2777
2789

پارت ۷۰۴


جلوی خونه ی پدرم از ماشین پیاده شدم

دستای دایان محکم گرفتم گفتم : بریم پسرم



زنگ خونه رو زدم

صدای مامان پیچید توی آیفون

گفت : گندم جان تویی مادر ؟


گفتم : اره مامان منم


در باز شد

آروم سلانه سلانه از پله ها رفتم بالا

مامان دروباز کرد گفت : سلام خوش اومدین

دایان دویید طرف مامان

مامان بغلش کرد

صدای بابا رو شنیدم که گفت : چه عجب گندم بابا اومده


نگاه مامان خیره موند روی من

قطعا توجه ش به چهره رنگ پریده و چشم ها و صورت کبودم  جلب شده بود


زیرلب گفتم : سلام


مامان گفت : چیشده گندم ؟

این چه حال و روزیه


بابا اومد بین چهار چوب در گفت   : خانم چیشده ؟

مامان به من اشاره کرد

بابا نگاهم کرد گفت : گندم بابا چیشده ؟


گفتم : میشه بیام تو

بابا، مامانُ کنار زد ، دست منو گرفت گفت : بیا باباجان

بیا دخترم 

رفتم داخل 

عرفان اومد سمتم ساکم از دستم گرفت

گفت : چیشده خواهری ؟


گفتم : داداشی میشه دایان ببری توی اتاقت


عرفان گفت : چشم حتما

دست دایان گرفت رفت سمت اتاقش


رفتم کنار بابا روی مبل نشستم

گفتم : بابا میشه بغلم کنی


بابا بدون هیچ حرفی سرم گرفت توی بغلش دیگه صبوری ممکن نبود بغضم شکست

صدای های های گریه م دل خودم به درد اورده بود


صدای گریه ی منو مامان قاطی شده بود


اگه غرور مردونه ی بابام بهش اجازه میداد اونم اشک میریخت


دیگه نمی تونستم سکوت کنم

شروع کردم حرف زدن

اگرچه از روی شرم و حیا خیلی چیزا  رو نتونستم بگم ولی خیلی گفتنی ها داشتم

اینقدر گفتم و گفتم که دیگه نای حرف زدن نداشتم


مامان لیوان شربت گرفت طرفم گفت : اینو بخور مادر حالت جا میاد

لیوان گرفتم یکسره سر کشیدم

احساس بهتری داشتم


مامان با بغض گفت : الهی مادرت برات بمیره تا تو رو اینطور نبینه


تو چه قدر صبوری کردی مادر



بابا از جاش بلند شد با صورت برافروخته رفت طرف تلفن شروع کرد به شماره گرفتن


با ترس گفتم : بابا به کی زنگ میزنی ؟

گفت : اول به اون نامرد زنگ میزنم بعدشم به  آقای سبحانی


باید ببینم راه درست برای مجازات اون نامرد چیه

هرچند که اول از همه خودم باید حقش بذارم کف دستش

گفتم : بابا تورو خدا بهش زنگ نزن

ولش کن

گفت: از چی ترسیدی دخترم ؟

خودم پشتتم

باید بیاد توضیح بده که چطور به خودش اجازه داده با دخترم اینطوری رفتار کنه

خوشحال میشم پیجم 

 پارت ۷۰۵

گفتم : بابا این همه سال صبوری کردم که مبادا شما حرف درشتی بشنوی

بابا من شرمنده ام ؛ نمی خواستم اینطوری بشه

بابا گفت : گندم تو حالت خوبه ؟ این حرفها چیه ؟ تو پدرت اینطور شناختی ؟


آبروی من یعنی آسایش بچه هام

مگه من چندتا بچه دارم

جون من فدای تو و عرفان


ولی اینو بدون تو با سکوتت به من بی احترامی کردی من خودم یه چیزهایی فهمیده بودم ولی نمی دونستم مازیار تا این حد وقیح شده که دست روی تو بلند کنه

من به خودم شک کردم گندم

من اونطور که باید روی تربیتت کار نکردم

دختر من که تا امروز حتی صدای بلند منو نشنیده بود چطور این  همه توهین و تحقیر تحمل کرده

یعنی خونه ی من اینقدر بد بود که نتونست پناهگاه دخترم باشه

گفتم : بابا توروخدا اینطوری نگو

من فقط نمی خواستم شما رو با اون در بندازم

گفت : تو نترس دخترم  ، هیچ غلطی نمی تونه بکنه

 شماره ی مازیار گرفت

چند لحظه بعد با عصبانیت گفت : علیک سلام اقا مازیار

دست خوش مرد ، دست خوش

الحق که امانت  دار خوبی بودی

چند لحظه ای به صحبت های

مازیار گوش کرد

دوباره گفت :   اقا مازیار هر وقت برگشتی همراه پدرت میای اینجا

در غیر این صورت گندم بی گندم


گوشی رو قطع کرد


مامان یه لیوان آب گرفت طرف بابا گفت : اروم باش مرد الان سکته میکنی

بابا گفت : چطور اروم باشم

دختر عزیز دوردونمو سپردم به یه نامرد

مامان بالش گذاشت روی مبل گفت : همینجا دراز بکش مادر

رنگ به رو نداری

من الان برات یه چیزی درست میکنم بخوری


اروم دراز کشیدم

بابا پتو رو کشید سرم گفت : گندم جان می خوای بریم دکتر ؟


گفتم: نه من حالم خوبه فقط خوابم میاد


چشمام بستم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بعد از مدت ها با آرامش سرم گذاشتم زمین  و خوابم برده بود


وقتی چشمام باز کردم با تعجب به ساعت نگاه کردم

ساعت پنج عصر بود


فوری بلند شدم نشستم

مامان گفت : چیه مادر ؟

چند لحظه به مامان و اطراف خونه نگاه کردم گفتم : مامان ، بابا کجاست ؟

دایان کو ؟


مامان گفت : چیه مادر چرا ترسیدی

بابا رفت یه سری به مغازه ش بزنه

دایانم نهارش خورد الان توی اتاق عرفان خوابیده

گفتم : مامان مازیار زنگ نزده ؟

گفت : نه مادر

یه نفس عمیق کشیدم گفتم : خداروشکر


مامان گفت : پاشو یه آبی به دست و روت بزن بیا غذا بخور


گفتم: میل به غذا ندارم


مامان گفت : با غذا نخوردن چیزی عوض نمیشه یالا پاشو ببینم

برات خورشت آلو مسما درست کردم


گفتم : دستتون درد نکنه از جام بلند شدم رفتم طرف دستشویی



مامان یه سفره ی کوچیک گوشه ی پذیرایی برام پهن کرد


نشستم گفتم : مامان گوشیم کجاست ؟

گفت : اونجاست مادر کنارت


گوشیم برداشتم به صفحه ش نگاه کردم

چهل و هشت تماس بی پاسخ از مازیار داشتم

گوشیم سایلنت بود

با دیدن تماس های بی پاسخ ترس و وحشت افتاد به جونم


پارچ اب برداشتم لیوان پر کردم

یکم اب خوردم چند تا نفس عمیق کشیدم


دیدم پیام داده با دست های لرزون پیام باز کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۶


