سلام،من میخواستم درمورد خیانت یه اقایی به خانومشون براتون بنویسم همه ی این داستان از طرف خود خانوم تعریف شد و من راوی داستانم اسمها ی اشخاص داستان و عوض کردم ،من و پسر خالم از سن۱۶عاشق هم شدیم هردومون هم سنیم عاشقانه همو دوست داشتتیم و تو سن۲۰با مخالفتهای پدر و مادرامون ازدواج کردیم زندگی فوق العاده خوبی داشتم از همسرم(محمد)راضی بودم کار میکرد تو یه شرکت ریسندگی و سربلزیشم بخاطر چهار برادری معاف شده بود منم میرفتم کلاس خیاطی و سه سال از زندگی مشترکمون میگزشت بخاطر مخالفت پدر و مادرم عقدنموندم بعد سه روز مادرم یه دست ظرف و رختخواب داد و رفتیم سر زندگیمون با فقیرانه ترین زندگی شروع کردیم خلاصه پدر محمد یه پولی داد تا بتونیم خونه رهن کنیم محمد از قبل ازدواجمون میرفت سرکار خلاصه یه روز غذا نداشتیم یه روز داشتیم ولی خیلی زندگیمون پر از عشق بود جفتمون تلاش میکردیم تا بهتر بشه زندگیمون منم بعد سه سال زندگی مشترک برای خودم شدم،خیاط ماهر ب همسایع ها اطلاع دادم ک اگه خیاطی دارن بیارن تا من انجام بدم اوایلش کسی نمیومد خونمون سختشون بود ولی یه خانم خدا خیرش بده که خانوم مسن بود برام چندین بار چادر مشکی نماز و روکش بالشت میاورد تا بدوزم چند بار اورد تا بقیه هم جذب کارم شدن مانتو و پیراهن و هرچیزی و میدوختم و تقریبا سر شش ماه جا افتادم و مشتریای ثابتی پیدا کردم زندگیمون رو ب بهبودی بود و منو محمد خوشحال بودیم