2777
2789

پارت ۶۲۰

 ساعت نزدیک دوازده شب بود که رسیدیم خونه

دایان بردم توی اتاقش که بخوابه  
بعداز اینکه خوابش برد رفتم سمت اتاقمون که لباسم عوض کنم

صدای مازیار  شنیدم  که گفت ؛ گندم زود لباست عوض کن بیا اینجا
حالا که امشب آقا مهیار افتخار داده و پیش ما مونده می خواییم به سلامتی دومادیش یه چند تا پِیک بزنیم

مهیار با خنده گفت : داداش هنوز که خبری نیست

گفتم : باشه الان لباسم عوض میکنم میام براتون میز میچینم

رفتم توی اتاق لباسام عوض کردم
نگاه های سنگین مهیار باعث شده بود استرسم بیشتر بشه .

توی دلم گفتم کاش یه روز دیگه رفته بودم پیش دکترم

ولی یهو یاد حرف های مشاورم افتادم
من واقعا نمی تونستم ریسک کنم  
خداروشکر الان حداقل آمپول زده بودم و خیالم از بابت اینکه دیگه حامله نمیشدم راحت بود

رفتم جلوی آیینه موهام مرتب کردم چند تا نفس عمیق کشیدم .
سعی کردم آروم باشم تا مبادا مازیار بهم شک کنه

رفتم سمت آشپزخونه 

: یکم آجیل و تنقلات برداشتم  
می خواستم بذارم روی میز که مازیار  گفت : نه اونجا نذارشون
بیار همین جا پایین میشینیم

از جاش بلند شد  گفت : منم برم اصل کاری رو بیارم
رفت سمت تراس

مهیار از جاش بلند شد با کنایه گفت : بذار کمکت کنم گندم خانم

بدون اینکه نگاهش کنم وسیله هارو دادم دستش گفتم بیا اینارو ببر


یهو بازوم گرفت گفت : گندم می دونی دوست ندارم در حق داداشم نامردی کنم

گفتم : مهیار تو چته

گفت: از ذوق داداشم معلومه یه خبرایی این وسط هست
تو امروز بی دلیل ، بی خبر از مازیار دکتر نرفتی

با حرص گفتم : راست میگی اون برادرته
ولی من نسبتی با تو ندارم
تو می دونی برادرت قاطیه اگه مجبور نبودم از تو کمک نمی خواستم
الانم خیالی نیست برو همه چیز به مازیار بگو
با بغض گفتم :

برای من بالاتر از سیاهی رنگی نیست

با ناراحتی نگاهم کرد گفت : گندم گریه نکن

همون لحظه مازیار اومد داخل

نگاهش افتاد به ما
گفت ؛ گندم جیزی شده ؟
چرا چشمات قرمزه

گفتم : چیزی نیست امروز یکم خسته شدم .

فوری اومد طرفم دستم گرفت گفت  : نمی خواد دیگه کاری انجام بدی بیا اینجا بشین
ما خودمون هستیم

نشستم روی مبل به این فکر میکردم که اگه یه وقت مهیار چیزی به مازیار بگه کارم ساخته س

مازیار اومد کنارم پایین مبل نشست
همون طور که در بطری نوشیدنی رو باز میکرد گفت : از پس فردا یه خانمی یه روز در میون میاد توی کارای خونه کمکت میکنه با تعجب نگاهش کردم گفتم : چرا ؟

گفت : چرا نداره
برای اینکه خسته نشی
دلم می خواد این روزا بیشتر استراحت کنی

گفتم : حالا این خانم کی هست ؟
من که نمی شناسمش
گفت : تو مریم خانمم نمیشناختی کم کم باهاش اخت میشی

می دونستم مخالفت فایده ای نداره

ترجیح دادم سکوت کنم
اینطوری شاید بهتر هم بود
یکم وقتم آزاد تر میشد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۱

از صبح که بیدار شده بودم بابت مهمونی  شب  همه ش کلافه بودم
دلم می خواست میشد و به یه بهونه ای نمی رفتم .

ولی خوب می دونستم این روز برای مهیار خیلی روز مهمی دوست نداشتم با تمام محبت هایی که نسبت به من داشت توی این روز تنهاش بذارم

مخصوصا حالا که بازم طبق معمول رازداری کرده بود حرفی از دکتر رفتن من پیش مازیار نزده بود

برای اینکه یه وقت بهانه ای دست مازیار ندم سعی کردم یه لباس ساده و پوشیده بپوشم
یه شومیز سبز با دامن مشکی  پوشیدم
موهامم اتو کشیدم و باز گذاشتم
یه آرایش ملایم کردم

وقتی آماده شدم
مازیار همونطور که لباس می پوشید اومد طرفم  یه نگاهی بهم انداخت  گفت : چرا اینقدر ساده ؟

توی آیینه یه نگاهی به خودم انداختم گفتم : زشت شدم ؟

گفت : نه اتفاقا خیلی خوشگل شدی

ولی تا حالا ندیده بودم اینقدر ساده برای همچین مهمونی ای لباس بپوشی  یا آرایش کنی

گفتم : به خاطر تو سعی کردم ساده باشم

یه پوزخند زد و گفت : شایدم می خوای متفاوت باشی

گفتم : منظورت چیه ؟
گفت : هیچی
رفت طرف در ، دوباره برگشت طرفم گفت : رنگ سبز خیلی بهت میاد

با لبخند گفتم : ممنون

برگشت که بره ولی نرفت

دوباره گفت :  میشه امشب سبز نپوشی

با کلافه گی نگاهش کردم
رفتم سمت کمد در کمد باز کردم گفتم : بیا !
بیا انتخاب کن
کدوم بپوشم

گفت : ناراحت شدی؟

گفتم : نه ، چرا ناراحت بشم
شوهرای همه   اینطور رفتار میکنن
تو کاملا خوب و نرمالی

یه نگاه تلخی بهم انداخت

اومد طرفم گفت : نه اتفاقا نرمال نیستم!
تو هم اینو یادت نره!