نوشته بود :


صبح ساعت ۱۰ خونه ای وگرنه ۱۰:۴۵ من اونجام

از گوش میگیرم میبرمت

بعدا بابت بی اجازه انزلی رفتنتم باید حساب پس بدی


دستام از ترس میلرزید

اصلا خودم دلیل این حالم نمی دونستم


مامان اومد کنارم گفت : گندم چیشده چرا میلرزی ؟


بریده بریده با بغض گفتم: مازیار پیام داده که برگردم وگرنه .....



مامان گفت : وگرنه چی ؟

مگه تو بی صاحبی که تهدیدت میکنه

مامان گوشی رو از دستم کشید فوری خاموشش کرد

گفت : دیگه جوابش نده

بمون ببین بابات چکار میکنه

یالا زودباش غذات بخور


کنارم نشست برام غذا کشید

همونطور زیر لب غر زد گفت : معلوم نیست این پسره با تو چکار کرده که اینطور ازش میترسی


آخه گندم چطور این همه سال حتی به من که مادرتم چیزی نگفتی


همونطور که با غذام بازی میکردم گفتم : چندباری خواستم بهت بگم ولی تو نذاشتی


مامان با تعجب نگاهم کرد گفت : من نذاشتم ؟!


سرم به نشونه ی تایید تکون دادم گفتم : آره . شما همیشه اینقدر از خوبی های مازیار میگفتی ، اینقدر از زشت بودن طلاق و جدایی اطرافیان میگفتی

هر بار که خواستم اعتراضی کنم گفتین برو خداروشکر که مازیار وضع مالیش خوبه


شما بیراه هم نمیگفتین

مازیار خیلی وقتا خوب بود

از نظر مالی هم کمبودی نداشتم

ولی اون مریض بود

اون تعادل نداشت

من از اولم نمی خواستم باهاش ازدواج کنم

مامان گفت ؛ پس چرا وقتی اومد خواستگاریت سکوت کردی


زل زدم به چشمای مامان

گفتم :  چون ........

مامان گفت: چرا من این همه مخابفت کردم تو چیزی نگفتی

عزیز و بابا گفتن سکوت تو یعنی جواب مثبت


گفتم : شما اشتباه فکر کردین

من باهاش دوست شدم ولی فهمیدم که اشتباه کردم


مامان گفت : پس چرا نگفتی مگه ما مجبورت کردیم که زنش بشی ؟

گفتم : شما نه ولی اون مجبورم کرد

مامان گفت : گندم نمیفهمم چی میگی ؟

شرم و حیا نذاشت بازم چیزی بگم

سرم انداختم پایین


مامان با وحشت گفت ؛ گندم نگو اون چیزی که توی سرم میگذره درسته

نگو که مازیار .........


از خجالت لبام دندون گرفتم بی صدا اشک ریختم

گفت : گندم زندایی بعد از عروسیت به من گفت که تو مشکل داری دکتر زنان رفت و امد میکنی

من از خجالت نمیتونستم چیزی ازت بپرسم


من گیج شدم گندم

یعنی مازیار .........

دستاش گذاشت جلوی صورتش گفت : خدایا من چه جور مادری بودم !


با گریه گفتم : مامان اونطورم که فکرش میکنین نبود

توروخدا دیگه چیزی نپرسین

من اشتباه کردم الانم دیگه کم اوردم

مامانم با عصبانیت گفت : توی همه ی این سالها دلم به مردونگی مازیار خوش بود

ما تا الان کوچکترین بی ادبی ای ازش ندیدم

این بچه جز حجب و حیا و آقایی چیزی از خودش به ما نشون نداده

از جاش بلند شد گفت : غذات بخور مادر

خدا بزرگه بذار ببینیم بابات چه تصمیمی میگیره

خوشحال میشم پیجم 

اونشب  برام شبی پر از استرس و اضطراب بود

همه ش با کابوس اینکه مازیار داره کتکم میزنه یا گلوم فشار میده و خفه م میکنه از خواب می پریدم

از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه که یه مسکن بخورم

که دیدم بابا تنهایی توی آشپزخونه نشسته و سیگار میکشه

جا سیگاریش پر از ته سیگار بود

تا منو دید سرش گرفت بالا گفت : چیشده بابایی ؟


با ناراحتی به چشم های قرمز و نگاه پراز غمش زل زدم

این همه سال صبر کردم که اینطور نبینمش


گفتم : چیزی نیست سرم درد میکنه اومدم مسکن بخورم


بابا از جاش بلند شد رفت طرف یخچال یه لیوان آب و یه قرص اورد گرفت طرفم گفت : بیا دخترم

قرص گرفتم خوردم

بابا گفت برات گل گاوزبون دم کنم

گفتم نه سرشب مامان برام درست کرد

بابا یه دستی به موهام کشید گفت : دخترم از چیزی نترس

گفتم : نمی ترسم

بابا سرش انداخت پایین گفت : مامان یه چیزایی بهم گفت


از خجالت بدنم گر گرفت

دلم می خواست زمین دهن باز میکنه

منو ببلعه


بابا گفت : مگه از پدر محرم ترم داریم گندم

تو دختر یکی یه دونه ی من بودی

با حرص گفت کاش هیچ وقت تورو دست اون نامرد نمی دادم


گفتم : بابا بیشتر از این منو شرمنده نکن

شما مقصر نیستی

بابا گفت :  اینو بدون از الان تا اخر دنیا من پشتتم

مهم نیست چی بشه و کی چی بگه

اگه لازم باشه تو رو بر میدارم از این شهر میرم

نمی دونم به کی کجا بدی کردم که این بلا سر جگر گوشه م اومد

فقط یه پدر می دونه که من چی میکشم


خودم انداختم توی بغل بابا شبیه بچه ها گریه کردم

گفتم : بابا کمکم کن

من دارم از ترس میمیرم

اگه فردا منو با خودش ببره خونه

معلوم نیست چی به سرم بیاد

گفت ؛ مگه دیوونه شدی

نمیذارم تو رو ببره


گفتم : بابا دل من گیره دایانِ

می دونم از دایان برای رام کردن من. استفاده میکنه

گفت : توکلت به خدا باشه

خدا بزرگه

الان برو بگیر بخواب

غصه ی فردارو نخور

گفتم : چشم

شبتون بخیر


اروم رفتم سمت اتاق

به دایان که کنار مامان خواب بود نگاه کردم

منم کنارش دراز کشیدم

چشمام بستم سعی کردم که بخوابم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۷


