نه نمی توانم فراموشت کنم
زخم های من بی حضور تو
از تسکین سر باز می زنند
بال های من تکه تکه فرو می ریزند
بره های مسیح را می بینم
که به دنبالم می دوند
و نشان فلوت تو را میپرسند
نه نمی توانم فراموشت کنم
خیابان ها بی حضور تو راه های آشکار جهنم اند
تو پرنده یی معصومی که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه ی تابستان
که گندم زاران رسیده در قدوم تو خم می شوند
آشیانه ی رودی از برف
که از قله های بهار فرو می ریزد
نه نمی توانم
نمی خواهم که فراموشت کنم
تپه های خشکیده از پله های تو بالا می آیند
تا به بوی نفس های تو درمان شوند
و به کوهستان باز گردند
ماه هزارساله دست نوشته ی آخرش را برای تو
می فرستد تا تصحیحش کند
نه نمی توانم فراموشت کنم ...