از  یه آدم آنُرمالم هر کاری بر میاد

یه شومیز خردلی رو از داخل کمد کشید بیرون گفت  : بیا اینو بپوش
شومیز ازش گرفتم گفتم : چشم قربان هر چی شما بگین

بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

پارت۶۲۲

همون طور که لباسم عوض میکردم زیر لب به خودم می گفتم : آروم باش گندم .
مشاور آب پاکی رو ریخت روی دستت یا باید این کاراش تحمل کنی  یا باید به فکر جدایی باشی
حالا که به جدایی فکر نمیکنی پس صبور باش

مانتو و روسریم پوشیدم کیفم برداشتم رفتم

دایان اومد طرفم گفت : مامان بیا گوشیت جواب بده خاله ترانه س

 گوشی رو ازش گرفتم  گفتم : ممنون پسرم

گفتم : الو!
جانم ترانه ؟
ترانه گفت : سلام گندم  جون
کجایین ؟

گفتم : داریم از خونه حرکت میکنیم

گفت : پس  رسیدین انزلی هماهنگ کنین با هم برسیم خونه ی مریم

گفتم : باشه عزیزم

گوشی رو که قطع کردم دست دایان گرفتم
گفتم :پسرم عجله کن
بابا پایین منتظره
فوری کفشامون پوشیدیم رفتیم پایین

با عجله رفتیم سمت پارکینگ
دایان دویید طرف ماشین

از  دور دیدم که مازیار توی ماشین نشسته و سرش گذاشته روی فرمون

رفتم سوار ماشین شدم

مازیار سرش از روی فرمون  بلند کرد
رنگ صورتش پریده بود

گفتم :   چی شده ؟ حالت خوب نیست ؟

آروم گفت ؛ چیزی نیست خوبم

دستش گذاشت روی قفسه ی سینه ش چندتا نفس عمیق کشید

ماشین روشن کرد

گفتم ؛ الان چند ماهی میشه که حالت روبراه نیست
نمی دونم چرا اینقدر مقاومت میکنی و دکتر نمیری

دایان دستش از پشت دور گردن مازیار حلقه کرد گفت : بابایی مریض شدی ؟
مازیار دستای  دایان بوسید گفت : نه پسرم
مریض نشدم .من حالم خوب و خوبه
دایان گفت  : خیلی دوستت دارم بابا جونم

مازیار گفت : منم دوستت دارم بابایی

یه نگاهی به چهره ی خوش حال دایان انداختم
یاد حرف های مشاورم افتادم من چطور میتونستم به جدا کردن دایان از پدرش فکر کنم

حتی تصورشم برام غیر ممکن بود
سرم برگردوندم
خیره شدم به جاده

جاده ای که انتهاش مثل زندگی من پیدا نبود

خوشحال میشم پیجم 

پارت۶۲۳

همونطور که به جاده زل زده بودم و فکر میکردم صدای مازیار شنیدم که گفت : چرا ساکتی ؟

نگاهش کردم گفتم : چیزی نیست
گفت : ولی ظاهرت اینو نمیگه

گفتم : من خوبم یادت نره سبد گل بگیری

همونطور که رانندگی میکرد دستم  گرفت توی دستش گفت: نمی خوای یکم بخندی
با خنده  چند برابر خوشگل تر میشی

یه لبخند مصنوعی زدم و دوباره زل زدم به جاده

ماشین جلوی گل فروشی نگه داشت فوری پیاده شد

چند لحظه بعد با یه سبد گل بزرگ برگشت
دایان با خوشحالی گفت  چه گلای قشنگی
مازیار همونطور که سبد گل میداد دستم با خنده گفت :   موقع دامادی خودت یه سبد گل میخرم دوبرابر این

دایان با ذوق شروع کرد به خندیدن

گفتم : زود باش عجله کن همه سر کوچه ی خونه ی مریم اینا منتظر ما هستن

گفت : مهیار م  رسیده ؟
گفتم : آره سر کوچه پیش یوسف ایناست

ماشین روشن کرد گفت : الهی به امید تو
حرکت کرد

********
از دور یوسف دیدیم که شبیه پارک بان ها بهمون اشاره میکرد
از دیدن قیافه و حرکات یوسف خنده م گرفته بود 
مازیار با خنده گفت : این بزغاله رو ببین !
سرش از پنجره ی ماشین انداخت بیرون براشون دست تکون داد

گفتم ؛ ظاهرا خیلی خوشحالی؟
همونطور که ماشین پارک میکرد گفت : چرا نباشم
می دونی زندگی و آینده ی مهیار چقدر برام مهمه

گفتم : بله میدونم
نگاهم کرد گفت : ببینم نکنه تو حسودیت شده
با خنده گفتم : به چی باید حسادت کنم ؟
گفت : نمی دونم از همین حس ها و حسادت های مضخرف زنونه
که بین جاری ها پیش میاد

گفتم : من غیر از زن آینده ی مهیار دوتا جاری دیگه هم دارم
تا حالا مشکلی بین ما بوده؟

گفت  : به هر حال زن مهیار جایگاهش فرق داره
گفتم: من عادت دارم کلا جایگاه همه متفاوته
این وسط فقط من توسری خورم

با عصبانیت نگاهم کرد گفت : چته؟ چرا امروز از صبح همه ش پاچه میگیری؟

گفتم :  واقعا بی تربیتی
در ماشین باز کردم پیاده شدم
دایانم دنبالم اومد
رفتم طرف بقیه و شروع کردم به سلام و احوالپرسی

خوشحال میشم پیجم 

یوسف گفت : کجا موندین شما ؟

زیر پامون علف سبز شد

مازیار اومد  طرفمون دست هاش به نشونه ی تسلیم برد بالا گفت : هر چی بگین حق دارین بچه ها


رفت طرف مهیار بغلش کرد با هم روبوسی کردن


سبد گل ازم گرفت گفت: بریم تولد عروس خانم تا ببینیم دنیا دست کیه


یوسف با خنده گفت : داداش دومادیِ خودت اینقدر ذوق نداشتی

هر چند که حق داشتی


با حرص گفتم : چرا مثلا ؟!


