2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

سلام،من میخواستم درمورد خیانت یه اقایی به خانومشون براتون بنویسم همه ی این داستان از طرف خود خانوم تعریف شد و من راوی داستانم  اسمها ی اشخاص داستان و عوض کردم ،من و پسر خالم از سن۱۶عاشق هم شدیم هردومون هم سنیم عاشقانه همو دوست داشتتیم و تو سن۲۰با مخالفتهای پدر و مادرامون ازدواج کردیم زندگی فوق العاده خوبی داشتم از همسرم(محمد)راضی بودم کار میکرد تو یه شرکت ریسندگی و سربلزیشم بخاطر چهار برادری معاف شده بود منم میرفتم کلاس خیاطی و سه سال از زندگی مشترکمون میگزشت بخاطر مخالفت پدر و مادرم عقدنموندم بعد سه روز مادرم یه دست ظرف و رختخواب داد و رفتیم سر زندگیمون با فقیرانه ترین زندگی شروع کردیم خلاصه پدر محمد یه پولی داد تا بتونیم خونه رهن کنیم محمد از قبل ازدواجمون میرفت سرکار خلاصه یه روز غذا نداشتیم یه روز داشتیم ولی خیلی زندگیمون پر از عشق بود جفتمون تلاش میکردیم تا بهتر بشه زندگیمون منم بعد سه سال زندگی مشترک برای خودم شدم،خیاط ماهر ب همسایع ها اطلاع دادم ک اگه خیاطی دارن بیارن تا من انجام بدم اوایلش کسی نمیومد خونمون سختشون بود ولی یه خانم خدا خیرش بده که خانوم مسن بود برام چندین بار چادر مشکی نماز و روکش بالشت میاورد تا بدوزم چند بار اورد تا بقیه هم جذب کارم شدن مانتو و پیراهن و هرچیزی و میدوختم و تقریبا سر شش ماه جا افتادم و مشتریای ثابتی پیدا کردم زندگیمون رو ب بهبودی بود و منو محمد خوشحال بودیم


محمد عاشق بچه بود ولی من میگفتم وضع مالیمون خوب نیست الان نه اینهمه وسایل برا خونه میخاستم کم کم وسایل خریدم چهارسال از عروسیمون گزشت ک متوجه شدم ناخواسته باردار شدم محمد خوشحال بود منم اوایل یکم،غر زدم ولی ته دلم عاشق تو دلیم بودم موقع سونو تشکیل قلب شد ک گفتن نی نی قشنگم قلبش تشکیل نشد ب حرفشون گوش نکردم دو هفته صبر کردم دوباره رفتم بازم همون حرفو شنیدم اومدم خونه ب محمد گفتم من نمیندازمش اگه ناقص باشه خودش خود ب خود سقط میشه بعد سه روز با جون کندن خوشگلم سقط شد خیلی غمگین بودم ولی محمد همش دلداریم میداد میگفت لابد خدا نخواست خلاصه بعد سی روز شروع ب خیاطی کردم دوباره یه خانوم تقریبا۳۲ساله اومد برا دوختن پیراهن بارداری از مشکلاتش میگفت منم درمورد سقطم گفتم اونم ناراحت شد خلاصه دوست شدیم و همش میومد خونمون چنتا پیراهن برلش دوختم دیگ ماههای اخر بارداریش بود بهم گفت خونتون خیلی دلگیره ما تو یه اپارتمان زندگی میکنیم ک صاحب خونش مال استان دیگه ای و خیلی با مستاجراش راه میاد اگه شوهرت راصی شه بیا اونجا اون خانوم ک اسمش شیوا بود دور از خانوادش زندگی میکرد و همیشه بهم میگفت عین خواهرمی منم واقعا دوسش داشتم اخه رابطع ای با خانواده هامون نداشتم منم ب نوعی انگار غریب بودم تو شهر خودم شب با شوهرم صحبت کردم اونم خیلی استقبال کرد گفت این خونه کوچیکه بریم از اینجا رفتیم بنگاه صحبت کردیم این اپارتمان متراژش دوبرابر خونه الان ما بود و با اجاره برابر خلاصه ما کوچ کشی کردیم و همه همسایه ها میدونستن از اینجا میرم خونه جدیدم اخه فاصلش کم بود و همه گفتن برا خیاطی میان پیشم و مطمعن بودم مشتریام و از دست نمیدم