صبح ساعت یازده بود که صدای زنگ خونه بلند شد

با اضطراب از اتاق اومدم بیرون


بابا تا منو دید گفت : برو توی اتاق

گفتم : مازیاره ؟

گفت : اره


گفتم : وای بابا ولش کن درو باز نکن

گفت : بذار ببینم با پدرش اومده یا نه


گفتم : بابا بخدا شر راه میندازه


گفت : هیچ غلطی نمیتونه بکنه


دایان از اتاق عرفان دویید بیرون گفت : مامان ، بابا اومده ؟


اروم گفتم : اره


بابا درو باز کرد

دایان دویید طرف در  با صدای بلند گفت : بابایی بابا جونم


مازیار از پایین راه پله گفت : بله پسرم ؟

دایان دویید طرفش خودش پرت کرد توی بغل مازیار بوسیدش

گفت : بابا دیشب می خواستم بهت زنگ بزنم ولی مامان گفت : دستت بنده

مازیار گفت   : مامان درست گفته

از جلوی در با صدای بلند سلام کرد

بابا گفت : علیک سلام اقا مازیار

گفته بودم با پدرتون تشریف بیارین


ملزیار گفت : پدر جان من بچه نیستم که با پدرم بیام

اگه اجازه بدین بیام داخل شما حرف های منم بشنوین


مامان با عصبانیت گفت : یعنی حرفی هم برای گفتن موند ه


مازیار گفت : پدر جان من مزاحم شما نمیشم

شما تشریف بیارین بیرون چند کلوم مردونه حرف بزنیم



بابا گفت : بهتره بیایین داخل فکر نکنم در مورد این موضوع بشه بیرون حرف زد


مازیار اومد داخل


عرفان از اتاقش اومد بیرون بعداز سلام و احوالپرسی با مازیار

دست دایان گرفت گفت : با اجازه تون من دایان میبرم خانه ی بازی که شما راحت صحبت کنین

مازیار دستش کرد توی جیبش از داخل کیف پولش چند تا تراول گرفت طرف عرفان گفت : بیا داداش اینو بگیر


بابا فوری گفت : عرفان پول داره


مازیار گفت : من جسارت نکردم پول دادم  که دایان ببره گردش


بابا گفت : ما هم به اندازه ی جیبمون لیاقت گردش بردن نوه مون داریم

مازیار پول گذاشت توی جیبش گفت : قصد جسارت نداشتم


بابا به مبل کنار پذیرایی اشاره کرد گفت : بشین پسرجون


به من گفت : گندم برو توی اتاق


مازیار نشست روی مبل گفت : گندم در نبود من به شما حرف زده

ولی من میخوام در حضور گندم با شما صحبت کنم


بابا دستم گرفت منو کنار خودش نشوند

از استرس بدنم میلرزید



بابا گفت : خوب میشنوم  بگو چطور به خودت اجازه دادی با دختر من چنین رفتاری داشته باشی


مازیار گفت : پدر جان من ازتون عدرخواهی میکنم

شما حق دارین من اشتباه کردم

حاضرم از گندمم عذرخواهی کنم

هر کاری هم لازم باشه انجام میدم که از دلش در بیارم


بابا گفت : تو اسم خودت گذاشتی مرد

قبل از ازدواجتون از اعتماد دختر من سواستفاده کردی

بعداز ازدواج این همه بلا سرش اوردی الان می خوای جبران کنی

تو بودی دخترت دست چنین ادمی میدادی مرد حسابی

ظاهرا من این همه سال روی مردونه گی که اصلا از اولم نبوده حساب کردم

مازبار با صورت برافروخته نگاه م کرد برگشت سمت بابا   گفت : پدر جان این یه موضوع خصوصی بین منو گندم

عقل و منطق میگه ما خودمون باید حلش کنیم

بابا گفت : شما از عقل و منطق نگو ظاهرا که هیچ کدومش نداری


مازیار از حرص دستاش مشت کرده بود

یه نفس عمیق کشید گفت : حق داری پدر جان

ولی چرا از گندم نمیپرسین که من چرا این کارارو کردم


بابا گفت : اگه دختر من بدترین کار دنیا رو هم کرده باشه توئه نامرد حق نداشتی روش دست بلند کنی

مازیار با عصبانیت گفت ؛ من نامرد نیستم

از جاش بلند شد گفت : گندم بسه

پاشو بریم

بابا گفت : دختر من با تو جایی نمیاد

مازیار گفت : لال بشه زبونی که به شما بی حرمتی کنه قصدم بی ادبی نیست ولی لطفا توی کار ما دخالت نکنین

من زن و بچه مو با خودم میبرم

بابا گفت: من چنین اجازه ای بهت نمیدم

مازیار با حرص  دستی به صورتش کشید گفت : گندم پاشو


خودم پشت بابا قائم کردم

بابا گفت : گندم برو توی اتاق


مازیار خیز برداشت طرفم

بابا جلوم در اومد

گفت : اینجا چاله میدون نیست

کسی هم از صدای بلندت نمیترسه


مامان با گریه گفت  : اقا مازیار این بود امانت داریت

مازیار با ناراحتی به مامان نگاه کرد گفت : مامان جان شما خودتون می دونین من گندم چقدر دوست دارم

می دونم اشتباه گردم ولی به خدا گندمم بی تقصیر نبود

باشه چشم من کوتاهی کردم

بذارین ما بریم بعد که اروم شدیم یه روز همه با هم میشینیم صحبت میکنیم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۸

بابا گفت : صحبتی نمونده اقا .