گفت : چون از اول می دونست قراره چی به سرش بیاد


حرفش زد تند تند دویید طرف در زنگُ زد


گفتم : اگه جرات داشتی میموندی فرار نمیکردی


صدای خنده ی جمع بلند شد


ترانه گفت : جدیدا زبونش دراز شده ، کوتاهش میکنم خواهر تو نگران نباش


مازیار دستم گرفت گفت : خانم حرف های این بزغاله رو ول کن

خودم و خودت عشق است


*****

مریم و پدرام اومدن استقبالمون

صدای موزیک کل فضای خونه رو پر کرده بود


وقتی رفتیم داخل پریسا رو دیدم که با لبخند میومد طرفمون

یه لباس عروسکی کوتاه ِ رنگ بنفش پوشیده بود که با تزیینات  و تم تولدش ست بود

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۳

بعداز اینکه بهمون خوش امد گفت 

مازیار سبد گل گرفت طرفش گفت : تولدتون مبارک پریسا خانم

پریسا گل ازش گرفت گفت : چرا زحمت کشیدین
واقعا ممنونم
گفتم : چیز قابل داری نیست ان شاالله که ۱۲۰ ساله بشی

مریم بهمون تعارف کرد که بشینیم
پریسا برگشت طرف مهیار گفت : مهیار جان میشه همراهم بیای می خوام به دوستام  معرفیت کنم
مهیار گفت : بله حتما و همراه پریسا رفت

صدای پیام شنیدم که با صدای بلند گفت : سلام به همگی

یوسف فوری از جاش بلند شد و به پیام دست داد
ولی مازیار با اکراه دستش برد جلو

پیام اومد طرف منو ترانه گفت : خانما  خوش اومدین
ترانه با لبخند گفت : ممنون
منم یه نگاه کوتاه به پیام انداختم و تشکر کردم

پیام گفت :  از خودتون پذیرایی کنین 

من میرم به بقیه خوش امد بگم بعدا دوباره خدمت میرسم 

یوسف گفت : ممنون داداش 

پیام اروم اروم رفت سمت بقیه ی مهمونا 

نگاهم به ملزیار افتاد که با حرص به پیام نگاه میکرد

**** ***
فضای سالن پر بود از دخترا و پسرایی که میرقصیدن
صدای جیغ و سوت هاشون همه جارو پر کرده بود
صدای موزیک اینقدر زیاد بود که صدا به صدا نمی رسید

وسط اون همه رقص و نور و سر و صدا ، سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم

سرم برگردوندم دیدم که پیام گوشه ی سالن همونطور که  در حال خوردن نوشیدنی بود زل زده بود به من

فوری سرم برگردوندم

به ترانه و یوسف که در حال رقصیدن بودن نگاه کردم

هر چی چشم چرخوندم مازیار ندیدم
چند لحظه بعد صدای پیام شنیدم که گفت : شما چرا نمی رقصی ؟

گفتم : ممنون اینطوری راحت ترم

گفت : اجازه رقص نداری
نگاه تندی بهش انداختم گفتم : منظورتون چیه ؟
پیام گفت : بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی
مازیار اونقدرها هم ترسناک نیست

گفتم : شما چرا به خودتون اجازه میدین درباره ی مازیار اینطور صحبت کنین

نشست کنارم گفت : من آدم رکی هستم
نترس بهت چشم ندارم
دور و اطراف من پر از دختر و دانشجوهای جوونه
من اهل دختر بازی و خانم بازی نیستم
فقط دلم برات سوخته

گفتم : دل شما بیجا کرد

گفت: حسرت از چشم هات میباره
آدما فقط یکبار زندگی میکنن
طوری زندگی کن که دوست داری
بعضی از موجودات تحمل قفس ندارن ذره ذره جون میدن

تو از همون موجوداتی
ذره ذره نابود میشی

گفتم : فکر شما برای من مهم نیست
حرف های امشب شما رو نشنیده میگیرم
اگه تکرار بشه به مازیار میگم

برای اینکه یه وقت مازیار پیامُ کنارم نبینه و شر نشه از جام بلند شدم رفتم طرف یوسف و ترانه

صدای پیام شنیدم که گفت : تا ذره ذره جون ندادی یه فکری به حال خودت بکن

از وقاحت پیام و ترس از مازیار
بدنم یخ کرده بود

ترانه تا منو دید گفت : چیشده گندم
گفتم : هیچی حوصله م سر رفت اومدم برقصم

از استرس برای اینکه لو نرم  سعی میکردم بخندم

همونطور که میرقصیدم و میخندیدم
یهو  چشمم افتاد به مازیار که از بین جمعیت میومد طرفم
تا دیدمش رفتم طرفش
دستش گرفتم
گفتم : کجا بودی ؟

