خانوادم اومدن خونم شهرغریب دورازخانوادمم اومده بودن بهم سربزنن شب موندن صبحش میخواستیم بریم سرکارمن روزقبلش مرخصی گرفته بودم به شوهرم گفتم امروزهم مرخصی می گیرم می مونم گفت نه شاید بیرونت کنن اگه نری گفتم پس بزاراینا بمونن ما بریم سرکارگفت نه من زندگیمو نمی زارم دست کسی برم پاشوبرو بیدارشون کن حالاساعت 6صبح بود پاشد رفت تلویزیون بالاسرشون روشن کرد سروصداکردتابیدارشدن سرصبحونه خواهرم گفت میخان برن سرکاراینا پاشیم بریم راحت بهشون گفت حرف دل من رو زدی .اوناهم پاشدن اینقدبد شد رفتن .. من خودم اینقدناراحت شدم گفتم دیگه روم نمی شه برم خونه مادرم یه دوسالی نرفتم خونه مادرم .. با همچین شوهری شما بودین بچه دارمی شدین ؟