برای یه دختر از نیمه اول دهه شصت که همیشه ته دلش فکر می کردم آخرش ازدواج هست و در عین حال اینقدر بد زندگی متاهلی رو از اطرافیانش شنیده بودم که هر عروس بزک کرده ای رو دیده ته دلش گفته، خوشگلش کردن تا گولشون بزنن و بدبختش کنن،
دست و پای عجیبی می زدم بین خواسته احساسی و غریزی و منطقی که می ترسوندم از ازدواج که شبیه افسار به گردن زنها می افتاد تا خفه اشون کنه!
از ۲۸ سالگی به بعد حس ناشناخته ای داشتم، احساساتی که قبل تر تجربه نکرده بودم، ترس از تنهایی و تنها مردن و همدمی برای آخر عمر نداشتن هم اضافه شده بود به خواسته های عاطفی و احساسی و در عین حال منطقم هم سفت و سخت تر و خشک تر شده بود.
خودم رو گم کرده بودم، یه افسردگی از نوع جدید بود، قبلا برای آرزوها و هدف هام برنامه ریزی داشتم و منسجم تلاش می کردم و حالا احساس می کردم گرفتار یه دایره زمانی نامتناهی از تنهایی و وقتی که هست شدم، غافل از اینکه روزای عمرم می گذشت و گاهی هم به این فکر می کردم که چی!
بعد هفت هشت سال بلاتکلیفی بین باوری که از خودم داشتم که حتما باید ازدواج کنم و این امر یه اتفاقی هست که بالاخره توو عمرم می افته و پذیرش اینکه شاید تا همیشه مجردم، تووی یه حالت خلسه و بلاتکلیفی گرفتار بودم.
حالا با زندگی مجردانه بیشتر کنار اومدم و خب تووی دست و پا زدن هام بهترم شناختمش، حالا از شما می پرسم و راستش می خوام ایده و انگیزه بگیرم، اگر قرار بود مجردانه زندگی کنید، چه هدف هایی رو برای ادامه زندگی انتخاب می کردید که روزاتون بیهوده نگذره و احساس ناتمام و ناکامل بودن نکنید؟!
#گل_پری