شما الان میری با بزرگترت میای


مازیار گفت : این قضیه به خونواده م مربوط نمیشه

اونقدر بزرگ شدم که از پس زندگیم بر بیام


بابا گفت : همین که گفتم

مازیار با عصبانیت گفت : گندم زنگ بزن عرفان دایان بیاره

تو هم دیگه کشش نده

الکی پدرو مادرت نگران کردی

زود وسیله ها ت بردار بریم خونه


گفتم : اینبار دیگه نه

اکه می خوای برگردم باید بری دکتر و درمان بشی

وگرنه من دیگه هرگز برنمیگردم

یه خنده ی عصبی کرد و گفت : چی میگی تو؟


گفتم : همین که شنیدی


گفت : گندم منو دیوونه نکن

نذار صدام بره بالا


بابا گفت : اجازه نداری توی خونه ی من صدات بالا ببری


مازیار گفت : سی و چهار سال سنمه تا امروز پا توی خونه ای که حکم مزاحم داشته باشم نذاشتم

الانم قصد موندن ندارم

زن و بچه مو برمیدارم میرم


اومد طرفم از ترس پشت مامان و بابا قائم شدم

بابا دستش گذاشت روی سینه ی مازیار گفت : برو پسر

با زبون خوش برو

یه بار قبلا زدم در گوشت که بی خیال دختر من بشی

گقتم دست از سرش بردار هنوز بچه س

براش آرزوها دارم با حیله گری دخترم ازم گرفتی

اینبار دیگه نمیذارم

به ولای علی اگه نری دوباره میزنم در گوشت


مازیار صورتش گرفت جلو گفت : اونبارم بهتون گفتم بزن

ولی من آخرش دخترتون میگیرم چون می خوامش

الانم میگم بزنین ولی زنم با خودم میبرم چون می خوامش

غیرتم قبول نمیکنه زنم توی خونه م نباشه


بابا گفت : پسر جوون اون موقع که دست روی زنت بلند میکردی رگ گردنت چرا مثل الان باد نکرده بود


مازیار گفت :  اتفاقا از روی تعصب و غیرت زدمش چون داشت برام لایی میکشید


بابا با عصبانیت گفت : حرف دهنت بفهم تا منم دهنم باز نشده


تو به  بی ناموسی کردن عادت داری به دختر من تهمت ناروا نزن


مازبار با  تعجب به بابا نگاه کرد با عصبانیت گفت : کدوم بی ناموسی .؟

بابا گفت : برو پسر !

تو پدر نوه ی من هستی برو نذار بیشتر از این بین ما حرفی رد و بدل بشه

مازیار  با حرص گفت : آسه رفتم آسه اومدم که مبادا کسی حرفی برام دربیاره اونوقت شما به من تهمت بی ناموسی میزنی

من کی ، کجا نگاه بد به کسی کردم

بابا گفت : اقا مازیار فیلم بازی کردن بسه

گندم همه چیز به ما گفته


مازیار نگاه تندی بهم انداخت گفت: اونجور که شما فکر میکنین نبوده

من بی ناموس و بی غیرت نیستم .

خدا پیغمبر سرم نمیشه ولی به ناموس کسی چشم ندارم

من گندم می خواستم ، اگه بی ناموس بودم نمی گرفتمش



بابا با عصبانیت گفت : دیگه نمی خوام چیزی بشنوم

لطفا برو


مازیار گفت : بدون زنم جایی نمیرم

مامان گفت : توروخدا اروم باشین ابرومون جلوی درو همسایه رفت


مازیار گفت : مامان جان ؛ شما به گندم بگین با من بیاد

نذارین حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه من نمی خوام بیشتر از این اوضاع خراب بشه


مامان گفت : تا با بزرگترت نیای تکلیف گندم معلوم نشه با تو جایی نمیاد .

مازبار هجوم آورد طرفم

بابام بازوش گرفت

مازیار با حرص با کف دستش کوبید به پیشونی خودش با عصبانیت داد زد  گفت : گندم راه بیفت بریم

بابا رفت طرف گوشیش گفت : دیگه مجبورم خودم به پدرت زنگ بزنم


مازیار یه خنده ی عصبی کرد گفت : خدایا عجب گیری کردیم

آخه پدر من چه دردی از من میتونه دوا کنه


برگشت طرفم گفت : گندم شرُ بخوابون به پدرت بگو کوتاه بیاد


پاشو قربونت برم پاشو بریم خونه


گفتم : من شرطم برای برگشت گفتم


گفت : گندم منو دیوونه نکن

ما زن و شوهریم دعوا کردیم

دستم روت بلند شد

غلط کردم دختر

ببخش

بسه تمومش کن


بابا تلفنی با پدر مازیار صحبت کرد


مازیار از روی عصبانیت همه ش با حالت عصبی میخندید


بابا گفت : اجازه بده بزرگترت بیاد صحبت کنیم

****


خوشحال میشم پیجم 

نیم ساعت بعد سید جلال و فلطمه خانم زنگ خونه مون زدن



با نگرانی اومدن داخل خونه



بابا رفت استقبالشون


فاطمه خانم با نگرانی گفت : چیشده بچه ها؟



مامانم گفت : فاطمه خانم بفرمایین بشینین صحبت میکنیم



سید جلال رفت کنار مازیار گفت : چه خبر شده ؟



مازیار همونطور که سرش انداخته بود پایین گفت : از عروست بپرس


قهر کرده اومده خونه ی باباش



فاطمه خانم اومد طرفم گفتم :  


چیشده مادر


اتفاقی افتاده



مامان گفت: اتفاق که زیاد افتاده ولی اخرین اتفاق این بوده که پسرتون دختر منو کتک زده


اون کبودی زیر چشمش دسته گل اقا مازیاره



فاطمه خانم محکم زد به صورتش گفت : خاک  به سرم ملزیار مادر این چکاری بود ؟..



سید جلال با شرمنده گی  برگشت طرف بابا  گفت: من شرمنده ام اقای......


نادونی پسرم ببخشین


مازیار بیجا کرده غلط کرده


خودم گوشش میکشم



فاطمه خانم گونه مو بوسید گفت : پاشو مادر ، پاشو برو لباس بپوش بریم خونه ی ما


غلط کرده تورو زده


بابا گفت: موضوع فقط یکبار کتک زدن پسرتون نیست


قضیه مهمتر و جدی تر از ابن حرف هاست


بابا همه ی چیزهایی رو که به بهش گفته بودم به پدر و مادر مازیار گفت : سر آخرم گفت : شرط برگشتن گندم اینه که مازیار باید بره پیش یه دکتر و درمان بپذیره



فاطمه خانم پشت چشمی نازک کرد گفت : وا آقای ...... این چه حرفیه میزنین


مگه بچه ی من دیوونه س



ببخشیدا ، جسارته از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن


بابا گفت : بله ولی این ضرب المثل شامل حال دختر من که یازده سال تحمل کرده و دم نزده نمیشه


ببینین دیگه آب به لبش رسیده که به خونه م پناه اورده



من نمی تونم اجازه بدم دخترم برگرده پیش پسرتون


فاطمه خانم گفت : آقای.....


