من خودم بدترین روزای عمرم یه سال بعدازدواجم بود هیچ امیدی نداشتم شوهرم به زور نگهم داشته بود ازترس دعواهای فامیلی جرئت نداشتم برم قهردلمم بازندگیم نبودیاداونروزامیافتم خونه کثیف حال نداشتم غذابپزم همه ش گریه یه صحنه رو یادم نمیره شوهرم میخاست کمکم کنه گفت من ظرفا ردمیشورم وقتی رفتم کثیف شسته بوداصلا بلدنبودبشوره -یه دوره دیگه م خاطرات بد داشتم عفونت داشتم میخاستم بارداربشم حس میکردم عفونتم خوب نمیشه تو گرمای تابستوت میرفتم دکتربرگشتم خودموانداختم روتخت وگرررررریه
الان هم زندگیم خوبه هم بچه دارم خداروشکر
شماهم بگین
میشه واسه شفای بیماریم یه صلوات بفرستین-ممنون،اسمم فادیا هستش
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
،،،،روز اخری که رفت ۱۴سال پیش بهم گفت هر وقت ببینمت هر جایی پیش هر کسی ولی بازم اینو بدون که دوستت دارم،،،،،،داییش ازش پرسیده بود چرا همه چیز بهم خورد مگه دوستش نداشتی