من یه دختر درونگرا بودم از اول یه خواهرو برادر داشتم بابام معتاد بود مامانم از دوم دبیرستان درو باز گذاشته بودن هر کس ناکسی میومد خواستگاری مامانم هی تو گوشم میخوند اگه ازدواج نکنی بابات معتاده تابلو کسی نمیگیرتت ما نه مهمونی میرفتیم نه مسافرت یه زندگیه سگیه سگی کارمون این بود موقع دعوا از هم جدا شون کنیم مامانم صبا میرفت بیرون تاشب خونه خواهرش مادرش ما میشستیم میرفتیم من خسته بودم یه دختر چایی به دست تو خواستگاریا حرفم اعتراضم راه به جایی نمیبرد درسم عالی بود ترم اول سالی که میخواستم دیپلم بگیرم بین همه ی ریاضیا و تجربیا من 20شدم ولی چه ارزشی داشت شاید باورش سخت باشه ولی من بابت هر جواب رد با کفگیر کتک میخوردم من فقط میخواستم درس بخونم بابام رفتارای بدی داشت مانتوم گشاد بود گیر میداد تحقیر میکرد
وسطای سال اخر دبیرستان شوهرم خواستگاریم اومد من از تیپو قیافش خوشم اومد منو چه به زندگی رفتاراشون منو مجبور به ازدواج با خانواده ای پر جمعیت و هشت سال بزرگتر از خودم کرد
نه نامزدی برای شناخت نه هیچی وقتی عقد برای اولین بار ناهار خونشون بودم زنگ زد فحش میداد چرا نمیای خونه ولی جلوی شوهرم خیلی خوب بود بهم میگفت حالا غلط کن تا برات عروسی نگیرن در صورتی که من یه دختر چشم و گوش بسته بودم که از هیچی خبر نداشت
کل عقد ما 5ماه شد من اون دختر واقعا پاکو و درسخون تسلیم شدم کم اوردم قرار بود یه خونه نزدیک به بابام اجاره کنن ولی نکردم ومن یه جای دور رفتم کسی بهم سر نمیزد کسی مواظبم نبود
حالا خونه ماشین،داره میگه چرا نمیخندی شاد نیستی من تموم شدم من هفده سالگیم با ارزوهام مردم خودشم میدونه دیگه زندگی با من فایده نداره این روزا هر دومون با تردید به ادامه این زندگی فکر میکنیم