سلام
من کاربر قدیمی هستم ولی مجبور شدم واسه این تاپیک یه کاربری جدید بسازم چون میخواستم ناشناس بمونم😔
از زمانی که یادم میاد دلخوشی از خونه پدری نداشتم اخلاق بابام با من به شدت تند و خشن بود و همیشه از هر نظر محدودم میکرد حتی اجازه تنها رفتن تا سر کوچه رو هم نداشتم حتی خریدهام باید با سلیقه بابام بود جوری که بعد از هر خرید باید همه رو می آوردم بابام چک میکرد و اگه به سلیقه اون نبود باید حتما فردای همون روز میبردم و تعویض میکردم با چیزی که اون میگفت
برخلاف بابام مامانم همیشه مثل یه دوست کنارم بود دور از چشم بابام هوامو داشت و راحتم گذاشته بود همیشه محرم اسرارم بود و تنها رفیقم منم میدونستم که نباید از این اعتماد سوءاستفاده کنم
تقریبا هجده سالم بود که معنی عشق رو فهمیدم مردی رو دیدم که با تموم وجود دیوانه وار میخواستمش و واسه دیدنش لحظه شماری میکردم و الان بعد از چهارده سال هنوزم میگم که تنها عشق زندگیم بود ولی متاسفانه سرنوشتمون یکی نبود ولی حسرت داشتنش بعد از اینهمه سال هنوز تو دلمه.
بیست و یک سالم بود که از طریق یاهو مسنجر با همسرم آشنا شدم بعد از حدود یکی دوماه اولین قرارمونو گذاشتیم و بعد از دو سه ماه خواستگاری کرد میدونستم وضعیت مالی خوبی نداره، خونه،ماشین،پس انداز هیچی نداشت ولی من مجبور بودم قبول کنم اول اینکه میخواستم از خونه پدری و اون سختگیری های بابام خلاص بشم بعدم اینکه میخواستم از فکر و خیال اونی که دوستش داشتم بیام بیرون از طرفی تو اون مدت به بودنش عادت کرده بودم با اینکه میدونستم از نظر مالی خیلی خیلی ضعیف هست ولی دلم خوش بود که اخلاقش خوبه همیشه تصورم این بود که مادیات هیج تاثیری روی خوشبختی آدما نداره
دوسال بعد ازدواج کردیم و همون شد شروع بدبختیام چون حتی پول رهن یه خونه کوچیک هم نداشتیم مجبور شدم بخاطر زندگیم با هر سختی کنار بیام چند سال اول زندگیم تو یه اتاق تو خونه مادرشوهر زندگی کردم چقدر حرف خوردم چقدر تهمت شنیدم چقدر خورد شدم ولی شوهرم همیشه و به ناحق منو مقصر میدونست و هیچوقت پشتم نبود و باز هم من اونقدر احمق بودم که این زندگی رو ادامه دادم و از خودم گذشتم واسه آدمی که همیشه تا این حد قدرنشناس بود که منو زن زندگی نمیدونست و هر بار به یه بهانه از من ایراد میگرفت
خانوادم که دیدن بعد از چند سال شوهرم هیچ تلاشی واسه بهتر شدن زندگیمون نمیکنه مجبور شدن خودشون واسه ما خونه رهن کنن که مستقل بشیم بماند که سر همون خونه رهن کردن شوهرم چقدر طلبکارانه غر میزد که چرا خانوادت اینجا خونه رهن کردن چرا یه جای بهتر نگرفتن و ... با تموم اون سختی ها باردار شدم و دخترم به دنیا اومد و بازم مامانم همه جوره هوامو داشت و هیچی واسم کم نزاشت ولی شوهرم با اینکه میدونست الان مسولیتش بیشتر شده و باید واسه زندگیش تلاش کنه هیچ کاری نکرد بعد از اون هر خونه ای که جا به جا شدیم باز هم هزینه رهن و بنگاه و همه چیز با خانوادم بود و شوهرم همچنان طلبکارانه از همه چیز انتقاد میکرد الان حدود هشت ساله که ازدواج کردیم و از نظر مالی هنوزم همون آدم روز اول هست نه خونه، نه ماشین، نه پس انداز حتی یک ملیون پول تو حسابش نیست درآمدش فقط خرج خورد و خوراک میشه و تمام
خیلی حس بدی دارم از خودم متنفرم که چرا درست انتخاب نکردم چرا یک عمر خودمو بدبخت کردم واسه همچین آدم قدرنشناسی یه وقتایی اینقدر فکرم درگیره میرم تو خودم بهم گیر میده وقتی هم میگم نگران آینده بچم هستم نگران آینده خودم هست تو این زندگی سریع دست پیش میگیره که پس نیوفته میگه تو منو تو این زندگی بدبخت کردی!!!
آخه من این حرفشو کجای دلم بزارم؟؟؟ با هر سختی کنار اومدم که از صفر با هم بسازیم که قدر داشته هامونو بیشتر بدونیم ولی طرف مقابلم اشتباهی بود
به شدت خیالبافه چندین ساله تو خیالاتش خونه و ماشین و باغ میخره و نقشه واسشون میکشه و من بیچاره نمیدونم واسه چرندیاتی که با جیب خاااالی میگه به حال خودم گریه کنم یا واسه سادگی خودم بخندم
هیچوقت حسادت تو زندگیم نبوده و نیست ولی وقتی میبینم همه اونایی که قبل از من و بعد از من ازدواج کردن تو این هشت سال همه پیشرفت کردن خونه و ماشین خریدن تو کارشون پیشرفت کردن به حال خودم گریه میکنم که چرا اون موقع تصمیم درست نگرفتم و با یه انتخاب اشتباه عمر و زندگیمو تباه کردم😢😢😢