شب تنها بودم پسرم کوچیک بود دل درد های شدید کولیکی داشت شبا بزور میخوابید منم تازه خوابش کرده بودم ، یهو ۱۲ شب کلید انداخته اومده تو حیاط من در قفل میکنم همیشه در حال محکم میزد ک پسرم پاشد زهرم ترکید تا دیدم اینه عصبانی بهش گفتم کی بهت گفت بیای اینجا برو بچمو از خواب بیدار کردی ولی کردم اومدم تو اتاق درو محکم بستم.پسرم شدید گریه میکرد منم عصبی هی تکونش میدادم حتی کل لباساشو خراب کرد در اوردم لخت بود ولی نرفتم از اتاق بیرون گفتم تو خونه اس شاید . عذاب کشیدم تا صبح .پا شدم دیدم نیس به مادرشوهرم گفته بود بچهام تنهان دل نگرانم اونا نیومدن من میرم شب پیشش بخوابم گفته بود برو دیگه گفته بود رفتم ناراحت شد گفتم من ناراحت نشدمچون بدجور در زد بهم از خواب پرید تا ۶ماه پیداش نبود
بعد این همه مدت گفتم شاید سرش به سنگ خورده ، بدبختی اینه بخاطر شرایط شوهرم گرفتارم نباشن زندگی ما لنگه. نمیتونم قطع ارتباط کنم بخاطر بچم یعنی هر بار هرجا گیر کنم کمک میکنه. واسع خودم ازش اصلا رو نزدم جز یک بار که تصمیم گرفته بودم ازش پول بگیرم دیدم من این کاره نیستم بی خیال شدم گفتم پررو میشه بدتر دیگه
عجب ادمیه خو بابا ی دفه ب اون شوهرت بگو هر جا میری حداقل ساعت دوازده خونه باش
صد بار هزار بار گفتم هر جهنمی میری شب بیا ولی مگه گوش میده هر شب هرشب میره ماهی گیری، ی جای دنج پیدا کرده ماهی های بزرگی میگیره ب دوستاش میرن . بهش میگم هفته ای یه بار دو بار برو ن وقت و بی وقت از ۷روز ۴،۵ روزش شبا نیست