منو شیوا عین دوتا خواهر بودیم روز زایمانش رفتم بیمارستان شبم پیشش موندم سه ماه از اومدنمون به این اپارتمان میگزشت یه صبح ک محمد میخواست بره سرکار ظرف صبحانشو یادش رفت منم پشتش ک درو بست بدو بدو رفتم تا ظرف و بهش برسونم رفتم پارکینگ دیدم خبری از محمد نیست در حیاط باز کردم نبود انگار غیب شد تو دلم گفتم دویده باشع هم نمیتونست ب این زودی بره خواستم برگردم بالا منتظر اسانسور شدم تا اومد پایین دیدم محمد تو اسانسور از طبقه ی بالا اومده بود یهو منو دید هول کرد گفت اینجا چکار میکنی گفتم صبحانت و اوردم گفتم بالا چکار میکردی گفت رفتم پشت بوم ببینم انتن قط نشده باشه یه بهونه احمقانه اورد منم مطمعن شدم دروغه و زود ظرف و ازم گرفت و تند رفت سمت در گفتم محمد برگشت صورتش قرمز قرمز بود گفتم خدافط اونم سرشو تکون داد و دوید فکرم مشغول بود عجیب چند روز بعدش تولدم بود منه احمق پیش خودم گفتم شاید چیزی خریده گزاشته تو انبار اخه انبار طبقه ما بالا پشت بومه فکرای احمقانه و دلمو خوش کردم خودمو گول زدم تا روز تولدم صبر کردم ک ببینم فکرم درست یا نه اون روز بر عکس تموم روزا چهار ساعت دیرتر اکمد خونه وقتی هم اومد 

عین برج زهرمار بود اولین بار اون جوری دیدمش تو این چهارسال و نیم ازش پرسیدم چیزی شده اصلا ج نداد و خوابید شبم برا شام بیدار نشد منم اون شب تا صبح گریه کردم نه بخاطر اینکه اون روز کجا بود انقد بچه و احمق بودم برا اینک تولدم یادش رفت ناراحت بودم

هر روز محمد ازم بیشتر دور میشددیگ مطمعن شدم خبریه یه شب ک حموم بود رفتم سر وقتش گوشیش دیدم رمزشو عوض کرد مطمعن شدم داره یه غلطی میکنه همون لحظه ک گوشی دستم بود براش پیامک اومد یه نقطه فرستاده بود طرف براش ک اسم طرف هم ذخیره شده بود همکار از حموم ک اومد براش چای اوردم گوشیش دسش بود منم رفتم گوشه واستادم اون پشتش ب من بود فکرمیکرد رفتم اتاق دیدم تند تند داره پیام میده یکم دقت کردم واقعیتش فاصلمون زیاد بود نتونستم خوب بخونم فقط اخرش ک براش بوس و قلب فرستاد و دیدم خونم تو رگام خشک شد