خدا رو خوش نمیاد زن و شوهر از هم دور باشن


مهرشون از دل هم میره


شما نگران دخترتی حقم داری


گندم روی سر ما جا داره


ما بچه ها رو میبریم چند روز پیش خودمون تا آروم بشن



از کنار فاطمه خانم بلند شدم گفتم : ببخشید شما خودتون میدونین خیلی دوستتون دارم


قصد بی ادبی هم ندارم


ولی حرف من حرف پدرمه من جایی نمیام



مازیار با عصبانیت بلند شد گفت : بسه دیگه تمومش کن


یالا راه بیفت


همه ش دارم نازت میکشم


مگه دست خودته که نیای



اومد طرفم دستم گرفت گفت : یالا لباس بپوش بریم



سید جلال بلند شد دست مازبار گرفت گفت : اروم باش پسر


صدات بیار پایین



بابا گفت ؛ خودتون برخورد پسرتونو ببینین اگه گندم دختر شما بود میذاشتین دخترتون همراه همچین ادمی بره؟



فاطمه خانم گفت : اقای ....


یه جوری حرف میزنین انگار پسر من دیوونه س


پسرای من فقط زود جوشن


وگرنه نمیذارن اب توی دل زنشون تکون بخوره



مامان گفت : ما هم از صبر و صبوری دخترمون مطمئنیم



سید جلال گفت : چشم اقای ....


من الان مازیار میبرم


گندم فعلا پیش شما بمونه


بهتره همه مون یکم اروم بشیم



بعدا صحبت میکنیم



مازیار گفت ؛ من بدون زن و بچه م جایی نمیرم


الانم از کار و زندگیم عقب افتادم


دوباره می خواست بیاد طرفم که سید جلال جلوش گرفت گفت : میگم بیا بریم



مازیار گفت : سید جلال کشش نده


گفتم بدون زنم جایی نمیرم


سید جلال گفت : شر راه ننداز پسر


زنت جای بدی نیست


اصلا دلش می خواد یک هفته پیش پدرو مادرش بمونه


مازیار گفت : زن شوهردار جاش پیش شوهرشه نه باباش



سید جلال گفت.: پسر لعنت به شیطان بگو


کار خراب تر نکن



فاطمه خانم رفت طرف مازیار دستش گرفت گفت : مادر جون بیا بریم


بذار گندم یکم اروم بشه


بعداز ظهر دوباره میاییم


حرف میزنیم


به فکر قلب مریضتم باش


تا مازبار خواست چیزی بگه


فاطمه خانم گفت : به خاطر من مادر !



مازیار با حرص یه مشت به دیوار زد


نگاه تند و عصبی بهم انداخت از در خونه رفت بیرون



دنبالش فاطمه خانمم رفت



سید جلال اومد طرفم


پیشونیم بوسید گفت : شرمنده تم عروس



برگشت طرف بابا گفت : ما غروب میاییم ان شاالله که موصوع ختم به خیر میشه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۰۹


بعداز رفتنشون از استرس روی پاهام بند نبودم


رفتم توی اتاق دراز کشیدم .

احساس میکردم خونه دور سرم میچرخه

چقدر برای یه زن سخت بود که بعداز یازده سال زندگی مشترک به اینجا برسه

حالا توی نقطه ای از زندگیم بودم که سالها بابتش ترسیده بودم

***

غروب نزدیک ساعت شش بود

که پدر ومادر و دوتا از عموهای مازیار همراهش اومدن خونه مون


پدرم برای عموهای مازیار احترام زیادی قائلی بود

از طرفی عموهاش مازیار مثل پسرشون دوست داشتن


می دونستم برای این عمو جمال و عمو هادی رو همراهشون اورده بودن که دیگه بابام بهشون نه نگه


با خجالت از اتاق رفتم بیرون با صدای بلند به همه سلام کردم

عمو هادی از جاش بلند شد گفت : سلام گندم جان

خوبی عمو ؟

رفتم طرفشون  به عمو جمال و عمو هادی دست دادم باهاشون روبوسی کردم


سید جلال گفت : دخترم دایان کجاست ؟

گفتم : توی اتاق خوابیده

مامان با سینی چای اومد توی پذیرایی به همه چای تعارف کرد


فاطمه خانم بهم اشاره کرد که برم پیشش بشینم

اروم رفتم کنارش نشستم


زیر چشمی نگاهی به مازیار انداختم

از استرس پاهاش تکون میداد و تند تند پلک میکرد


تمام صورتش و گوش هاش قرمز بود


عمو هادی برگشت طرف بابا گفت : آقای .....

خودتون می دونین مازیار ما پسر بدی نیست ولی خوب منتها جوونن و پر از اشتباه

دیگه ماشاالله خودتون با تجربه هستین می دونین توی زندگی مشترک هیچ وقت فقط یک نفر مقصر نیست

بهتره ما بزرگترا بچه ها رو راهنمایی کنیم

برن سر زندگیشون


بابا صداش صاف کرد گفت : فرمایش شما متین

ولی دختر من دختری نبودی که هر هفته قهر کنه بیاد خونه ی پدرش

ببینین چقدر توی عذاب بوده که دیگه بریده

الانم ما حرفی نداریم

نگفتیم که طلاق بگیرن

خوشحال میشم پیجم 

۷۱۰

ظاهرا اقا مازیار عصبی هستن

بهتره برای مداوا برن دکتر


عمو جمال گفت : والا شما خودتونم میدونین مازبار از بچگی کف بازار بزرگ شده

ما بازاری ها  برای اینکه از صبح با هزار نفر سر و کله میزنیم یکم تتد خو و عصبی هم هستیم


مامان گفت ؛ نه بحث سر یکم عصبی بودن نیست

گندم واقعا دیگه خسته شده


مازیار پرید وسط حرف مامان گفت : مادر جان

سید جلال برای احترام به پدر جان عموهام با خودش اورد اینجا

که گندم با ناز برگردونم

بازگو  کردن مسائل خصوصی توی جمع درست نیست

من گندم با خودم میبرم مثل همیشه مشکلمون حل میکنیم

گفتم : ما هیچ وقت مشکلمون حل نکردیم فقط تو ساکتم کردی


مازیار با عصبانیت نگام کرد

یهو هجوم اورد طرفم

گفت : یالا پاشو بریم

دیگه روتو زیاد کردی

عمو هادی بلند شد بازوی مازیار گرفت گفت : چکار میکنی پسر ؟.


