سلام دوستان.
شاید بعضی از دوستان من رو یادشون باشه ( اگه اینو میگم واسه اینه که نمی خوام زیاد و دوباره گویی کنم )
توی این دو تا تاپیک :
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=116410
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=114553
من 5 ساله که ازدواج کردم و همسر خوبی هم دارم. خدا رو شکر تو زندگیمون هم بدون کمک حتی یه قرون از کسی سرو سامون گرفتیم.
من از همون اوایل در ارتباطم با خانواده شوهرم زیاده روی و اشتباهات زیادی کردم و این باعث شد توقعات و انتظاراتی شکل بگیرند که استمرار اونها چندان خوشایند نبوده و نیست.... از اونجایی که من یه جاری دارم و خواهرشوهر و ... ندارم خب خیلی طبیعیه که هر چقدر هم بخوام و سعی کنم که مقایسه نکنم و... نمی شه.جاریم 7 سال عقد بودند و همین 2 ماه پیش تو شهریور عروسی کردند....
داستان عروسی نگرفتن خودم رو تو تاپیکهای قبلیم گفتم که به چه دلایلی بود و پدر شوهرم نه پول داد بهمون واسه عروسی و نه گذاشت که عروسی بگییم چون پدرش 9 ماه بود که فوت کرده بود.
خلاصه.... عروسی جاریم تو ماه شهریور بسیار با شکوه و پرهزینه و با اجرای تمام مراسم برگزار شد با هزینه پدر شوهرم.... نزدیک 10 میلیون تومان پول عروسیشون شد. و تو مراسم پاتختی و ... هم عروس و داماد 12 میلیون کادو و شاباش گرفتند.
من ناراحت بودم خیلی ولی از دست خودم و اینکه چرا اجازه دادم با من اینجوری رفتار بشه؟من تحصیلاتم کارشناسی ارشد و شاغلم و خانواده ام همه تحصیل کرده اند و... ولی خونواده جاریم و شوهرم اصلا در این حد و حدود نیستند.... نمی گم به خاطر این داشته ها کسی باید به من احترام بذاره ! نه! ولی آدم وقتی در مقام قیاس بر میآد خب اینا هم مهمه دیگه!
عروسی جاریم یه شهر دیگه بود و به همین دلیل من و شوشو یه شب زودتر رفتیم که هتل رزرو کنیم... که یه مرتبه بررادر شوشو زنگ زد و گفت شب بیاین اینجا شام! ( خونه مادر زنش ) ما هم گفتیم باشه... بعد رفتیم و دیدیم مراسم حنابندون گرفتند!!!! حالا من با مانتو بدون آرایش و...تعجب کردیم که چرا مادر شوشو و پدر شوشو نیستند که بررادر شوشو گفت مراسم قاطی بوده نگفتیم به اونا!!!!!!!!!
از عروسی برادر شوهرم بر میگشتیم که مادر شوهرم تو ماشین شروع کرد به غرغر کردن....که شما با اونا تبانی کرده بودین که به ما نگین حنابندونه ... شما می دونستین و واسه همین یه روز زودتر رفتین... خلاصه شروع کرد غر زدن .... که ما گفتیم نه ما اصلا نمی دونستیم حتی حنابندونه! که باورش نشد.
بعد دوباره شروع کرد به شوشوی من غر بزنه که من از تو انتظار داشتم وقتی تو باغ ملت داشتند قاطی می رقصیدند اعتراض کنی و از من حمایت کنی نه اینکه خودتم برری و اون وسط برقصی! که شوشو گفت به من ربطی نداشته! خودشون می دونند . من چرا عروسی بررادر کوچکترم رو بهم بزنم؟هر کسی رو تو قبر خودش می ذارند.
که دوباره مادر شوشو گفت از وقتی زن گرفتین بی دین و ایمون شدین شما دو تا پسر... ( حالا من خودم چادریم و .... بعد این داره به من میگه )
خلاصه اینقدر گفت که منم تحمل نکردم و گفتم : چی شده ؟ اون موقع 5 سال پیش تو عقد ما که پدرم دقیقا به همین کار شما اعتراض کرد به من و خانواده ام گفتین امل و عقب افتاده؟ حالا همه چی اینوری شده؟ که گفت نه خیر بابای تو دروغ می گه و....خلاصه دعوا شد دیگه.
بعد مادر شوشو شروع کرد طبق معمول بزنه تو سرش که پسرای من خاک بر سر و بی عرضه اند و....
از همون شب هم با ما قهر کردند الان 2 ماهه!
تو تمام این 5 سال همینجوری بودند. همیشه یه چیززی می گند و خودشون قهر می کنند و 2-3 ماه پیغوم و پس غوم می دند و آخرش هم ما مجبوریم بریم دست بوسی و عذر خواهی... که به قول خودشون : " به غلط ردن بیفتیم " بارها این حرف رو زدن که سرتون به سنگ خورد و بر گشتین....بارها همه به من گفتند که تو با خدا معامله کن به آدما کاری نداشته باش و ...ولی من هر بار اینکار رو کردم پشیمون شدم...چون جنبه اش نیست...همیشه تو این 5 سال من رفتم با اینکه مقصر نبودم....همیشه منو تو حساسترین شرایط زندگیم تنها گذاشتند....
شوهرم یک نامه تصویری ( کلیپ ) براشون درست کرد و کلی دردل کرد توش و براشون فرستاد...که مثلا اوضاع بهتر بشه ولی نشد...حالا این وسط برادر شوهرم از آب گل آلود ماهی میگیره و هی شوشو رو تحریک می کنه که مامان ناراحته و .... و ....
شوهرم تو اون متن نامه خیلی خیلی خیلی از من حمایت کرد و پشت من دراومد البته نه به ناحق! و نا با بی احترامی!
الان شوهرم بعد از 2 ماه دلتنگ خانواده اشه!
از من می خواد که برم و با خانواده اش آشتی کنم... ولی من دوست ندارم برم ...شوهرم هم تنها نمی ره!
می گین من چیکار کمنم؟ آخه برم هم دوباره همین آشه و همین کاسه!