پارت ۷۰۷
صبح ساعت یازده بود که صدای زنگ خونه بلند شد
با اضطراب از اتاق اومدم بیرون
بابا تا منو دید گفت : برو توی اتاق
گفتم : مازیاره ؟
گفت : اره
گفتم : وای بابا ولش کن درو باز نکن
گفت : بذار ببینم با پدرش اومده یا نه
گفتم : بابا بخدا شر راه میندازه
گفت : هیچ غلطی نمیتونه بکنه
دایان از اتاق عرفان دویید بیرون گفت : مامان ، بابا اومده ؟
اروم گفتم : اره
بابا درو باز کرد
دایان دویید طرف در با صدای بلند گفت : بابایی بابا جونم
مازیار از پایین راه پله گفت : بله پسرم ؟
دایان دویید طرفش خودش پرت کرد توی بغل مازیار بوسیدش
گفت : بابا دیشب می خواستم بهت زنگ بزنم ولی مامان گفت : دستت بنده
مازیار گفت : مامان درست گفته
از جلوی در با صدای بلند سلام کرد
بابا گفت : علیک سلام اقا مازیار
گفته بودم با پدرتون تشریف بیارین
ملزیار گفت : پدر جان من بچه نیستم که با پدرم بیام
اگه اجازه بدین بیام داخل شما حرف های منم بشنوین
مامان با عصبانیت گفت : یعنی حرفی هم برای گفتن موند ه
مازیار گفت : پدر جان من مزاحم شما نمیشم
شما تشریف بیارین بیرون چند کلوم مردونه حرف بزنیم
بابا گفت : بهتره بیایین داخل فکر نکنم در مورد این موضوع بشه بیرون حرف زد
مازیار اومد داخل
عرفان از اتاقش اومد بیرون بعداز سلام و احوالپرسی با مازیار
دست دایان گرفت گفت : با اجازه تون من دایان میبرم خانه ی بازی که شما راحت صحبت کنین
مازیار دستش کرد توی جیبش از داخل کیف پولش چند تا تراول گرفت طرف عرفان گفت : بیا داداش اینو بگیر
بابا فوری گفت : عرفان پول داره
مازیار گفت : من جسارت نکردم پول دادم که دایان ببره گردش
بابا گفت : ما هم به اندازه ی جیبمون لیاقت گردش بردن نوه مون داریم
مازیار پول گذاشت توی جیبش گفت : قصد جسارت نداشتم
بابا به مبل کنار پذیرایی اشاره کرد گفت : بشین پسرجون
به من گفت : گندم برو توی اتاق
مازیار نشست روی مبل گفت : گندم در نبود من به شما حرف زده
ولی من میخوام در حضور گندم با شما صحبت کنم
بابا دستم گرفت منو کنار خودش نشوند
از استرس بدنم میلرزید
بابا گفت : خوب میشنوم بگو چطور به خودت اجازه دادی با دختر من چنین رفتاری داشته باشی
مازیار گفت : پدر جان من ازتون عدرخواهی میکنم
شما حق دارین من اشتباه کردم
حاضرم از گندمم عذرخواهی کنم
هر کاری هم لازم باشه انجام میدم که از دلش در بیارم
بابا گفت : تو اسم خودت گذاشتی مرد
قبل از ازدواجتون از اعتماد دختر من سواستفاده کردی
بعداز ازدواج این همه بلا سرش اوردی الان می خوای جبران کنی
تو بودی دخترت دست چنین ادمی میدادی مرد حسابی
ظاهرا من این همه سال روی مردونه گی که اصلا از اولم نبوده حساب کردم
مازبار با صورت برافروخته نگاه م کرد برگشت سمت بابا گفت : پدر جان این یه موضوع خصوصی بین منو گندم
عقل و منطق میگه ما خودمون باید حلش کنیم
بابا گفت : شما از عقل و منطق نگو ظاهرا که هیچ کدومش نداری
مازیار از حرص دستاش مشت کرده بود
یه نفس عمیق کشید گفت : حق داری پدر جان
ولی چرا از گندم نمیپرسین که من چرا این کارارو کردم
بابا گفت : اگه دختر من بدترین کار دنیا رو هم کرده باشه توئه نامرد حق نداشتی روش دست بلند کنی
مازیار با عصبانیت گفت ؛ من نامرد نیستم
از جاش بلند شد گفت : گندم بسه
پاشو بریم
بابا گفت : دختر من با تو جایی نمیاد
مازیار گفت : لال بشه زبونی که به شما بی حرمتی کنه قصدم بی ادبی نیست ولی لطفا توی کار ما دخالت نکنین
من زن و بچه مو با خودم میبرم
بابا گفت: من چنین اجازه ای بهت نمیدم
مازیار با حرص دستی به صورتش کشید گفت : گندم پاشو
خودم پشت بابا قائم کردم
بابا گفت : گندم برو توی اتاق
مازیار خیز برداشت طرفم
بابا جلوم در اومد
گفت : اینجا چاله میدون نیست
کسی هم از صدای بلندت نمیترسه
مامان با گریه گفت : اقا مازیار این بود امانت داریت
مازیار با ناراحتی به مامان نگاه کرد گفت : مامان جان شما خودتون می دونین من گندم چقدر دوست دارم
می دونم اشتباه گردم ولی به خدا گندمم بی تقصیر نبود
باشه چشم من کوتاهی کردم
بذارین ما بریم بعد که اروم شدیم یه روز همه با هم میشینیم صحبت میکنیم