پارت ۲۲۲
همون طور که به دریا خیره شده بودم با خودم گفتم :
آه گندم ، باید قوی باشی ، خیلی قوی تر از قبل یکبار دیگه بهت ثابت شد چقدر تنهایی
می خواستم دستبند بدم داوود و زهره برام بفروشن که بتونم هزینه ی وکیل جور کنم ولی دیگه اونا هم آب پاکی رو ریخته بودن روی دستم
باید خودم دست به کار میشدم .
*****
از صدای ماشین مازیار فهمیدم که اومده
سریع بلند شدم رفتم داخل اتاق ، در بالکن بستم پرده رو کشیدم
رفتم جلوی آیینه یه دستی به موهام کشیدم
همون طور که از پله ها میرفتم پایین ،صدای صحبت مازیار با یه نفر دیگه شنیدم
رفتم سمت پذیرایی با دیدن یوسف تعجب کردم
با صدای بلند گفتم : سلام
مازیار و یوسف برگشتن طرفم
گفتم : خوش اومدی
یوسف اومد طرفم بهم دست داد گفت : مرسی. نمی خواستم مزاحم تون بشم مازیار اصرار کرد
با اخم گفتم: این چه حرفیه مگه ما با هم تعارف داریم
رفتم سمت مازیار
گفتم : پس چرا ترانه رو نیاوردین
مازیار گفت : خوبی ؟ دایان کجاست ؟
گفتم : به دایان غذا دادم خوابوندمش
از حال و روز یوسف فهمیدم داستان دیشب هنوز ادامه داره
مازیار گفت : غذا آماده س ؟
گفتم : آره، مریم خانم میز چیده
الان غذا رو می کشم
سریع رفتم سمت آشپزخونه، یه بشقاب و لیوان و قاشق ، چنگال دیگه برداشتم رفتم سمت میز
غذا رو که کشیدم صداشون زدم
یوسف و مازیار اومدن نشستن پشت میز
مازیار اول برای یوسف بعدا برای خودش غذا کشید
ظرف سالاد گذاشتم جلوی یوسف گفتم ؛ نمی دونستم میای وگرنه غذای مورد علاقه تو درست می کردم
یوسف با صدای گرفته گفت : دستت درد نکنه، باور کن اصلا اشتها ندارم
فقط برای اینکه بی ادبی نباشه نشستم سر میز
گفتم : یوسف لطفا اینطوری نباش
ما عادت نداریم تورو اینطوری ببینیم
حالا غذا تو بخور
بعد از غذا صحبت میکنیم
همگی شروع کردیم به غذا خوردن
ولی جو سنگین بود، هر سه تامون بی حوصله بودیم
سعی می کردیم اوضاع رو عادی جلوه بدیم
بعداز غذا ، مازیار و یوسف رفتن سمت پذیرایی
همون طور که مشغول جمع کردن میز بودم صدای صحبتاشون میشنیدم
یوسف به پدر ترانه بدوبیراه میگفت ، مازیارم بهش تشر می زد که تو از اول خونواده ی ترانه رو میشناختی
با سینی چای رفتم سمت پذیرایی
جلوی هر کدومشون یه فنجون چای گذاشتم
نشستم روی مبل
مازیار گفت: داداشِ من گذشته ، گذشته حالا باید چکار کرد
اگه میبینی اینجا نمی تونی ادامه بدی دست زنتو بگیر از این شهر برو
برین یه جای آروم و دور از همه زندگی کنین
یوسف گفت : برای چی خودم گول بزنم ، ترانه هر جای این دنیا هم بره بازم یه دختر از یه خانواده ی مرفه محسوب میشه دنیاش با من فرق داره
دیگه بدجور عصبی شده بودم
گفتم : یوسف میشه به من نگاه کنی
یوسف با تعجب نگاهم کرد
گفتم: راستشو بگو تو از پدر ترانه خسته شدی یا از خوده ترانه ؟
نکنه فیلت یاده هندستون کرده و زندگی راحت مجردیتو میخوای
یوسف با تشر گفت : چی میگی گندم ؟
تو چرا این حرف می زنی ؟
گفتم : چون ظاهرا برای جدایی از ترانه خیلی مصممی؟
سرش انداخت پایین گفت؛ اره من تصمیم گرفتم
چون اگه بخوام کنارم نگه ش دارم بهش ظلم کردم
اون عادت داره ماشین چند صد میلیونی سوار بشه
اون عادت داره توی ویلا زندگی کنه
اون باید مسافرت بره جواهر بخره و خیلی کارای دیگه انجام بده
ولی من نمی تونم یک چهارم این امکانات بهش بدم
گفتم : تو از روز اول اینو نمی دونستی؟
سرش انداخت پایین
گفتم: با تو هستم ، جوابم بده ؟
گفت : می دونستم
گفتم : پس چرا همه ی اینا رو پذیرفتی
ترانه اون موقع یه دختر مجرد و آزاد بود .
می تونست بهترین ازدواج و با بهترین آدم داشته باشه
ولی الان اگه برگرده میشه یه زن مطلقه که بی خود و بی جهت توی زندگیش شکست خورده
اون بین رفاه و تو ، تو رو انتخاب کرده
توی دعوا حلوا خیرات نمیکنن
چهار تا حرف بهت زده که همه ش از روی عصبانیت بوده
گفت : تو درست میگی من خیلی اشتباه کردم
نباید به رابطه م با ترانه ادامه می دادم
نادونی کردم
با صدایی که با بغض قاطی شده بود گفت : دلم گیر کرد!
گفتم: باشه تو میگی جدا بشین
فرض کن ترانه قبول کنه
طاقتش داری بعدا اون کنار کسی ببینی ؟
مازیار پرید وسط حرفم گفت: عه چی میگی گندم ؟
گفتم ؛ این حقیقته
ترانه یه دختر خوشگل و خونواده داره
انتظار دارین تا آخر عمرش برای یوسف عزا بگیره
آقا یوسف وقتی دو طرف عاشق هم هستین این کار تو از خود گذشته گی محسوب نمیشه .ادای قهرمان ها رو در نیار
واقعا قهرمان زندگی زنت باش
گفت: دلت خوشه ها گندم
مگه بدون پول میشه قهرمان بود؟
گفتم : بله ، میشه
همینکه با پشتکار کنکور دادی ، توی این شرایط درس میخونی ، کار میکنی
خیلی قهرمانی
نیاز نیست پا پس بکشی و ترانه رو تنها بذاری
شعار نمیدم پول خوشبختی میاره، ولی همه چیز نمیاره
یه چیزایی دلیِ
مثل عشق تو و ترانه