باز عین احمقا خودمو گول زدم گفتم خب شاید با خانوادش اشتی کرد و بهم نمیگه چند لحظه همونجور پشتش واستادم هی تند تند پیام میداد و پشتش پاک میکرد رفتم نزدیک صداش کردم محمد هول شده بود گوشیو قایم کرد گفتم کیه داری پیام میدی؟با یه نگاه حق ب جانب گفت همکارم گفت فردا صبحانه نبرم قراره اون زیاد بیاره گفتم چرا به چ مناسبت گفتهمینجوری دیوانه ای من نمیتونم بپرسم ک چرا میخای بهم صبحانه بدی باشه ای گفتم و اومدم اتاقم تا صب فکرم درگیر بود صبح ک بیدار شد من پانشدم اونم بیدارم نکرد رفت بیرون منم زود رفتم در و باز کردم ببینم با اسانسور کجا میره دیدم طبقه۲رو زد گفتم لابد یکی دیگ زد الان پارکینگ میاد دیدم ن رو دو موند عقلم میگفت برو طبقه دو تا ببینی از کجا میادولی دلم میگفت نه نرو چادر کردم سرم از پله ها رفتم پایین رو اخرین پله واستادم تا اگه اومد بیرون منو نبینه خلاصه ده دیقه منتظر شدم خبری نشد ب خودم فحش دادم گفتم خاک ب سرم ک ب محمد شک کردم سرمو چرخوندم ک برگردم یهو صدای در یکی از واحدها اومد اروم برگشتم دنیا رو سرم خراب شد شوهرم از تو یه واحد اومد بیرون دیدم موقع خدافظی طرف و بوسید اونم براش یقشو مرتب کرد و رفت سوار اسانسور شد منم عین برق گرفته ها میخ کوب شده بودم باورم نشد این محمده و اونجا چکار میکرد خواستم برم درو بزنم اون دختره هرجایی و بزنم گفتم ن اینجوری بیگدار ب اب نزنم دیگ حالم از محمد بهممیخورد سریع برگشتم خونه زنگ زدم شیوا گفتم اهالی اینجا و میشناسی گفت بعضیاشون و اره ازش از واحد اون هرجایی پرسیدم گفت اره میشناسم یه زنیه ک شوهرش نظامیه خیلی خانواده خوبین همه همسایه ها ازشون راضی ان و این حرفا گفتم مطمعنی گفت اره چی شد گفتم میام پیشت بهت میگم رفتم خونشون و برلش گفتم جریانو شیوا هم داشت شاخ در میاورد گفت سارا اشتباه میکنی اونا خانواده خیلی خوبین و ب بهونه اینکع بره سرک بکشه گفت من هلیم دارم میبرم براش تا ببینم همونیه ک شوهرش نظأمیه اون رفت من تا اون بیاد مردم هزار بار اومد گفت اره خودشه ولی باور نمیکنم اونکه فقط نوک بینیش مشخصه اصلا فکرشم نمیکنم بهش گفت دم در محمد اونو بوسید اونم یقشو درس کرد باورش نشد گفت اشتباه میکنی اون خیلی ابرو داره گفتم بیا نشون بدم درشونو رفتیم گفتم این واحد گفت این ک اون نیست این یه دختر دانشجوعه ک تنها زندگی میکنع داشتم دق میکردم انقد گریه کرده بودم چشام قرمز شده بود عجیب غروب محمد اومد برام یه شاخه گل خرید و گفت چند روز پیش تولدت و یادم رفت و فلان برام مهم نبود ازش نفرت داشتم اونم هی پرسید چته چرا پکری گفتم هیج نمیدونستم چکار کنم ب کی پناه ببرم خانواده هامون ک ترد کردن مارو من باید چکار میکردم چند هفته گزشته بود دیگ محمد اصلا گوشی دسش نمیگرفت همش هم عین قبل قربون صدقم میرفت منم فک کردم رابطش با اون تموم شد با خودم تصمیم گرفتم ببخشمش 

