بچهها خیلی ما یه فامیل داریم که استاد من است یه بار بازار با مامان و دختر داییم و دختر خالم پریسا و مهدیه رفتیم دیدمشون گفتن اومدین برای ساینا کفش پلاستیکی بگیریم بیچاره ها یه افتخاری میکردن که کفش پلاستیکی میگیرن من و پریسا از خنده مرده بودیم چشام قرمز و قرمز بود شوهرش داداش استادم بود باهاش چت میکرد بهش گفت من هم نامردی نکرد نشستم بغل مهدیه زار زدم که چرا به استادم گفتی بعد بهم گفت چرا میگم گفتم به غرورم بر میخوره یعنی مغرور ترین دختر کلاس من بودم و دست و پا گم بیچاره از خنده مرده بود برادر کوچیک با شوهر دختر خالم که جای آبجی نداشتم است میرفت گفت حلال نمیکنم که با ستار رفتی و اومدی اصلا نمیدونم چه جوری به ستار ربط دادم اومد حلالیت طلبیدن عید قربان گفتم حلالیت نمیکنم ولی تو دلم حلالش کردن
بچهها خانم اش مثلا یکی رو ببین ذوق میکنه و خوشحال می شه طوری که من برای دختر داییم خوشحال نمی شم بعد بهار خواهر زاده ام رو دیده بود گفت خواهر زاده ات من گفتم نه آسیه است برادر زاده ات یعنی هروقت دبیر مون میومد من مریض میشدن یه بار گفتن باباش مرده زار زدم البته داییم بهم خبر داد یه بار گفتن از دفتر مریض شده آنچنان زار زدم تو کلاس نزدیک بود خودکشی کنم که آخر شنبه اومد من حس دانش آموز خوبم گل کرد نزاشتم تکون بخوره کل زنگ رو درس دادم خیلی خوشحال شد خودم هم دوست داشتم خوشحال اش کنم