مازیار گفت : دم همتون گرم می خواستین مشکلات مارو حل کنین

من خودم زنم برمیدارم میرم خونه

نیازی به وساطت و دخالت کسی نیست

گفتم : من با تو جایی نمیام


گفت : تو بیجا میکنی مگه دست خودته 

اومد  طرفم

از ترس از روی مبل بلند شدم


عمو هادی و عمو جمال مازیار نگه داشتن

مازیار با صدای بلند گفت : میگم راه بیفت بریم

وگرنه آتیشت میزنم

بابا اومد جلو گفت : صدات بیار پایین

توی خونه ی من سر دخترم داد نزن


مازیار دستاش از دست عموهاش کشید بیرون داشت میومد طرف من

که دوباره گرفتنش

فاطمه خانم گفت : مازیار جان پسرم آروم باش

با این کارا چیزی درست نمیشه

مازیار گفت : من امشب باید زن و بچه مو ببرم

سید جلال با عصبانیت دست مازیار کشید با خودش برد بیرون در



عمو هادی و عمو جمال گفتن : فعلا خداحافظ شما

ما ببینیم میتونیم ارومش کنیم  و فاطمه خانمم دنبالشون  رفت

بابا تا جلوی در بدرقه شون کرد  


دایان از اتاق اومد بیرون گفت : مامان چیشده چرا بابا داد میزنه


با بغض گفتم چیزی نیست مامان تو نترس


نیم ساعتی از رفتنشون گذشته بود

که صدای زنگ ایفون بلند شد

بابا یه نگاهی به ایفون انداخت گفت : درو باز نکنین

.مامان گفت : مازیاره ؟

بابا گفت : اره

بذارین اینقدر زنگ بزنه خسته بشه

اینجا چاله میدون نیست که عربده بکشه


وقتی درو باز نکردیم دستش یکسره گذاشت روی زنگ


با وحشت دایان بغل کرده بودم و توی اتاق نشسته بودم

بابا سیم آیفون کشید


یهو صداش از توی کوچه بلند شد

داد میزد میگفت : درو باز کن

گندم یالا بیا بیرون


هر لحظه صداش بلندتر میشد

مامان با ترس به بابا   گفت : توروخدا یه کاری بکن

آبرومون رفت

صدای شکستن تلق های روی در آپارتمان بلند شد


رفتم طرف بابا گفتم : بابا درو باز کن الان اینجا رو سرش خراب میکنه


بابا گوشی رو برداشت به ۱۱۰ زنگ زد


آقای حمیدی همسایه ی روبرویی بابا اینا در  واحدمون زد


بابا در و باز کرد با شرمندگی گفت : ببخشید اقای حمیدی یه مشکل خونوادگی برامون پیش اومده

من الان زنگ زد م به ۱۱۰

به بقیه ی اهالی هم بگبن هر خسارتی به در وارد شد من خودم شخصا پرداخت میکنم

آقای حمیدی گفت : اگه کاری کمکی لازم دارین بگین ؟

بابا گفت : نه فقط از شما و بقیه ی اهالی عذر میخوام

اقای حمیدی گفت : ان شاالله مشکلتون برطرف بشه


*****

نیم ساعت بعد پلیس زنگ واحدمون زد

همراه بابا و مامان رفتم پایین


تمام تلق های در خورد شده بود ریخته بود روی زمین


بابا  همین که دروباز کرد  

مامور پلیس گفت : اینجا چه خبره


بابا گفت : دامادمون  برامون مزاحمت ایجاد کرده

دخترم کتک زده دخترم به اینجا پناه اورده

اینم اومده اینجا شاخ و شونه میکشه

مامور پلیس گفت : الان دامادتون کجاست ؟

قبل از اینکه بابا حرفی بزنه 

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۱۱

یهو مازیار از پشت سر مامور پلیس گفت : سلام جناب سروان


مامور به پشت سرش نگاه کرد گفت: سلام سید

مازیار گفت : سلام

بابا به مازیار اشاره کرد گفت : این اقا دامادمون هستن

مامور با تعجب به مازیار نگاه کرد گفت : سید چیشده این اقا چی میگی

مازیار گفت :  چیزی نیست خودم حلش میکنم


بابا گفت : جناب سروان یه نگاه به این در بندازین

چطور هیچی نیست

من از این اقا شکایت دارم


مازیار  دستی به موهاش کشید با کلافه گی گفت: زن و بچه ی منو توی خونه شون نگه داشتن . منم قاطی کردم زدم درشون آوردم پایین .مشکلی نیست خسارتش میدم


مامور، مازیار کشید کنار یکم با هم صحبت کردن


مامور پلیس اومد طرف بابام گفت : این کارتون که همسر و بچه ی این اقا رو توی خونه تون نگه داشتین غیرقانونیه

بابا گفت : شما مارو احمق فرض کردین مگه دختر من  عقل و شعور نداره که من به زور نگه ش دارم

دخترم پیش این اقا امتیت جانی نداره


مامور پلیس گفت : بهتره با هم سازش کنین

بابا گفت : لطفا این کار اقا رو صورت جلسه کنین


مامور گفت : اقا اختلاف خونوادگی بوده دیگه کشش نده

این سید ما هم  خیلی  اقاست

از روی عصبانیت یه کاری کرده الانم که گفت خسارت میده


بابا گفت : پس بهش بگین دیگه اطراف خونه ی من پیداش نشه


مامور برگشت طرف مازیار گفت : سید جان شما هم کوتاه بیا

مازیار سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت چشم


وقتی مامورا رفتن مازیار

اومد لای در گفت :  من امشب باید زن و بچه مو ببرم


بابا گفت :  اختیار پسرت دست خودته ولی اختیار دختر من وقتی به من پناه اورده دست خودمه

تصمیم با خودت من نمیذارم دخترم بیاد


مازیار اومد طرفم گفت یه لحظه بیا توی حیاط خلوت با هم حرف بزنیم

به بابا نگاه کردم

بابا با اشاره بهم فهموند که برم



دوتایی رفتیم سمت حیاط خلوت


دستش دور گردنم حلقه کرد خواست منو ببوسه

که پسش زدم

با بغض گفت : غلط کردم گندم بیا بربم

نمی خوام بیشتر از این ابروریزی راه بندازم

بیا بریم قربونت برم


گفتم : من هنوز حرفم همونه


دستام گرفت گفت : گندم تو می دونی من بدون تو دووم نمیارم

تورو خدا بسه امروز ابرو و شرافتم به باد رفت


گفتم : کاش میتونستم باورت کنم


بغضش شکست

چندتا قطره اشک از چشماش ریخت روی گونه ش گفت :

