
شبها که تو میخوابی و مژه های بلندت را بر هم میگذاری .فرصتی میابم که با آرامش نگاهت کنم و غرق لذت شوم از بودنت ،چشمانم غرق اشک میشود از خواستنت،و فقط من هستم و تو و خدایی که تورو به من بخشید...
شبها که تو میخوابی و من با تمام وجود هوایت را نفس میکشم و میگذرند ثانیه ها و دقیقه ها و شاید ساعتها و ساعتها که من مست چشمانت ،حتی پلک برهم نگذاشته ام و درگیرم با خاطراتت و چه دلتنگ میشوم برای دیروزها...
شبها که تو میخوابی و بی هیچ دغدغه و فکر و خیالی سرت را روی بالش میگذاری ، من غرق میشوم در افکار درهم مادرانه ام و نقشه هایی که در سر دارم برای آینده ات، گاه لبخند میزنم و گاه بغض میکنم، و در آخر با لمس گونه ها و لبهایت آرامش میگیرم و برایت بهترینها را در دفتر ذهنم رقم میزنم....
شبها که تو میخوابی و سکوت حکم فرما میشود ،میفهمم که چقدر وجودت نعمت است