گفت : رفتم سیگار بکشم
دستم دور گردنش حلقه کردم گفتم : بیا برقصیم

تلخ نگاهم کرد
نگاهش منو ترسوند
گفت ؛ تا چند دقیقه پیش اخم کرده بودی
نمی خواستی برقصی تا من رفتم و اومدم چیشد

گفتم : چی باید میشد؟

دستش دور کمرم حلقه کرد برای اینکه بین شلوغی و سر و صدا، صداش بهتر بشنوم
سرش آورد پایین کنار گوشم گفت : منو خر فرض نکن گندم

با تعجب نگاهش کردم گفتم : چی میگی

همونطور که سعی میکرد الکی بخنده کمرم بیشتر فشار میداد

از درد نفسم بالا نمیومد
گفتم : این کار نکن مازیار

گفت : وای به حالت اگه از این لحظه به بعد ببینم نمیخندی یا یه گوشه کز کردی
چنان بلایی به سرت میارم که اون سرش نا پیدا باشه

دستم گرفت کشید داخل جمعیت
شروع کرد به رقصیدن

*******

آخر شب هر چقدر ترانه و یوسف اصرار کردن که  شب پیششون بمونیم مازیار قبول نکرد

حتی حاضر نشد با مهیار بریم خونه ی پدر و مادرش

دایان که خوابش برده بود گذاشت توی ماشین
با همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه

به ظاهر میخندید و همه چی عالی بود

هر از گاهی زیر چشمی نگاهش میکردم که ببینم حال و روزش چه طوره ؟

که متوجه نگاهم شد گفت : چیه دختر باز میترسی یه وقت زباده خورده باشم و به کشتن بدمت ؟

گفتم : نه ، من میدونم که تو اندازه تو میدونی

دستم گرفت بوسید گفت : آفرین دختر خوب
موافقی بستنی بخوریم ؟

گفتم : دایان که خوابیده ؟
گفت : منو تو که بیداریم

با لبخند گفتم : باشه ، چی بهتر از یه بستنی خوردن  دو نفره

فوری جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و پیاده شد
همونطور که به رفتنش نگاه میکردم گفتم : خدایا شکرت امشب به خیر گذشت

چند لحظه بعد با دو تا بستنی قیفی برگشت


در ماشین براش باز کردم

یکی از بستنی ها رو گرفت طرفم
بستنی رو گرفتم گفتم : دستت درد نکنه

همونطور که بستنی مون میخوردیم گفت :  به نظرت مهیار ، پریسا رو دوست داره ؟


خوشحال میشم پیجم 

گفتم : خودش بهم گفت عشقی در کار نیست

ولی تصمیمش گرفته که ازدواج کنه

و میتونه پریسا رو دوست داشته باشه

گفت : اینطوری خیلی بهتره

عشق مضخرف ترین حس دنیاست


با تعجب نگاهش کردم


زل زد توی چشم هام گفت :  من حقیقت گفتم


اگه عاشقت نبودم اگه اینقدر نمی خواستمت .......


حرفش ادامه نداد

گفتم : چرا بقیه شو نگفتی !!!!

خجالت نکش هر چی می خوای بگو


گفت ؛ اینقدر دوستت دارم که حتی نمیتونم به زبون بیارمش



ماشین روشن کرد حرکت کرد

تا خونه دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد



****

در  واحدمون باز کردم

مازبار دایان که توی بغلش بود برد سمت اتاقش


منم رفتم سمت اتاق خودمون

خیلی احساس خستگی میکردم

انگار یه عالمه کار سنگین انجام داده بودم

همه ش به این فکر میکردم که چرا پیام اون حرف ها رو بهم زده بود


از طرفی هم رفتار مازیار توی جشن باعث ناراحتیم شده بود


بغض سنگینی توی گلوم بود

دلم می خواست گریه کنم

ولی اگه گریه میکردم ممکن بود مازیار ازش یه داستان جدید بسازه



در اتاق باز شد مازیار اومد داخل


گفت : من میرم روی تراس سیگار بکشم

سرم به نشونه ی تایید تکون دادم

گفتم : اگه خوابم برد شبت بخیر

چیزی نگفت و رفت

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۴

وسطای شب بود توی حالت خواب و بیدار بودم که حس کردم یکی کنارم نشسته  و نگاهم میکنه

با وحشت چشمام باز کردم
دیدم مازیار روی صندلی کنار تخت نشسته و با چشمهای قرمز  زل زده به من
توی نور کم چراغ خواب  چشم های قرمزش بدجور ترسناک به نظر می رسید

دستم گذاشتم روی قلبم گفتم : وای ترسیدم
چرا اینجا نشستی

همونطور که زل زده بود به من گفت : چرا توی جشن بعد از اینکه من رفتم سیگار بکشم  اونطور خوشحال بودی و میخندیدی
بعداز رفتن من چیشد ؟

با کلافگی گفتم : وای مازیار توروخدا شروع .....

پرید وسط حرفم چنگ انداخت لای موهام گفت : جواب منو بده

دستم گذاشتم روی دستاش گفتم : تورو خدا موهام ول کن

گفت : من که می دونم
تو از دیدن اون فُکُل کراواتی ذوق میکنی

به وقتش  ترتیب ریخت و قیافه ی اون جوجه استادم میدم

حیف که پای مهیار وسطه
نمی خوام به خاطر من زندگیش خراب بشه

گفتم : این حرف ها چیه
مگه خودت همیشه نمیگفتی
چیزی به اسم شک برات وجود نداره

گفت : می دونی مشکل من چیه ؟
مشکل من اینه که خوب می دونم  پیام درست شبیه  مردی ِ که تو میتونستی عاشقش بشی
اینو از اولین لحظه ای که دیدیش فهمیدم 