و اصلا ب روش نیارم و زندگیمو بکنم شیوا هم گفت اره پا پس نکش خودتو ظعیف جلوه نده بعد از گزشت یک ماه ی شب شیوا مریص میشه و منم مجبور شدم برم خونش تا پیش پسر کوچولوش و خودش باشم اخه همسرش شب کار بود دیگ اصلا حتی ب خیانت محمد هم فک نمیکردم اخه خیلی بامن خوب بود هدیع میخرید گل و باهام خوب بود اخر شب دوباره شیوا معده دردش شدید میشه منم گفتم خونه شیرین بیان دارم میارم برات کلیدو انداخنم درو باز کردم تمام چراغا روشن بود صدا زدم محمد ج نداد رفتم اتاق دیدم نیس همه جا گشتم نبود متوجه شدم نیس یهو دلم هری ریخت گفتم لابد پیش دختره رفتم شیرین بیان دادم ب شیوا قضیه و گفتم ،بهش گفتم میخام برم دم در دختره اونم گفت الان ک محمد نباشه ابروت میره گفتم بهونه میارم و میرم رفتم در زدم زنک زدم خبری نشد یهو گفتم نکنه اینجا نیس محمد ابروم بره پشیمون شدم اومدم برگردم دیدم دختره باز کرد با یه قیافه خاص انگار خواب بود گفتم بخشید همسایه بالاتونم حادوستم خیلی بده نیاز ب کمک داریم یکی گفتن همسرتون پرستارن برا این مزاحم شدم گفت نه بیخود گفتن همسر من پرستار نیست گفتم نمیتونن کمک کنن گفت ن خوابه همسرم دل تو دلم نبود با هر بهونه ی خواستم نگهش دارم گوشیمو گرفتم تا در بازه ب محمد بزنگم ک ببینم صدا گوشیش میاد دیدم بعله صدای زنگش میاد دختره و هول

رفتم تو دیدم محمد با بالا تنه لخت رو تخت دختره لم داده پشتش ب من بود رفتم تو دختره هی میگفت کجا گمشو از خونم جیغ میکشما گفتم فقط لال شو عوضی چهار تا فحش درست و حسابی ام بارش کردم محمد ک منو دید خشکش زد گوشیم دستم بود ازش فیلم گرفتم البته واضح نبود چون اگه میفهمید مطمعن بودم گوشیو خورد میکرد فقط نگام میکرد زدم تو گوشش توف ریختم تو صورتش گفتم خیلی اشغالی اون لحظه هر چقد تلاش کردم اشکمو نگه دارم نشد چشام تار تار شده بود تا پلک زدم اشکم سرازیر شد محمد اومد سمتم محکم زد تو گوشم من انگار وحشی شده بودم همش هولش میدادم فحش میدادمش اونم هی تکونم میدا ک مثلا ب خودم بیام دختره هرجایی گوشه واستاده بود هی محمد و صدا میکرد

محمد عشقم ولش کن بندازش بیرون رفتم سمتش یه لگد زدم ب پاش موهاشو گرفتم دستم گفتم تو خفه شو وگرنه زبونتو از حلقومت میکشم بیرون محمد م هی میگفت نسرین ولش کن این روانیه بزار تخلیه شه خودش گم میشه منو گرفت زیر لگد تموم دماغ و لبم خون شده بود نمیدونم گناهمچی بود ک داشتم کتک میخوردم از سر و صداهامون همسایه ها ریختن دم در عوضی خانوم هرچی زنگ میزدن درو باز نمیکردن منم داشتم زیر لگدای اون بی شرف له میشدم از تمام لحظه ها فیلم گرفته شده بود تموم اعترافای محمد ک گفته بود اره من با نسرینم باهاش خوش میگزره ن با تویی دوزاری ک حتی خانوادتم برات اهمیت قاۍل نشدن و تردت کردن و خیلی حرفای دیگ پاشدم فرار کنم از موهام منو گرفت و کتکم زد شیوا اومد دم در انقد جیغ کشیدم اونم پشت در فقط گریه میکرد و ب همسایه ها التماس میکرد ک نجاتم بدن شیوا همه داستان و ب اهالی ساختمون گفت اونا هم کلید یدک داشتن در باز کردن منو شیوا بغلم کرد انقد تو بغلش زار زدم ک نگو بعد یک ماه از اون،پست فطرت جدا شدم تمام مهرمو ازش گرفتم حتی دیه هم گرفتم برا کتاش چون مدرک داشتم بدون دردسر  جدا شدم الانم خونه پدرمم و پشیمون ک چرا حرفشونو گوش نکردم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ساعت آرزو

melina1368hastam | 33 ثانیه پیش
2791
2779
2792