هرچی میگذره میگم کاش کسی منو نمیاورد بزرگ کنه
من خیلی تو این مسیر اذیت شدم
تو 21 سالگی فهمیدم قضیه رو
البته جلوترش خیلیییی شک کرده بودم، اما فکر میکردم پدرم پدر بیولوژیکیم هست
فقط مادرم مادرخوندمه
اما بعد ک دیدم اصلا هیچ ربطی به کسی ندارم خیلی به حال خودم تاسف خوردم و میخورم
ته دلم یه ذغاله انگار
که هروقت بهش فکر میکنم اشکام سرازیر میشن
همش میگم مگه چی میشد من از شکم مامانم میومدم، که اینقدر حرف و حدیث نه من بکشم ن مادر و پدرم
همش میگم برای خدا ک کاری نداشت
چی میشد منم شبیه مادر و پدرم بودم
من اون اول که اینو فهمیدم به تنها کسی ک گفتم دوستم بود که بعدا با رفتارش بهم فهموند نمیتونم باهاش دوست بمونم
من حتی اون موقع جلو مادر و پدرم خیلیی یخودمو قوی نشون دادم
جلوی همهههه
من رفتم و زیردوش گریه کردم
اون زمان مادرم تو بغل من گریه میکرد به خاطر این موضوع
به خاطر اینکه این موضوع مشخص شده و من فهمیدم
من خیلی اذیت شدم، من شدم اون ادم قویه اما بعدش هیچکس نگفت ایول بابا، تو عجب جنگجویی هستی، بعدش بدترم شد، بیشتر اومدن باهام بجنگن
خیلی متاسفم