سلام من با خانواده همسرم تو یه ساختمون زندگی میکنیم، من به خاطر کم محلی و بی توجهی و طعنه زدنشون رفت و آمدم رو باهاشون کم کردم که اعصابم اروم باشه خودشون هم فهمیدن ولی به رو نمیارن،دیروز بعد از ده روز رفتم خونشون مادرشوهرم بهم ميگه پسرم که میخواد بره سرکار میاد دم در میبینمش نوم هم بزار بیاد ببینمش انگار میخواد بگه خودت مهم نیستی بیای خیلی ناراحت شدم تا دخترم میبینه میگه چرا نمیای خونمون بیا ولی یه بار به من نمیگه والاه اگر به منم میگفت من دفعه بعد زودتر و بیشتر ميرفتم ولی انگار میخواد بگه تو مهم نیستی
ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بیطاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو میتوانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور کنی. پس با من چنین کن، اگر چه شایستهی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.
ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بیطاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو میتوانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور کنی. پس با من چنین کن، اگر چه شایستهی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.