پسرم آنفولانزا گرفت تو مدرسه یک هفته ازش پرستاری کردم تا خوب شد یه بچه کوچیک هم دارم شوهرمم ساعت کاریش طولانی بود اصلا کمک نمیکرد
بعد خودم ازش گرفتم شوهرم شیفت شب بود من از صبح تا ساعت ظهر یکسر خوابیده بودم فقط تونستم برای دخترم یه شیر درست کنم و باز افتادم شوهرم شبش سرکار بود صبحش خوابیده بود اصلا اون روز خیلی عجیب بود فقط حس بیحالی داشتم انگار جون تو دست و پام نبود
بعد شوهرم بیدارم کرد گفت پاشو برا بچهها غذا درست کن گفتن نمیتونم تکون بخورم گفت حیف که نمیدونستم مگرنه مرخصی میگرفتم و نمیرفتم بعدم رفت نماز بخونه و یه چی بخوره بره منم شروع کردم به گریه و وسط گریه هم حرفای ناخوشایندی زدم مثلا گفتم هان برو با اون خانم مهندسی شرکت خوش باش و... اونم زنگ زد وگفت نمیام و بعدم بچهها رو آماده کرد بردم دکتر و دکتر گفت فشارت خیلی پایینه چندتا آمپول و سرم و.. یعنی اون روز مرگ رو به چشم خودم دیدم واللا اگه سروصدا نمیکردم پا میشد میرفت سرکار دیگه سه روز نرفت تا خوب شدم بعد گفت مژگان اون حرفا که اون روز زدی چیییی بود گفتم ببخشید تب داشتم هذیون گفتم