@nafasam1370
سلام...اینو میخونی؟!
منو رها کرد و رفت...هیچوقت بهم نگفت باورت دارم باید ثابت میکردم
10سال زمانی بود که اون ازم میخواست...!فکر کنم!
با پای برهنه جاده رو طی کردم
باید میدید که دارم زجر میکشم که عذاب میکشم که باور کنه میخوامش که اعتماد کنه بهم که به خودش بیاد.
وقتی داشت زندگیشو میکرد من تو جاده ی رسیدن بهش هر روز میمردم
ذره ذره جونم میرفت.روحم و جسمم پر زخم بود
قلبم دیگه نمیزد فقط باید ثابت میکردم خودمو حسمو!
تهش رسیدم ولی ادم سابق نبودم!!!
جونی نمونده بود برام غرورم روحم عشقم همه نابود شده بودن!
چشمام نمیدرخشید لبام خشک بود و تموم تنم پرزخم!
داشتم جون میدادم.
اومد بالاسرم تلخ خندید و گفت:باور کردم
گفتم خوبه ممنونم
گفت خوشحال نیستی؟
گفتم چیزی رو حس نمیکنم
گفت بغلت کنم؟
گفتم منو از بغل میترسوندی!
گفت موهاتو نوازش کنم؟
گفتم سرم داد زدی گفتی نوازش ممنوع!
گفت تو گذشته نباش!ببخش منو!
گفتم منم بهت همینو میگفتم یادته؟!
حالا ب اونی ک میخواستی رسیدی خوشحال باش.
گفت دوستت دارم
گفتم تظاهره!
گفت زخماتو ببوسم؟
گفتم نه! ما هر دومون پر زخمیم!
گفت چیکار کنم؟؟؟
گفتم برو سراغ زندگیت من مردم منو تو تنهاییم با خیال خودت بذار و برو!
گفت تو گناه داری!
خندیدم و گفتم حرفای منو تکرار میکنی!
اونم تلخ خندید و گفت تو هم حرفای منو....
گفتم تهش نرسیدن بود این چرخه تکرار مشه دارم میرم من!
گفت تهش که چی؟
گفتم تو چیزی رو از ندادی تو حسرت گذشتتی مثل قبل!
منم تو حسرت تو میسوزم
ساکت موند
رفتم و با خیالش تو تنهایی موندم....!