از نگاه تحسین آمیزت  توی مسافرت درک کردم
گفتم : اشتباه میکنی مازیار

گفت : یعنی می خوای بگی عاشق دیوونه ای مثل منی ؟

گفتم : تورو خدا ولم  کن اذیتم نکن
تو که خوب بودی چرا دوباره قاطی کردی

با بغض گفت : خیلی سعی میکنم آدم باشم گندم ولی نمیتونم
خیلی سعی میکنم اذیتت نکنم ولی نمیشه گندم
دارم عذاب میکشم
دارم دیوونه میشم
کاش هیچ وقت ندیده بودمت

یه لحظه از شنیدن بغض توی صداش و حالت درموندگیش دلم لرزید

دستاش گرفتم توی دستم گفتم : آروم باش
چرا خودت اذیت میکنی
دستم پس زد گفت: من به ترحم تو نیازی ندارم

ترحم مال ادم های ضعیفه ولی اینو بدون تو هرگز نمیتونی ضعف منو ببینی
تا زنده ای باید اونطور که می خوام با من زندگی کنی
فکر نکن خیلی زرنگی
هرگز نمیتونی منو دور بزنی

گفتم : باشه هر چی تو بگی
از جام بلند شدم گفتم : میرم برات آب بیارم

از پشت منو گرفت کشید طرف خودش
گفت : تو باید تا همیشه توی مشت من باشی
باید صدای زجه ها و التماس هات بشنوم .این تنها چیزی که آرومم میکنه

سرش به گوشم نزدیک کرد گفت : امشب یکی از اون شباست که فقط عذاب کشیدنت آرومم میکنه

اونشب صدای زجه های من بلند نشد چون حس مادریم نمیذاشت باعث ترس و وحشت بچه م بشم
ولی مازیار به چشم عذاب کشیدن منو دید و طوری که می خواست احساس لذت کرد
هرچند که بعدش مثل همیشه پشیمون شد
ولی من بازم مثل هربار بیشتر شکستم


***
اون روزا بیشتر از همیشه به جدایی فکر میکردم بارها مسیر طلاق توی ذهنم تصور میکردم
چیزی که برام عجیب بود  این بود که همه ش به این فکر میکردم که اگه بتونم از مازیار جدا بشم بعدش باید چکار کنم
چرا من اصلا دیگه آرزویی نداشتم

چرا دیگه هدفی نداشتم
چرا دیگه دلم نمی خواست یاد بگیرم و چیزهای جدیدی رو تجربه کنم
چقدر من ترسو و بی اعتماد به نفس شده بودم
تمام زندگی من شده بود خواسته های مازیار و آینده ی دایان
تمام گفته های مشاورم داشت برام اتفاق میفتاد

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۵


موهام بالای سرم جمع کردم

پیشبندم بستم

همونطور که کار میکردم زیر لب شروع کردم  به آواز خوندن



لیلا خانم با خنده گفت : آوازم بلد بودی بخونی گندم خانم

ماشاالله هنرمندی 



از خنده ی لیلا خانم ، خنده م گرفت گفتم : نه ، دلی برای خودم میخونم


وقتی آشپزی میکنم و شعر میخونم انگار  از این دنیا کنده میشم


لیلا خانم گفت: ای خانم ، شما دیگه چرا میخوای از شر این دنیا راحت بشی

خلاص شدن مال ماهاست


یه لحظه از حرف خودش جا خورد فو ی گفت : ببخشید خانم جسارت کردم

منظور بدی نداشتم


گفتم : نیازی به عذرخواهی نیست

ولی اینو بدونین هر کس توی این دنیا غمی داره

این قضیه ربطی به دارا بودن یا نبودن نداره


گفت : بله خانم شما درست میگین


برای اینکه حرف عوض کنه گفت : حالا چی می خوایین بپزین ؟

گفتم : به سفارش دایان ، کیک خامه ای !

گفت : ماشااله به شما خانم جان


یکم مکث کرد گفت : خانم جسارتا شما چند سالتونه؟

گفتم : ۲۸ سالمه


گفت : خدا حفظتون کنه

دختر منم ۲۱ سالشه


گفتم : خدا براتون نگه ش داره


گوشیش گرفت طرفم گفت : اینم عکسش

اسمش کیمیاست 


یه نگاه به گوشیش انداختم عکس یه دختر ظریف سفید  پوست با موهای بور دیدیم


گفتم : چقدر دخترتون نازه


گفت : ممنون ، چشم هاتون خوشگل میبینه

گفتم : درس میخونه ؟


یکم مکث کرد گفت : مگه آقا به شما نگفته


گفتم : چی رو ؟

گفت : هیچی خانم

گفتم : چیزی شده ؟

گفت : نه ، چیزی نشده خانم


گفتم : اخه انگار یکم دستپاچه شدین



خوشحال میشم پیجم 

گفت : راستش خانم ، آقاسید به من گفتن برای اینکه اینجا موندگار باشم نباید زیاد تر از حد و اندازه م حرف بزنم

نباید فضولی و خبرچینی کنم

الانم فکر کنم زیاده روی کردم


گفتم : مازیار آدمی که نظم و قانون خیلی براش مهمه

اگه دوست دارین پیش ما بمونین سعی کنین به حرف ها و خواسته هاش عمل کنین


لیلا خانم با خنده گفت : خانم اگه این یه حرف نزنم میترکم


گفتم: کدوم حرف ؟


گفت : خانم شما برعکس آقا خیلی گشاده رو و شیرین گوشتین


با خنده گفتم : اگه اقا سید اینا رو بشنوه همین امروز عذر تو می خواد

خندید گفت : زیپ دهنم بستم

دیگه هیچی نمیگم

ولی آقاسید فقط ظاهرش تلخه ،دل مهربونی داره

گفتم : لیلا خانم شما که کارتون تموم شد

دایانم که نهارش خورد رفت مدرسه

دیگه کاری نیست شما میتونین برین


گفت : باشه خانم دست شما درد نکنه


وسیله هاش برداشت گفت : خداحافط تا پس فردا

تا جلوی در همراهیش کردم  

گفتم : خدا نگه دارتون



دوباره برگشتم توی آشپزخونه

خودم با خامه های رنگی و تزیین کیک مشغول کردم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۶

