ز بس که نان و شن و سنگریزه در نان بود
“مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود”
به ما نداد فلک بی حساب و بی حد هیچ
وگر که داد به هنگام فقر مهمان بود
مرا ز روز ازل بود کهنه زیلویی
که خود همیشه پی نان شب گروگان بود
کباب بود دلم چون چلوکباب نداشت
ز هجر مرغ مسما و قیمه بریان بود
خوش آن زمان که نه صف بود در میان و ته نیز
که هر چه بود هم ارزان و هم فراوان بود
به جای فی فی و زی زی و صد هزار رفیق
دل من و دل پر مهر فاطمه سلطان بود
نبود ریمل مژگان و رنگ زلف و رخش
ز لطف و حسن و ملاحت چو ماه تابان بود
بدون غمزه و اطوار از او نمک می ریخت
قسم به جان شما هیکلش نمکدان بود
نبود سالن مد در میان و شامپوی موی
که یار، موی میان بود و زلف افشان بود
به جای ریمل و ماتیک و پودر و رژ و کرم
حنا و رنگ و سفیداب خوب زنجان بود
نبود سامبا و رومبا ولی ز حجب و حیا
به زیر پیرهن اندام یار لرزان بود
نبود مهر و صداق این چنین که می بینی
که مهر دوره ی سابق نبات و قرآن بود
اگر چه بود هنر آن زمان فراوان تر
ولی تمام هنرها ز دیده پنهان بود
نبود حرف هنرمند و ماتم مرفین
وگر که بود هنر آن هنر نه اینسان بود
نبود این همه داروی و این همه دکتر
که دور رستم دستان و گرز و میدان بود
نبود این همه فواره های رنگارنگ
که هر دلی ز صفا به ز صد گلستان بود
نبود صحبت آموزگار و از این روی
نه قرض بود و نه نام و نشانی از آن بود
نبود بر سر شیر فشاری این همه جنپ
نه جنگ آب و نه باطوم و فحش آجدان بود
اگر که روده دارزی شده است عفو کنید
که دست شاعر مفلس به بند تنبان بود