می دونی دوستت دارم

اذیتم نکن

از دیدن اشکاش قلبم درد گرفته بود

اولین بار بود اشک هاش میدیدم


ولی بازم دلم سنگ کردم گفتم : اگه منو میخوای برو دکتر


با صدای بلند گفت : گندم منو روانی نکن


فوری دوییدم پیش بابا


مازیار اومد طرفم گفت : گندم اگه نیای دایان میبرم


تا اینو گفت : بند دلم پاره شد


گفتم : حق نداری اونو ببری

بابا با تشر گفت : چرا ؟ دایان پسر مازیارم هست

گفتم : بابا نمیشه


مازیار گفت : پس تو هم همراهش بیا


گفتم : نمیام

اومد نزدیکم گفت : پس اینقدر بی عاطفه شدی که از دایانم میگذری؟


بغض گلوم گرفته بود

نمی تونستم چیزی بگم


مازیار گفت : به درک که نمیای


برو پسرم بیار

ولی بدون دیر یا زود برت میگردونم


بابا گفت : زودباش گندم برو دایان بیار


با ناراحتی به بابا نگاه کردم


بابا سرش انداخت پایین

نمی تونستم از دایان دل بکنم


بابا با عصبانیت گفت : گندم زودباش


مامان با گریه گفت : کجا ببره طفل معصومُ

مگه بچه میتونه بی مادر بمونه


مازیار گفت : پس بگین مادرشم باهام بیاد


خوشحال میشم پیجم 

بابا گفت : ابدا ، هر وقت درمان پذیرفتی بیا زنتم ببر



بابا دوباره برگشت طرفم گفت : برو وسیله های دایان جمع کن




اروم اروم از پله ها رفتم بالا


دایان لای در مونده بود و با ترس به حرف های ما گوش میداد


با دیدنش دلم آتیش گرفت



خودم کنترل کردم که گریه نکنم


رفتم بالا محکم بغلش کردم بوسیدمش


تنش بو کشیدم


دستای کوچولوش محکم گرفتم توی دستام



کوله شو برداشتم


وسیله هاش جمع کردم .


خوراکی هاش گذاشتم توی کیفش



لباس هاش پوشوندم


گفت : مامان منو بابا کجا میریم ؟


گفتم : میرین خونه


گفت :  من نمیرم می خوام پیش تو بمونم


خوب به بابا هم بگو بیاد اینجا


گفتم : نمیشه پسرم


گفت : چرا


گفتم : اخه من باید برم جایی


گفت : مامان  دلم برات تنگ میشه


دیگه نتونستم جلوی اشکام بگیرم


گفتم : منم دلم تنگ میشه


ولی باید قوی باشی من زود میام پیشت



دستاش گرفتم  رفتم سمت در


کفشاش پوشوندم


اروم اروم از پله ها رفتیم پایین


دایان دویید طرف مازیار بغلش کرد


گفت : بابا چیشده چرا همه ش داد میزنی



مازیار گفت : هیچی بابایی



یه دستی به موهای فرفری دایان کشیدم


دوباره بوسیدمش


گفتم : مواظب خودت باش



مامان رفت طرف دایان با گریه بغلش کرد بوسیدش



کوله شو گرفتم سمت مازیار



مازیار با بغض گفت :



یعنی اینقدر بی عاطفه شدی ؟


گفتم : فقط خسته شدم



کوله ی دایان از دستم کشید


دست دایان گرفت رفت سمت در




درو باز کرد .



دایان به نشونه ی خداحافظی برام دست تکون داد


منم باهاش خداحافظی


کردم


مازبار  زل زد بهم


چندتا قطره اشک از چشم هاش سر خورد روی گونه هاش



سرش انداخت پایین رفت



وقتی در بسته شد


انگار قلبم کنده شد



همونجا روی زمین نشستم بی صدا گریه کردم


پسرم برد


مگه وحشتناک تر از این چیزی بود



مامان اومد طرفم بغلم کرد


از سوز گریه ی من  اونم بی امان اشک میریخت


بابا تند تند توی پارکینگ راه میرفت و سیگارمیکشید

خوشحال میشم پیجم 

گفتم : مامان حالا من چکار کنم

قلبم درد گرفته

مامان من چطوری بدون بچه م بمونم



مامان گفت : اروم باش دخترم

به خدا توکل کن

تورو خدا با خودت اینطوری نکن

تو جگر گوشه ی منی

به خدا  منم تورو اینطور اشفته مببینم دلم می خواد بمیرم


بابا اومد طرفم دستم گرفت بلندم کرد گفت  : به خاطر دایان قوی باش گندم

تو به خاطر دایان باید زندگیت تغییر بدی

بازم صبوری کن دخترم نباید نقطه ضعف نشون بدی

تلو تلو خوران از پله ها رفتم بالا

خودم رسوندم به اتاق عرفان درو بستم

اینقدر تنهایی اشک ریختم تا کمی سبک شدم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۷۱۲

چند روزی بود که مازیار دایان برده بود

توی این مدت مرتب به من زنگ میزد و بهم پیام میداد


تهدیدم میکرد که برگردم


به من اجازه نمیداد با دایان صحبت کنم ولی مادرم زنگ میزد باهاش حرف میزد


مازیار توی این مدت چندباری جلوی در خونه و مغازه ی پدرم رفته بود

ولی هربار جواب و شرط ما برای برگشت من پذیرش درمانش بود .


تا اینکه یه روز اصرار کرد که باهاش توی کافه قرار بذارم و با هم صحبت کنیم

ولی من قبول نکردم

ازش خواستم اگه حرفی داره بیاد خونه مون

در غیر این صورت من قانونی برای جدایی و دیدن دایان اقدام میکنم

*******

دیگه از دوری دایان بدجور کلافه شده بودم که  آخر شب طبق معمول چتد شب گذشته بهم پیام داد

فوری گوشی رو براشتم شروع کردم به خوندن پیام ها نوشته بود :

خوب داری میتازونی گندم

اگه میبینی خودم زدم به بی غیرتی و تحمل میکنم برای اینه که دیگه نمی خوام بیشتر از این جلوی خونواده ت خودم خراب کنم

۱۱ سال دامادشون بودم هیچ بی حرمتی ای بینمون نشده بود ولی تو همه چی رو خراب کردی



منم فوری براش نوشتم :

چرا فقط منو مقصر میدونی

بهتره تو هم یکم بیشتر روی کارات فکر کنی



برام نوشت :

گندم من غلط کردم

دارم بدون تو دیوونه میشم

فدات شم برگرد بیا


نوشتم :

تا قبول نکنی از یه مشاور کمک بگیری برنمیگردم



نوشت :

حتما امروز پدرت بهت گفت که رفتم پیشش

اینو بدون اون وکیل عوضی پدرت و هیچ قاضی و دادگاهی نمیتونه زندگی منو بهم بزنه

برای آخرین بار بهت میگم گندم جان خانمم برگرد

اگه خودت بخوای  با ناز برت میگردونم اگه نخوای بازم برت میگردونم ولی  اونوقت بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار مرگ جلوی چشم هات ببینی