ساعت حدود دو نیم بود که صدای چرخش کلید توی در شنیدم


در باز شد  ، مازیار اومد داخل


گفتم : سلام ، چه بی سرو صدا اومدی چرا زنگ نزدی؟


گفت : سلام به آشپزبانوی خودم

باز که هنرنمایی کردی


با خنده گفتم : آخی گفتی آشپزبانو یاده بابام افتادم


چقدر دلم براش تنگ شده

وقتی بهم میگه آشپزبانو دلم ضعف میره


گفت : خوشگله ! ، کی اون دلت برای من ضعف میره


بالوندی رفتم طرفش درحالی که دستام پشتم قائم کرده بودم گفتم :  هر وقت که بخوای


سرش آورد پایین گفت : علی الحساب یه بوس بده بیاد

بقیه ش باشه برای بعد


سرم به صورتش نزدیک کردم

یهو دست خامه ای مو مالیدم به صورتش


با صدای بلند خندیدم و فرار کرد م


صدای دادش بلند شد گفت: منو گیر میاری

فرار نکن بمون

دستش خامه ای کرد دویید دنبالم


رفتم توی اتاق ، می خواستم در اتاق ببندم که رسید بهم

منو گرفت توی بغلش صورتم خامه ای کرد

گفت : اهان حالا حساب بی حساب شدیم


همونطور که میخندیدم گفتم : پاشو برو دست و صورتت بشور نهار بخوریم



*****


سر میز همونطور که مشغول غذا خوردن بودیم گفتم :  راستی  تو بهم نگفتی  لیلا خانم از کجا پیدا کردی


گفت: چطور؟

گفتم : هیچی ؛ از همون موسسه معرفیش کردن ؟

گفت : از کارش راضی نیستی؟

اگه نه ،بگو بهش بگم نیاد


گفتم: یه سوال پرسیدم چرا جوابم نمیدی ؟

گفت : بهت میگم ولی اصلا به

روش نیار باشه ؟


گفتم : کنجکاو شدم


گفت : شوهر لیلا خانم از کارگرای میدون تربار بود


گفتم : بود؟!

گفت : چند ماه پیش فوت شده


گفتم : آخی طفلک

برای همین مجبور شده کار کنه


گفت : نه مثل اینکه قبلا هم کار میکرد وای الان ببشتر به پول نیاز داره

گفتم : تو از کجا میشناختیش


گفت : شوهرش پیش سعید کاملی کار میکرد

وقتی که شوهرش مرد و سعید برای مراسما   خونه شون  رفت و آمد کرد 

دختر لیلا خانم میبینه ازش خوشش میاد


با تعجب گفتم : ولی سعید کاملی  که همسن و سال توئه  زن و بچه داره !


گفت : آره ، مرتیکه ی هیز هفت خط  

اول از در دوستی وارد میشه که مثلا از روی خیرخواهی کمکتون میکنم

ولی بعدش به کیمیا دختر لیلا خانم پبشنهاد صیغه میده

با اینکه کیمیا قبول نمیکنه ولی نمی دونم چطوری زن سعید متوجه میشه

یه روز توی میدون تره بار میاد آبروریزی راه میندازه

الانم مثل اینکه طلاق و طلاق کشی دارن 


اون روز منو بقیه ی حجره دارا فهمیدیم که سعید چه گندی زده


یه بار که لیلا خانم برای گرفتن طلب شوهرش میاد حجره ی سعید ، سعید با بی احترامی بیرونش میکنه

منم که اعصاب این مدل ضعیف کشی رو ندارم با سعید درگیر شدم


همون روز توی حجره م به لیلا خانم پیشنهاد کار دادم


اونم قبول کرد


گفتم : دخترش چی ؟ اونم کار میکنه؟

گفت: نه ، دانشجوئه

به لیلا خانم گفتم خرج تحصیل دخترش با من به شرطی که آسه بره ؛ آسه بیاد



گفتم : که اینطور !


گفت : این کار کردم چون دوست ندارم یه دختر جوون عفتشُ به خاطر پول بفروشه


گفتم : کار خوبی کردی ولی  فکر نمیکنی ممکنه برات حرف دربیارن

خندید گفت : اتفاقا سعید کاملی توی میدون شایعه راه انداخت که سید مازیار منو کنار زد که خودش با دختر رشید تیک بزنه

ولی برام مهم نیست هرکی که منو بشناسه میدونه که سید مازیار اهل تیک و تاک با کسی نیست


