شوهر من دو روز درمیان شب کار هست ولی من چون ترس از تاریکی و تنهایی دارم نمیتونم شب ها تو خونمون تنها بمونم و میام خونه مامانم
من گفتم که عصبانیتم دست خودم نیست گاهی وقتا یه کاری میکنم که خودم دلم نمیخواد و مشیمون میشم ولی وقتی من شب ها میرم خونه مامانم همیشه بهم زخم زبون میزنه و علنا بهم میگه ازت متنفربم و نیا اینجا و بمون خراب شده ی خودت در حالی که به خداوندی خدا قسم من حتی راصی نمیشم قند تو دل خواهر و مادرم آب شه ولی به دبیل افسردکی و عصبانیتی که دارم ناخواسته حرفی میزنم که مادرم به جای درک کردن بیرونم میکنه
دلم خیلی پره بچها امشب هم یکی از اون شبهاست
دلم شوهرمو میخواد تو بغلش زار بزنم😭😭😭😭