ولی نگا اینکارو نکن ما یه همسایه داشتیم پاره ماه یه دختر ۱۵ساله خوشکل ویه پسر ۲۰ساله داشت یه دختر دوازده سیزده ساله هم داشت براترسوندن شوهرش سم خورد ولی مرد وقتی فهمیدیم کلی غصه خوردیم بسکه این خانم ناز بود.شوهرش چهل ونگرفته رفت یه دختر ترشیده گرفت با اوازو دهل اورد بعد دخترشو به خاطر راحت شدن خودش داد به یه اقای خیلی مسن وپسرشم رفت یه زن بیوه گرفت خودش موندو عروس خانم اون دختر کوچیکه هم شد همال ای خانم که خیلی هم زشت بود بعد یکی دوسال پشت سرهم سه چهارتاا بچه اورد طوری که بچه های اولی اصلا سال تا سال کسی دیگه ندیدشون
داشتیم بحث میکردیم رفتم دم سینک آشپزخونه هی قرص باز کردم ریختم تو سطل بسته ی خالیشو گذاشتم رو کابینت. نزدیک ۲۰ تا آموکسی سیلین و استامیوفن کدیین یه بسته و قرصای مختلف خلاصه نزدیک ۷ تا بسته شد. بعد هی تند تند اب میخوردم و گریه. اونم حواسش نبود داشت بلند بلند میگفت و دعوا میکرد. یهو اومد اشپزخونه گفت چیکار میکنی؟ گفتم میخوام راحت شم ولم کن. زنگ زد اورژانس بسته ها رو نشونشون داد. گفتن با اینا نمیمیری ولی دیر بری بیمارستان ممکنه فلج مغزی شی. خلاصه اقاهه بنده خدا کلی نصیحت کرد که هیچی ارزش جونتو نداره. پاشو برو بیمارستان. یه کم ادا درووردم و شوهرم گفت غلط گردم و تو از همه چی مهمتری . بردم بیمارستان لقمان اون سیاهه که میدن بخوری بالا بیاری اونو دادن وو فشار خون و اینا رو گرفتن فرستادن خونه. شوهرم تا یه ماه کلی لی لی به لالام میذاشت. ولی توصیه نمیکنم اصلا". هم بنده خدا شوهرم قلبش اومد دهنش. هم وقت اورژانس رو گرفتم الکی، هم اون همه قرص حروم شد.
داشتیم بحث میکردیم رفتم دم سینک آشپزخونه هی قرص باز کردم ریختم تو سطل بسته ی خالیشو گذاشتم رو کابینت ...
ولی من ایدتونو دوست داشتم😂
دیگه سیمکارت ندارم😐 توی تاپیکای سیاسی من دیگه حرف نمیزنم🤐🥺🌺🍃🍃درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟»درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه میخواهی؟»درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیلن خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»🍃🌺🍃 امضامو هفتهای یکبار بروز میکنم🤗😍
اخه شوهرم میدونه من خیلی جون دوستم. در عجبم چطوری باورم کرد. همونموقع خندم هم گرفته بود به زور خودمو نگه داشته بودم. ولی باور کرد و باقی ماجرا . منم دیگه لو ندادم خودمو. 🤓