گفتم : چرا این چیزا رو بهم نمیگی

گفت : حالا که گفتم

گفتم : ولی باید زودتر میگفتی


گفت : چرا ؟


گفتم : نمی دونم

دلم می خواست درباره ی این چیزا با من مشورت کنی


نگام کرد گفت: هِی دختر نکنه از اینکه به لیلا خانم و دخترش کمک کردم  دلگیر شدی


گفتم : نه ، ولی از این‌که پشت سرت حرف بزنن خوشم نمیاد


گفت : دیگران برام مهم نبستن

مهم تویی که میدونی چشم من کسی روجز تو نمیبینه


گفتم : اخه انصافا کی جز من میتونه تورو تحمل کنه

یه چشمک بهم زد کفت: نمی خوام که کسی جز تو منو تحمل کنه

با خنده گفت : خودشیرینی نکن غذات بخور

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۷

گفت : چشم خانم

گفتم : راستی میشه یکم پول بهم بدی

دیروز موجودی کارتم تموم شد


با تعجب گفت : مگه شنبه حسابت پر نشد ؟

گفتم : نه، موجودیم همون موجودی قبلی بود

مگه از بانک برات پیام نمیاد؟

گفت : این روزا اینقدر گرفتارم که اصلا متوجه پیامک ها نشدم

ولی حتما فرشید یادش رفته حسابت پر کنه

این هفته مهیار نبود حساب کتابها و کارای بانکی با فرشید بود

گفتم : اشکالی نداره

چند روز دیگه تولد عرفان می خوام براش هدیه بگیرم

به خاطر همین  به پول احتیاج دارم


گفت : ببخشید بی دقتی از من بود

باید حسابت چک میکردم

در ضمن  کادوی عرفان با من


چی می خوای براش بگیری ؟


گفتم: یه ست سویشرت شلوار دیدم براش خوشم اومده


یکم فکر کرد گفت : نظرت درباره ی لپ تاپ چیه ؟


گفتم : نه نیاز نیست

همون سویشرت شلوار خوبه


گفت : چرا ؟


گقتم : اخه اون خیلی گرونه

 بابا بهش قول داده که تابستون حتما براش لپ تاپ بخره

نیاز نیست تو بخری

گفت : گندم چرا اینطوری حرف میزنی

من عرفان مثل مهیار دوست دارم

اصلا نظرت چیه براش یه جشن تولد بگیریم


گفتم : تصمیم داشتم براش کیک درست کنم با همون ست سویشرت و شلوار براش ببرم


گفت : نخیر ، پیش امیر جا رزرو میکنم

چندتا از دوستاشم دعوت کن ولی بهشون بگو که به عرفان چیزی نگن


دوست دارم سوپرایز بشه


با لبخند گفتم : ممنون ، می دونی عرفان خیلی برام عزیزه

این محبتت فراموش نمیکنم


گفت : این چه حرفیه دختر

وظیفمه


از جام بلند شدم مشغول جمع کردن میز شدم


سیگارش روشن کرد چندتا پک به سیگارش زد گفت :  گندم تو چرا زیاد با عرفان نمیجوشی ؟


گفتم : یعنی چی؟


گفت : ببین من همه ش  مهیار دور و اطراف خودم نگه میدارم

هر جا بریم اکثرا مهیار با ماست

عرفانم الان دیگه ۱۸ سالشه

مردی شده برای خودش

چرا نمیاریش توی جمع هامون


گفتم : آخه خوب به هر حال خیلی ازمون کوچیکتره

ممکنه توی جمع ما بهش خوش نگذره

مهیار سن و سالش نزدیک به ماست


گفت : خوب چرا مثلا نمیگی گاهی بیاد اینجا پیش ما بمونه


نمی دونستم چی بگم که یه وقت عصبانیش نکنم


گفتم : نمی دونم بهش فکر نکردم


گفت : ولی چهره ت چیز دبگه ای میگه


گفتم : اخه مهیار تا حدودی شرایط زندگی مارو میدونه ولی عرفان نه


گفت : مگه زندگی ما چشه ؟

گفتم : ناراحت نشو ولی مثلا یهو عصبی شدن هات یا گیردادن های الکیت


خوب اگه اون بیشتر با ما باشه ، چیزای بیشتری درباره ی رابطه مون میفهمه

منم اینو نمی خوام


گفت :  یعنی اگه جای من یه اقای مهندسی ، وکیلی ، چه میدونم یه استاد فکل کراواتی بود

تو بیشتر با عرفان میجوشیدی؟


با ناراحتی نگاهش کردم گفتم : توروخدا شروع نکن


گفت : من همه ش می خوام یه طوری خو شحالت کنم ولی تو گند میزنی به هیکل من

باشه خانم می دونم مایه ی ننگتم هر چی که خودت می خوای

من وظیفمه که به خونواده ت احترام بذارم که میذارم

باقیش خود دانی


برای اینکه  بحث ادامه پیدا نکنه خودم با ظرف شستن سرگرم کردم

نمی خواستم باهاش بحث کنم

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۸

دوتا  فنجون چای ریختم گذاشتم توی سینی رفتم سمت پذیرایی


سینی رو از دستم گرفت گذاشت روی میز گفت

فردا عصر میبرمت بیرون اون سویشرت شلوار ی رو که برای عرفان دیدی بخر

میریم پیش حامد یه لپ تاپم براش بر میداریم


گفتم : دستت درد نکنه

من می  خواستم امروز برم خرید


گفت : اگه خرید واجب داری به مهیار بگم بیاد ببرتت

چون من امروز باید برم دیدن یه باغ

اگه خدا بخواد می خوام کل محصولاتش یه جا بخرم


گفتم : الان چند ماهه نذاشتی تنها جایی برم

همه ش یا خودت میای یا مهیار میفرستی

گفت: نمی خوام دلتُ بشکنم

پس دهن منو باز نکن

فقط همینقدر بدون که نمی خوام سر از مرکز مشاوره یا داروخونه در بیار ی

گفتم " این وضعیت تا کی ادامه داره ؟

گفت : تا وقتی که دوباره بابا بشم

به عکس دایان که روی میز بود نگاه کرد گفت : این پدرسوخته نیست خونه سوت و کوره

الهی باباش قربونش بره


گفتم : حرف عوض نکن

خوب شاید تا سال دیگه خبری نشد من باید زندونی باشم

مگه دست منه

میبینی که این ماه هم خبری نشد

گفت : گندم با من بحث نکن

من به تو اعتماد ندارم

اصلا  امروز کارم کنسل میکنم باهات میام خرید

واجب تر از زن و بچه م چیزی توی این دنیا برام نیست


با حرص از جام بلند شدم گفتم : نخواستم برو به کارت برس

رفتم سمت اتاق


با صدای بلند خندید گفت : ناز کن دختر ، ناز کن!


می دونی که نازت میخرم


اومد طرف اتاق

گفتم : برو بیرون اصلا حوصله تو ندارم


با خنده گفت : دختر این چه طرز رفتار با شوهرته

آدم باید به شوهرش احترام بذاره


گفتم : برو بیرون می خوام بخوابم

گفت " خوب منم می خوام  بخوابم

گفتم : برو توی هال روی کاناپه بخواب


گفت : اخه کدوم دیوونه ای  این کار میکنه که من بکنم

دایان که دوساعت دیگه از مدرسه میاد

زمان به اندازه ی کافی داریم


با حرص بالش پرت کردم طرفش گفتم : برو بیرون

با خنده پرید روی تخت گفت ؛ دست بزن پیدا کردیا حواست  هست


زدم به بازوش گفتم : من از دست تو چکار کنم؟

با خنده گفت : تحمل کن عزیزم تحمل ! !!

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۶۲۹

.روز تولد عرفان 

مازیار براش

 سنگ تموم گذاشته بود وقتی خوشحالی و خنده های از ته دل عرفان می دیدم انگار دنیا مال من بود


برای خودش مردی شده بود

هر چند اونطوری که همیشه آرزو داشتم درس بخونه و بره دانشگاه نشده بود ولی از اینکه می دیدیم از سبک زندگی و کاری که شروع کرده راضیه برام کافی بود

دلم می خواست با تمام وجودش احساس خوشبختی داشته باشه

من به خاطر شرایط زندگیم خیلی از عرفان و خونواده م دور شده بودم

ولی همیشه خیالم راحت بود که حداقل ارامش دارن


از فکر به واژه ی آرامش دلم گرفت

چقدر این روزا نیاز به آرامش داشتم


با صدای عرفان به خودم اومدم

گفتم : جانم داداشی

محکم بغلم کرد گفت : امشب بهترین شب زندگیم بود

بابت همه چی ممنون


منم بغلش کردم گفتم " الهی که همیشه بخندی و شاد بشی

بهترین مسیر برای زندگیت انتخاب کنی


مازیار اومد کنارمون

دستش گذاشت روی شونه ی عرفان گفت : ان شاالله عروسیت جشن بگیریم مرد!


عرفان گفت :

خوشحال میشم پیجم 

اقا مازیار خیلی ازتون ممنونم

واقعا منو شرمنده کردین


مازیار با اخم گفت : این چه حرفی مرد . تو برادر منی

هر وقت هر جایی حس کردی میتونم برات کاری انجام بدم

روی من حساب کن

بیا پیش خودم مردونه حلش میکنیم


عرفان گفت ؛ مرسی داداش

مازیار گفت : خوب خانم بریم ؟


گفتم : بریم عزیزم

با عرفان ودوستاش خداحافظی کردیم و رفتیم



وقتی نشستم توی ماشین با ذوق گفتم   : مازیار بابت همه چی ممنون


برگشت طرفم به چشم هام نگاه کرد گفت : من برای اینکه تو رو خوشحال کنم هر کاری میکنم

سرش اورد جلو گونه مو بوسید


گفت: بریم دنبال دایان پدرسوخته که دلم براش یه ذره شده .

گفتم : بریم ، مامان برده بودش خانه ی بازی الان حتما از خستگی خوابش برده


صدای زنگ  گوشی مازیار  بلند شد

گوشی رو جواب داد گفت : جانم یوسف!

سلام داداش


یکم مکث کرد گفت : باشه پس ردیفه

پنجشنبه ساعت رفتن هماهنگ میکنیم


گوشی رو که قطع کرد گفتم : پنج شنبه چه خبره ؟

با حالت موزیانه ای خندید گفت: خبرای خوب


گفتم : خوب بگو ببینم چه خبره

گقت : نمیشه  سوپرایزه



گفتم : اذیت نکن بگو دیگه


گفت : باشه میگم ولی باید اولش یه بوس بدی

با خنده گفتم : فرصت طلب .

سرم به صورتش نزدیک کردم گونه شو بوسیدم

گفت : باشه چون پشت  فرمونم به همینم قانعم میگم

پنج شنبه قراره با یوسف و ترانه   و خونواده ی پریسا بریم چالوس

از شنیدن اسم خونواده ی پریسا دلم لرزید حتما پیامم میومد


گفتم : عه ! چه خوب

گفت : خوشحال نشدی؟.

گفتم: چرا خیلی خوبه

گفت : ولی من هنوز سوپرایزم نگفتم


گفتم : چیه !

گفت : این دیگه بمونه تا پنچ شنبه

گفتم : خیلی بدی


گفت : ای بابا حالا خوبه بابتش فقط یه بوس دادی


یه لبخند مصنوعی زدم و زل زدم به جاد ه

فکرم درگیر پیام شده بود

اصلا دوست نداشتم باهاش روبرو بشم

پسر بی پروایی بود .

اصلا نمیشد گفت : مرد بد چشم یا هیزی

ولی نمی دونم چرا اون حرف ها رو بهم میزد

اصلا درک نمیکردم با اینکه مازیار  باهاش مشکل داره چرا دعوتش میکنه


همینطور فکر میکردم و توی دلم حرف میزدم ولی نتیجه ای نمیگرفتم

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792