دیگه حرفی برای گفتن نمونده  


تقریبا پنج روز بود که دایان ندیده بود


قرار شده بود که شب مازیار با برادرش بیاد خونه مون تا صحبت های آخرمون انجام بشه

چون هر کاری میکردیم مازیار به صراطی مستقیم نمیشد

بهمم اجازه ی دیدن و صحبت با دایان نمیداد

دیگه داشتم دیوونه میشدم


کم کم خودم لعنت میکردم که اصلا چرا گذاشتم کار به اینجاها بکشه

من طاقت دوری از بچه مو نداشتم

دلم برای دیدنش لک زده بود

شبا با عکسش می خوابید

در طول  روز همه ش صداش توی گوشم بود

شبیه دیوونه ها شده بودم

می خواستم به ارامش برسم

ولی بدتر اشفته شده بودم


پدرو و مادرمم حالشون بهتر از من نبود اصلا فکرش نمیکردن مازیار تا این حد خودرای و یکدنده باشه


دیگه اونا هم فهمیده بودن وقتی مازیار برگرده دیگه کسی رو نمیشناسه


*****

شب نزدیک ساعت ده بود که مازیار و سید حسین و فاطمه خانم  اومدن خونه مون


به رسم احترام و ادب رفتم استقبالشون  


سید حسین دسته گل بزرگی رو گرفت طرفم گفت :  گندم جان ناقابله

گل ازش گرفتم گفتم ؛ داداش راضی به زحمت نبودم


سید حسین گفت : قابلت نداره


مامان  و بابا بهشون تعارف کردن  که بشینن

فضا خیلی سنگین

ولی حسین سر صحبت با بابا باز کرده بود


وقتی همه ی حرف ها زده شد

حسین گفت : بازم تصمیم گیرنده بچه ها هستن

بذارین حرف اخرشون خودشون بزنن


فاطمه خانم گفت : مازبار جان مادر شما حرف اخرت بزن

ببینیم حرف حسابت چیه

اینطوری که نمیشه

با لج و لجبازی و دعوا چیزی درست نمیشه

خوشحال میشم پیجم 

مازیار صداش صاف کرد گفت"


هر مردی یه سری قوانین و خط قرمز  برای زندگی مشترکش داره من بدم میاد زنم بدون من شب جایی بمونه حتی خونه ی پدرش . من دوست دارم زنم طبق سلیقه ی من لباس بپوشه ارایش کنه . من دلم نمی خواد زنم شاغل باشه و استقلال مالی و پس انداز شخصی داشته باشه . زن باید در اختیار شوهرش باشه تحت هیچ شرایطی حق نداره از شوهرش تمکین نکنه . من از صبح با صد مدل ادم سرو کله میزنم که روزی حلال در بیارم بذارم سر سفره ی زن و بچم خودتونم میدونین بدون کمک و پشتوانه به هر چی دارم رسیدم یعنی درگیری و دلمشغولی هایی دارم که هرگز با دختر شما درباره ش صحبت نمیکنم چشمم کور زن گرفتم باید توی خونم خانمی کنه نه اینکه غصه ی دودوتا چهارتای زندگی رو بخوره پس وقتی بر میگردم خونه ارامش میخوام صداقت می خوام ولی دختر شما منو میپیچونه


من الان حدود یک ساله دلم میخواد دوباره پدر بشم ولی از خودش بپرسین چه جوری منو پیچونده


دختر شما میخواد ازادی هایی داشته باشه که با مرام من سازگار نیست این باعث تنش میشه . باعث میشه من غلط کاریایی مثل کتک زدن یا محروم کردنش از کارایی رو‌ که دوست داره انجام بدم . بابت این کارامم واقعا متاسفم خودم همیشه میگفتم مردی که زنشو کتک بزنه یا  به زنای دیگه چشم داشته باشه مرد نیست نامرده


ولی دختر شما کاری کرده من در حقش نامردی کنم در حالی که شما اگه یه راسته بازارو بچرخی نمیتونی کسی رو پیدا کنی بگه از من طلبکاره یا ازم نامردی دیده این روش زندگی منه


شما به من گفتی قانونی میای جلو  


قانون میگه مرد وظیفه داره  خوراک و پوشاک و مسکن برای زنش تامین کنه که الحمد الله دختر شما بهترینشو داره


همون قانون میگه اگه زن خونه ی پدرش خدمتکار داشت مرد موظفه براش خدمتکار بگیره ولی من برای دختر شما که خدم و حشمی نداشت کسی رو گرفتم که کمکش کنه منتی نیست صلاحدید خودم بود دوست ندارم زیادی درگیر کار خونه و بچه بشه .  اگه من مشکل داشتم نمی ذاشتم هر روز یا باشگاه باشه یا استخر یا خرید و دورهمی . تا حالا شده بابت خرجایی که میکنه بهش یه اخم کنم تا حالا شده بهش بگم یکم کمتر خرج کن  نگفتم و نمیگم چشمم کور زن گرفتم باید توی خونم کیف کنه ولی در مقابل می خوام حال منم کنارش خوب باشه


اگه حرف من خواسته ی من  غیر قانونیه برین توی هر دادگاهی که فکرشو میکنین حق دخترتون بگیرین بابت کتک زدنمم توی همین جمع میگم غلط کردم کتک زدن ته نامردی من قبول دارم بد عصبی میشم چکار کنم اینم خصلت بد منه


بابتشم شرمنده ام . بابت دادو فریادمم توی کوچه واقعا

متاسفم


من آدم بی ادبی نیستم بزرگتر کوچیکتر سرم میشه

ولی  وقتی پای ناموسم وسط باشه قاطی میکنم



پدر جان ؛ مادر جان منو بابت بی ادبی هام ببخشین

دست بوستونم هستم

جای دخترتونم روی سر منه

اگه بدی کردم خوبی هایی هم کردم

این حرف اول و اخر من بود

توی جمع گفتم ، حرف پنهانی هم دیگه ندارم

ریش و قیچی دست خودتون

گندم از الان تا فردا غروب وقت داره فکر کنه


خواست قدمش روی چشم هام میام دنبالش

ولی اگه نه دیگه باید بچرخه تا بچرخم

چیزی نگفتم: سرم انداختم پایین

بابا گفت : اقا مازیار من ازت ضمانت خواستم برای امنیت جانی دخترم


مازیار گفت : ضمانت رفتار و کردار خودشه

مشن هر حرفی بزنم یا هر قولی بدم ممکنه اشتباه باشه

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز