2777
2789

پارت ۲۱۵


درو که باز کردم  دیدم  مازیار زیر بغل یوسف گرفته  و آروم آروم میاد سمت در



گفتم : سلام ، چی شده؟

گفت : چیزی نیست ، زیادی خورده


یوسف تا منو دید با حالت مستی گفت :  دوستت بهت گفت که چه آبرویی از من برده


با ناراحتی گفتم: یوسف آروم باش ، همه چی درست میشه

گفت : چی درست میشه

خانم تازه یادش اومده من یه کارمنده معمولیم

دلش هوای خونه ی پدرش و پولای  حروم پدرش کرده


ترانه با بغض اومد جلو گفت : یوسف خوبی ؟

یوسف با صدای بلند شروع کرد به خندیدن

معلوم بود که خنده هاش عصبی

گفت: میبینین داره حال منو می پرسه

حال من به تو چه ؟

پاشو جمع کن برو خونه ی بابات


ترانه گفت : یوسف چی میگی ؟


مازیار گفت : ساکت شو یوسف چرت و پرت نگو


یوسف گفت : من مستم ، ولی اسگول نیستم

اون شب که اومدم خونتون به شما دوتا گفتم  که عاشق شدم

بهتون گفتم نمی خوام به زور ترانه رو توی زندگیم نگه دارم

گفتم نمی خوام احساسی تصمیم بگیره

ولی نشد داداش ، باید از اول می فهمیدم که خلاصه یه جایی کم میاره،


از اینکه یوسف توی این وضع می دیدم ناراحت بودم ، دیگه ناراحتی خودم فراموش کرده بودم

گفتم : یوسف تو اشتباه فکر میکنی یه نگاه به حال و روز ترانه بنداز

حرفایی رو نزن که بعد بابتشون شرمنده بشی

ترانه گفت : یوسف تو هیج وقت منو مجبور به کاری نکردی الانم اگه اینجام به خواست خودم تا زنده ام پای تصمیمی که گرفتم هستم

منو ببخش ، سر عصبانیت یه چیزایی گفتم


یوسف گفت : ولی من دیگه نیستم

برو دنبال زندگیت ، باید جدا بشیم


با تعجب یه نگاه به یوسف انداختم نتونست جلوی ریختن اشکاش بگیره

به پهنای صورتش اشک می ریخت

ترانه انگار شوکه شده بود خیره به یوسف نگاه میکرد

مازیار بازوی یوسف کشید گفت : پاشو برو یه دوش بگیر از این حال و روز بیای بیرون

برگشت سمت ترانه گفت : پاشو یه شربت آبلیمو درست کن بیار

ترانه به زور از جاش بلند شد رفت سمت آشپزخونه


رفتم طرف یوسف آروم گفتم؛ اگه از روی مستی این حرفا رو زدی اشکالی نداره

ولی اگه هوشیاری خیلی بی معرفتی


یوسف گفت : اتفاقا خیلی هم دارم مرام به خرج میدم

ترانه مال این خونه و زندگی نیست

مازیار با صدای بلند گفت : یوسف ساکت شو ، یک کلمه دیگه حرف بزنی وای به حالت

دستش کشید برد سمت حموم

لیوان شربت از ترانه گرفت داد به یوسف

یوسف گفت : بی خیال داداش بذار توی حال خودم باشم

مازیار گفت : تا حالا ازت بی غیرتی ندیده بودم

به این راحتی به ناموست میگی برو

یوسف با صدای گرفته گفت : داداش منو تو توی خیلی چیزا هم عقیده هستیم ولی توی عشق و عاشقی راهمون جداست

من عشقم آزاد میذارم

مازیار  هولش داد سمت حموم گفت : تو بیجا کردی

یالا بجنب سر و کله تو آب بزن حالت جا بیاد

خوشحال میشم پیجم 

پارت۲۱۶

یوسف رفت داخل حموم ، مازیار در حموم بست اومد طرف ترانه

با عصبانیت گفت : این چه کاری بود که تو کردی ؟

تو نقطه ضعف یوسف نمی دونستی ؟

تو نمی دونستی بابات دنبال راهی که یوسف با خاک یکسان کنه

ترانه همون طور ساکت مونده بود و به حرفای مازیار گوش می داد

گفتم: چرا همه تون انگشت اتهامتون به سمت ترانه س

یعنی شما ها اصلا اشتباه نمی کنین

توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن

مازیار با عصبانیت نگام کرد گفت : من دارم با ترانه صحبت میکنم

ترانه گفت: مازیار به خدا اصلا نفهمیدم چی شد


مازیار گفت : شب عروسیتون وقتی شما رو تا جلوی در خونتون بدرقه کردم بهت چی گفتم ؟

ترانه سرش انداخت پایین گفت : به خدا دیگه خجالت کشیدم

تو برای جشن عروسی و خونه گرفتنمون کمکمون کردی

هربار جایی گیر کردیم به دادمون رسیدی

فکر نکن من نمی دونم !

اون پولایی رو که مادر یوسف به من میدادُ خوب می دونستم از طرف توئه

به خدا دیگه خجالت کشیدم اینبارم ازت کمک بخوام


مازیار  با حرص پاکت سیگارش برداشت یه سیگار روشن کرد

چند تا پک به سیگارش زد دوباره برگشت طرف ترانه گفت : دختر خوب اگه من کاری برای یوسف میکنم برای اینه که اون با مهیار برای من فرقی نداره

تو هم برام با شیوا یکی هستی

من خیلی به یوسف مدیونم

درسته من وضع مالیم از اون بهتره ولی اون یه جاهایی پشتم در اومده که اگه نبود معلوم نبود وضع من چی میشد

من بارها به گندمم گفتم : خیلی چیزا بین منو یوسف هست که نه تنها شما بلکه هیچ کس دیگه هم ازش خبر نداره


ترانه جان ، دنیا بالا و پایین زیاد

داره وقت برای جبران زیاده

این یوسف با پشتکاری که داره کوهم جابه جا میکنه

نگاه به شوخی خنده و مسخره بازی هاش ننداز

این آدم خیلی مرده


ترانه گفت : مازیار من خودم یوسف خوب میشناسم برای همینم الان شرمنده ام


مازیار گفت : این خط این نشون یه روزی ورق زندگی شما هم بر میگرده

ترانه صدای گریه ش بلند شد گفت: مازیار تورو خدا با یوسف صحبت کن

یه وقت تصمیمش برای جدایی جدی نباشه

مازیار گفت : غلط کرده ، یه چرتی گفته

رفتم طرف آشپزخونه یه لیوان آب اوردم

گرفتم طرف ترانه گفتم : یکم آب بخور آروم باش

یوسف الان عصبانی

مگه اون میتونه بدون تو بمونه


مازیار گفت ؛ چقدر از بابات پول گرفتی ؟

ترانه گفت : خودم توی اولین فرصت پسش میدم

یه دستبند دارم فردا صبح اول وقت میفروشمش

میبرم پولش میدم

مازیار با حرص گفت : جواب سوال منو بده


ترانه گفت : مازیار .......


مازیار پرید وسط حرفش با صدای بلند گفت : جواب سوال منو بده


ترانه سرش انداخت پایین گفت :  پنج تومن


مازیار دست چکش از کیف دستیش در آورد

فوری یه برگ چک نوشت و امضاش کرد

چک گرفت طرف ترانه گفت : ساعت هشت صبح میری بانک

چک و نقد میکنی

قبل از نه صبح فردا این پول میدی بابات

یکبار دیگه هم بفهمم جایی گیر کردی و به من نگفتی یا رفتی سراغ کس دیگه ای اون وقت دیگه نه من نه تو

فهمیدی ؟


ترانه  با خنده ای که با بغض و گریه همراه بود گفت : چشم


مازیار گفت : نشنیدم بلندتر !


ترانه گفت : چشم


مازیار گفت : آفرین


ترانه یه نگاه به من کرد یه نگاه به مازیار گفت : مازیار من برادر ندارم ولی مطمئنم اگه هم داشتم به خوبی تو نبود

تو حامی ترین و بهترین و با معرفت ترین داداش دنیایی


مازیار در حالی که چشماش از خوشحالی برق میزد

گفت: بلند شو دست و صورتت بشور

امشبم یوسف هر چی گفت : اهمیت نده .

خودم فردا باهاش صحبت میکنم


ترانه گفت : واقعا ممنونم

مازیار برگشت طرفم گفت : گندم پاشو بریم خونه

ترانه گفت : کجا ؟ شام پیش ما بمونین

مازیار گفت : نه خیلی خسته ام .

ما میریم اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن


ترانه گفت : باشه حتما

بلند شدم لباسام پوشیدم

با ترانه خداحافظی کردم

دنبال مازیار راه افتادم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

پارت۲۱۷

مازیار همون طور که راننده گی میکرد و  به  روبرو خیره شده بود بدون مقدمه گفت: ساعت چند رفتی پیش ترانه ؟


گفتم: حدود هفت بود .

گفت : ولی من ساعت پنج زنگ زدم خونه ،تو نبودی

گفتم" رفتم بیرون یکم قدم بزنم

گفت : تو هیچ وقت ساعت پنج برای پیاده روی نمی رفتی


یکم هول شدم ، سعی کردم عادی رفتار کنم

گفتم : حوصله م سر رفته بود  زودتر رفتم

اشکالی داره؟

گفت : قبلا بهت گفتم هر جا می خوای بری به من اطلاع بده

گفتم: یادم رفت .

مازیار گفت : چی خریدی

گفتم: هیچی

گفت : پس اون پنجاه تومن که از حسابت کم شد چی بود ؟



یهو یاده دفتر وکیل  و حق مشاوره ای که پرداخت کرده بودم افتادم

نمی دونستم چی بگم

مازیار یه نگاه بهم کرد گفت : چیه ، چرا رنگ و روت پریده؟


گفتم " چیزی نیست بابت اتفاقی که بین یوسف و ترانه افتاده ناراحتم

مازیار گفت : حرف عوض نکن

گفتم : رفتم یکم لوازم آرایش خریدم

مازیار گفت : کو ببینم چی خریدی ؟

بد جور مضطرب شده بودم

گفتم : ای وای خریدام توی تاکسی جا گذاشتم

اینقدر نگران ترانه شده بودم که وسایلام جا گذاشم

مازیار گفت : تو که به من دروغ نمی گی 

گفتم: الان داری منو بازجویی میکنی 

گفت: نه ، فقط حس میکنم دروغ میگی

خوشحال میشم پیجم 

مازیار یه نگاه به من انداخت دوباره به روبرو خیره شد .


همون طور که راننده گی میکرد گفت: اشکالی نداره ، فدای سرت

فردا میبرمت هر چی رو که خریدی ، جا گذاشتی دوباره بخر

گفتم: باشه

******

وقتی رسیدیم خونه ، زهره اومد استقبالمون گفت : سلام خوش اومدین

گفتم : سلام ، ممنون زهره جان

مازیار کفت : دایان کجاست ؟

زهره گفت: با سپیده رفتن بالا توی اتاقش بازی کنن


گفتم  : زهره جون شام درست کردی ؟

زهره گفت: بله ، سالاد الویه و سوپ جو درست کردم

گفتم: دستت درد نکنه

زحمت بکش میز بچین

مازیار خسته س ، زود شامش بخوره

زهره گفت: چشم خانم

مانتو روسریم  از تنم در اوردم انداختم روی مبل،  رفتم سمت دستشویی

دست و صورتم شستم

یه نگاهی توی آیینه ی دستشویی به خودم کردم

آروم گفتم : گندم امروز نزدیک بود پیشش سوتی بدی

باید برای ساعت رفت و آمدم پیش وکیل و هزینه ش یه فکری میکردم

این طوری اگه از حسابم پول کم میشد باید بهش میگفتم پول برای چی خرج کردم یا چی خریدم

دوباره آب باز کردم و یه مشت آب پاشیدم روی صورتم گفتم: برای اونم یه فکری میکنم

رفتم بیرون،  دیدم مازیار دایان بغل کرده از پله ها میاد پایین

تا دیدمش رفتم طرفش

گفتم : سلام پسر خوشگل مامان

دایان از دیدنم خوشحال شده بود

دستش دور گردنم حلقه کرده بود

همان طور که بغلش کرده بودم به سپیده گفتم : دایان شامش خورده ؟

سپیده گفت: بله ، یک ساعت پیش بهش سوپ دادم

الانم دیگه کم کم می خواستم شیرش بدم و بخوابونمش


مازیار دوباره بغلش کرد شروع کرد به بازی کردن باهاش.


دایان وسط بازی همه ش خمیازه میکشید و به شکل بامزه ای دستاش میکشید روی چشماش .

سپیده گفت : دایان دیگه عادت کرده بود بخوابه

الانم از وقت خوابش گذشته


مازیار دایان بوسید گرفت  طرف سپیده گفت " اره ، بدجور خوابش گرفته ببرینش که بخوابه

زهره صدام زد گفت: گندم جان ، میز شام چیدم ، غذا آماده س

اگه چیزی لازم ندارین من برم

مازیار رفت طرف میز گفت : دست شما درد نکنه ،

خسته نباشید

میتونین برین

زهره گفت : سلامت باشین آقا


مازیار گفت: راستی زهره خانم به داوودم گفتم : شما هفته ی دیگه عازم سفر ین. همون طور که قولش داده بودم


زهره یکم مکث کرد یه نگاهی به من انداخت دوباره برگشت طرف مازیار گفت : خدا ازتون راضی باشه آقا

گفتم : شبت بخیر زهره جون

زهره گفت : شب بخیر رفت سمت در

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۷


منم رفتم سمت میز شام ، نشستم روی صندلی

موهام که بالای سرم بسته بودم باز کردم گفتم : آخیش،  سرم درد گرفت

مازیار همون طور که غذا میخورد گفت : زهره خوشحال نشد یا من اینطوری حس کردم

گفتم : نمی دونم ، تا جایی که من میدونم خیلی دوست داشتن بدن مشهد

گفت : حالا تو فردا دوباره ازشون بپرس ببین اگه جای دیگه ای رو دوست دارن من بلیط برای همونجا بگیرم

من هدفم اینه که یه استراحتی بکنن

گفتم : آره. آدم گاهی واقعا به استراحت نیاز داره

مازیار به ظرف سالاد اشاره کرد گفت : اون لطفا به من بده

ظرف بلند کردم گرفتم طرفش

همون طور که برای خودش سالاد می ریخت.

گفت: بعداز اینکه زهره و داوود اومدن

می خوام ببرمت کیش


با تعجب گفتم : کیش!


گفت : آره چرا تعجب میکنی.  تو که کیش خیلی دوست داری

بریم، هم میگردیم هم هر چه قدر که می خوای برای خودت خرید کن

مگه نمی گی خرید کردن حال و احوالتو عوض میکنه


گفتم : چرا ولی الان که نزدیک عیده

گفت : خو ب بهترین موقعیته

من که توی عید نمیتونم ببرمت مسافرت


بعداز عیدم همون طور که بهت قول دادم میبرمت دبی


یهو ذهنم درگیر شد ، من به چی فکر می کردم. مازیار فکرش کجا بود

انگار نه انگار که بینمون چه اتفاق هایی افتاده بود


مازیار گفت : چرا ساکتی ؟

گفتم: اگه یکم فکر کنی متوجه میشی

گفت: بازم می خوای بحث گذشته رو پیش بکشی

میبرمت سفر که از دلت در بیارم

گفتم : با این کارا دلخوری من برطرف نمیشه

من ترجیح میدم سفر نریم

محکم کوبید روی میز گفت : تمومش کن گندم

من میگم میریم سفر پس باید بریم

شنیدی؟

یه خنده ی عصبی کردم گفتم : اگه نیام ، باز منو میبندی به درخت


از حرص دندوناش روی هم فشار میداد گفت : ببین خودت اون روی منو بالا میاری بعدا میگی که من اخلاقم بده

گفتم: بداخلاقی چون نمیخوای واقعیت ها رو بپذیری


آقا مازیار همه چی زوری نمیشه

ببین امشب یوسف چی گفت : به خاطر ترانه می خواست از ترانه بگذره

گفت : یوسف غلط کرده

من به زنم ، به ناموسم بگم برو

اونوقت اینطوری یعنی عاشقشم


نه گندم این پنبه رو از گوشت در بیارم من ناموسم خدامه


گفتم: واقعا؟

گفت : شک نکن

گفتم : کی خداش آتیش میزنه ؟


از پشت میز بلند شد نیم خیز شد روی میز گفت : من!


خدایی که برای من نباش ، من به آتیش میکشمش

ب

کاری با قاعده و قانون این دنیا ندارم

خدای من ، مال منه

فهمیدی


بدون اینکه چیزی بگم سرم انداختم پایین خودم مشغول غذا خوردن کردم

می دونستم حرف زدن با این آدم فایده ای نداره

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۸


بعداز شام بلند شدم مشغول جمع کردن میز شام شدم .


مازیار  وسائل های روی میز برداشت دنبالم اومد سمت آشپزخونه

گفت : قلیون کجا گذاشتین ؟

گفتم : توی اون کابینت پایینیِ


قلیون از کابینت برداشت ، مشغول درست کردنش شد

گفت : یه فیلم دانلود کن ببینیم


گفتم : من خیلی خسته ام ، می خوام بخوابم

گفت : تو کی این وقت شب ‌خوابیدی ؟

گفتم : ای بابا برای خوابیدنمم باید جواب پس بدم

گفت : من خوابم نمیاد


گفتم : چرا همه ش می خوای بحث کنی ؟

گفت : دوست دارم با زنم بشینم قلیون بکشم ، تخمه بخورم ، فیلم ببینم این کجاش بده

گفتم: با این کارا من بلائی رو که سرم آوردی فراموش نمیکنم

گفت : اتفاقا کار خوبی میکنی

فراموش نکن

که دفعه ی بعد هم حواست باشه که اگه با من در بیفتی هر بلائی ممکنه سرت بیاد

اینقدر این حرف جدی زد که یه لحظه ترس افتاد توی دلم

به خودم گفتم : اگه بفهمه من چه تصمیمی دارم چکار میکنه


خودم جمع و جور کردم گفتم : آروم باش گندم ، اینبار قانون جلوش می مونه


همون طور که مشغول جمع و جور کردن ظرفا بودم

یهو از پشت بغل کردم


گفتم: چکار میکنی ؟

گفت : گندم اینطوری نباش

الان چند روزه اصلا منو تحویل نمیگیری هر چی میگم بحث راه میفته

خواهش میکنم خوب باش ، اصلا من هر کاری کردم غلط کردم

جون من یکم بخند

گفتم : تو چه انتظاری از من داری

مگه من آدم آهنیم

گفت : هر چی که هستی مال منی ، الان می خوام یکم با هم وقت بگذرونیم

گفتم ؛ میشه یکم بی خیال من بشی ؟


برگشتم که برم سمت دیگه ی آشپز خونه

بازوم گرفت ، منو کشید طرف خودش

گفت : می دونی از طاقچه بالا گذاشتن خوشم نمیاد

تا می خوای ناز کن ، منم نازتو میخرم

ولی با این لحن و قیافه با من صحبت نکن

می دونی ظرفیت من حدی داره


گفتم : دستم ول کن ، دردم اومد


دستم ول کرد ، سریع رفتم سمت در

با صدای بلند گفت : همین جا بمون

سر جام خشکم زد

اومد طرفم منو برگردوند طرف خودش ، ‌دستش گذاشت زیر چونه م  سرم کشید بالا

لباش گذاشت روی لبام شروع کرد به بوسیدنم

یکم هولش دادم عقب ، فوری دستام گرفت توی دستاش

هولم داد عقب ، منو چسبوند به دیوار

گفتم : چکار میکنی ؟

گفت : دلم برات تنگ شده گندم


گفتم : ولم کن


سریع در آشپزخونه رو بست

گفتم : دیوونه شدی ، ممکنه سپیده بیاد اینجا


گفت : هر می خواد بیاد

اومد طرفم  سرم محکم گرفت توی دستاش شروع کرد به بوسیدنم


آروم گفتم : مازیار اینجا جاش نیست

گفت :  وقتی با من لج میکنی منم مجبورم اینطوری گیر بندازمت

من که گفتم : بریم بالا با هم وقت بگذرونیم

گفتم : باشه ، خیلی خوب

الان آروم باش

گفت : دیگه نمیشه


گفتم : بسه. اینقدر زورگو نباش


گفت : به یه شرط الان ولت میکنم

گفتم: چه شرطی ؟

گفت: منو ببوس!

با کلافه گی گفتم : نمی خوام

دستام گرفت توی دستاش

پست دستم بوسید گفت : تورو خدا

خواهش میکنم ، اینطوری نباش

دلم برات یه ذره شده


به خدا اگه به حرفم گوش ندی

نمی ذارم از اینجا بری بیرون .


گفتم : باشه ولی بریم بالا

سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : باشه

در آشپزخونه رو باز کرد

فوری رفتم بالا

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۱۹


دنبالم اومد توی اتاق درو پشت سرش بست

نشست روی لبه ی تخت

دستم کشید منو نشوند روی پاهاش


اینقدر از دستش عصبی بودم که حتی نمی تونستم نگاش کنم


آروم کنار گوشم گفت : نگام نمیکنی ؟

گفتم: نه !

گفت : اشکالی نداره


وقتی بدنم لمس میکرد انگار بی حس بودم .

هیچ تمایلی نسبت بهش نداشتم


منو گذاشت روی تخت

خم شد ، دستاش گذاشت دو طرف صورتم گفت : امروز کجا بودی گندم ؟


یهو شوکه شدم

گفتم : چی میگی

گفت: همون که شنیدی

من احمق نیستم


گفتم: لطفا شروع نکن .


گفت: خودت بهم حقیقت

بگو

گفتم : من که بهت گفتم

گفت : باشه باور میکنم .چون می خوام که باور کنم 


ولی به جاش تو هم همراهیم کن .

رفت سمت کمد ، با یه ساک برگشت طرفم .

گفتم : این چیه ؟

گفت : اینا همونایی هستن که تو ازشون ترسیدی

اگه آروم باشی اسیبی بهت نمیرسه

با بغض گفتم : مازیار!

گفت: جانه مازیار  ، نترس دختر

خودم کنارتم

از چیزی نترس


*********

لیوان شربت گرفت طرفم گفت : دیدی خیلی اذیت نشدی

به مچ دستم اشاره کردم گفتم: اینارو از دستم باز کن


گفت : باشه به وقتش بازش میکنم


گفتم: یعنی چی؟

گفت : باید ازم خواهش کنی دست و پاهات باز کنم


با تعجب نگاهش کردم؛ لیوان شربتش برداشت نشست روی مبل گفت ؛ من منتظرم


خودت می دونی باید چه  طوری التماسم کنی


گفتم: تو که به خواسته ت رسیدی دیگه برای چی این کارارو میکنی


گفت: چون می خوام یاد بگیری توی این خونه حرف ، حرفه من

من حرف میزنم ، تو عمل میکنی

به جاش هر چی که می خوای ازم بخواه



یه قلپ از شربتش خورد دوباره گفت ؛

یا التماسم میکنی که دست و پاهات باز کنم یا به التماس میندازمت


خیره نگاهش کردم

از اینکه رفته بودم پیش وکیل خوش حال بودم الان دیگه فهمیده بودم که اصلا کار اشتباهی نکردم .

شاید اینطوری اون مجبور به التماس می کردم

دیگه تحقیر شدن برام سخت بود .

حتی سخت تر از مرگ و به آتیش کشیده شدن

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۲۰

شماره ی ترانه رو گرفتم

بعداز چندتا بوق،  گوشی رو جواب داد

گفتم: سلام صبحت بخیر ، خواب بودی؟

گفت : سلام ، نه بابا خواب کجا بود، از دیشب چشمام روی هم نذاشتم

گفتم : چه خبر ؟ یوسف آرومتر شد؟

با ناراحتی گفت؛ نه ، اصلا با من حرف نمی زنه.


گفتم : اشکال نداره،  زمان بگذره آرومتر میشه

گفت : صبح رفتم پول پدرم بهش دادم

دیگه هیچ وقت پام توی خونشون نمی ذارم .

گفتم؛ اینطوری نگو ترانه ، هر چی هم که باشن اونا خونوادت هستن

گفت : همچین خونواده ای نباشن بهتر ، کدوم پدر و مادری زندگی بچه شون از هم میپاشونن.

پدر و مادر من فقط به یه چیز فکر میکنن اونم پوله.

گفتم: آروم باش دیگه حرص نخور

گفت: الان مازیار بهم زنگ زد،  گفت که بعداز ظهر با یوسف صحبت میکنه

گفتم: باشه ، دیگه نگران نباش

مازیار بلده یوسف آروم کنه

گفت : وای گندم اگه شماها نبودین من باید چکار میکردم

گفتم ؛ عزیزم دوستی برای همین روزاست

گفت :ان شاالله بتونم براتون جبران کنم

گفتم : اصلا این حرف نزن

من بازم بهت زنگ میزنم

گفت : باشه عزیزم

گفتم : خدا حافظ ، گوشی رو قطع کردم


یه نفس عمیق کشیدم گفتم : کاش اینقدر ی که مشکلات بقیه رو حل میکردی

از پس زندگی خودتم بر میومدی آقا مازیار .

ولی حیف که تو یه آدم یه دنده و خودخواهی

اصلا دلم نمی خواست به دیشب فکر کنم

بلند شدم،  لباسام عوض کردم

رفتم پایین


دیدم سپیده توی پذیرایی نشسته و به دایان صبحونه میده


با لبخند رفتم طرف دایان بغلش کردم بوسیدمش

سپیده گفت : سلام صبح تون بخیر

گفتم : سلام،  دایان تازه بیدار شده؟

گفت: آره،  نیم ساعتی میشه که بیدار شده  

ظرف غذاش از سپیده گرفتم گفتم : خودم بهش غذا میدم

از دیدن قیافه ی با مزه دایان که غذاش دور لبش پخش شده بود خنده م گرفته بود

گفتم: ای پسر شکمو،  چرا دست و صورتت کثیف کردی

دایان موقع غذا خوردن سعی میکرد قاشق از دستم بگیره

گفتم: دوست داری خودت غذا بخوری ؟

سپیده گفت : با منم همین کارو میکنه همه ش قاشق از دستم میکشه

ظرف غذاش گذاشتم جلوش

دایان با ذوق دوتا دستاش مالید به غذاش بعد کشید به سرو صورتش


همچین با ولع انگشتاش میکرد توی دهنش می مکید

که ناخودآگاه صدای خنده ی منو سپیده بلند شد


قاشقش گذاشتم توی دستش ، گفتم ببین پسرم اینطوری باید غذا بخوری

دستش گرفتم ، قاشق پراز غذا کردم گذاشتم توی دهنش


دایان یه نگاه به من کرد یه نگاه به قاشقش با حالت بامزه ای گفت : نه ، نه ،نه

قاشق پرت کرد دوباره دوتا دستاش مالید به غذاش

گفتم: باشه،  پسرم عصبانی نشو .هر جور که راحتی غذا بخور

مریم خانم از آشپزخونه اومد بیرون گفت : اینجا چه خبره ؟ این سرو صداها چیه

گفتم: سلام صبح تون بخیر

کار این پسر شیطون منه

خونه رو گذاشته روی سرش


مریم خانم با خنده گفت : سلام گندم جان

آی من قربون این پسر بشم

بذار هر جور راحته غذاش بخوره

گفتم : همین کارو کردم


سپیده گفت: بعداز صبحونه باید ببرمش حموم

گفتم: خودم میبرمش

گفت باشه هر جور راحتین

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۲۱


دایان توی وان مشغول آب بازی بود

عروسکاش گذاشتم جلوش


به بازی کردن و ذوق کردنش خیره شدم


فکرم درگیر بود

درگیر راهی که بتونم دوباره بدون اینکه مازیار بفهمه برم پیش آقای آسمانی

و از اون مهمتر جور کردن یه مقدار  پول بود


باید درست و با فکر پیش می رفتم ، چون کاملا معلوم بود که دیروز بهم شک کرده بود .


یهو توجه م جلب شد به دستبند توی دست دایان !

یه فکری به سرم زد


اگه از  طلاهای خودم بر می داشتم خیلی ضایع بود

چون اولا من عادت نداشتم همیشه از طلاهام استفاده کنم تا گمشون کنم

دوما حدس اینکه من خودم برداشته باشمشون زیاد سخت نبود

آروم دستبند توی دست دایان باز کردم گفتم : ببخشید مامانی مجبورم این کار بکنم

بابایی دوباره برات دستبند میخره


دستبند فوری گذاشتم توی جیب شلوارم

دایان حموم کردم ، لباساش تنش کردم رفتم سمت پذیرایی

مریم خانم تا مارو دید با خنده گفت : عافیت باشه گل پسر


گفتم : ممنون

دایان گذاشتم روی زمین ، اسباب بازی هاش گذاشتم جلوش

گفتم : مریم خانم بی زحمت یکم حواستون به دایان باشه من الان میام

مریم خانم گفت  : چشم ، برو به کارت برس

فوری رفتم بالا ، دستبند توی کمد داخل وسائلام قائم کردم

باید توی اولین فرصت میفروختمش


حالا باید دنبال راهی میگشتم که  برم بیرون

یه فکری به سرم زد .

فوری  رفتم پایین

گفتم : مریم خانم زهره کجاست ؟

گفت : با داوود رفتن خرید ، چطور کارش داشتین؟

گفتم : نه ، کار مهمی نیست

اومد باهاش حرف میزنم

******

زهره و داوود با مشماهای خرید اومدن داخل ساختمون

با صدای بلند سلام کردن

گفتم: سلام خسته نباشید

داوود گفت : ممنون خانم

بیرون انگار طوفان گرفته ، اینقدر سرده که استخونای آدم یخ میزنه

زهره گفت : آره،  پاهام از سرما بی حس شده


گفتم : بیایین کنار شومینه گرم بشین

منم بر اتون چایی می ریزم

داوود گفت : نه خانم شما زحمت نکشین

زهره گفت : خودم می ریزم خانم

گفتم : زحمتی نیست ، من خودمم می خوام چای بخورم


مریم خانم گفت : گندم جان بشین من که توی آشپز خونه ام

الان خودم براتون چای می ریزم

گفتم : زحمتتون میشه

گفت : چه زحمتی مادر وظیفه س

گفتم : دست شما درد نکنه

رفتم کنار زهره نشستم گفتم : دیشب مازیار درباره ی سفر مشهد باهات حرف زد حس کردم خوش حال نشدی

اگه دوست نداری بدی مشهد بگو کجا رو دوست داری برین همونجا


زهره گفت: نه ، چه جایی بهتر از  مشهد و پابوس آقا

گفتم ؛ پس جریان چیه

داوود گفت : راستش خانم....‌

یکم مکث کرد

گفتم : چی شده، خوب به منم بگین جریان چیه

زهره گفت : ما عذاب وجدان گرفتیم

گفتم : یعنی چی ؟

داوود گفت : خانم ما اون روز به شما گفتیم حاضریم بر علیه آقا توی دادگاه شهادت بدیم

ولی الان که فکر میکنیم

میبینیم که مثل عمه نمی تونیم این کارو بکنیم

آقا خیلی به ما لطف کردن الانم که می خوان مارو بفرستن مشهد

اگه بهشون نارو بزنیم ، زیارت ما قبول نمیشه


یه آه کشیدم گفتم : شما ها حق دارین

زهره گفت : گندم جان تورو خدا از ما دلگیر نشو آخه شما هم خیلی به ما محبت کردین به خدا ما بین شما دونفر گیر کردیم .


گفتم ؛ من ازتون دلگیر نیستم

راستش وکیلم یه راهکارهایی برام گذاشته امیدوارم  کار به جاهای باریک نکشه

ولی اصلا نگران نباشین شماها مجبور نیستین به خاطر من کاری انجام بدین

داوود سرش انداخت پایین گفت : خانم ما شرمنده ی شما شدیم

گفتم : دشمنت شرمنده باشه آقا داوود

من به تنهایی عادت کردم

باید خودم از پس مشکلات خودم بر بیام

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۲۲


همون طور که به دریا خیره شده بودم با خودم گفتم :

آه گندم ،  باید قوی باشی ، خیلی قوی تر از قبل  یکبار دیگه بهت ثابت شد چقدر تنهایی


می خواستم دستبند بدم داوود و زهره برام بفروشن که بتونم هزینه ی وکیل جور کنم ولی دیگه اونا هم آب پاکی رو ریخته بودن روی دستم

باید خودم دست به کار میشدم .


*****

از صدای ماشین مازیار فهمیدم که اومده


سریع بلند شدم رفتم داخل اتاق ، در بالکن بستم پرده رو کشیدم

رفتم جلوی آیینه یه دستی به موهام کشیدم


همون طور که از پله ها میرفتم پایین ،صدای صحبت مازیار با یه نفر دیگه شنیدم

رفتم سمت پذیرایی  با دیدن یوسف تعجب کردم

با صدای بلند گفتم : سلام

مازیار و یوسف برگشتن طرفم

گفتم : خوش اومدی

یوسف اومد طرفم بهم دست داد گفت : مرسی. نمی خواستم مزاحم تون بشم مازیار اصرار کرد

با اخم گفتم: این چه حرفیه مگه ما با هم تعارف داریم

رفتم سمت مازیار

گفتم : پس چرا ترانه رو نیاوردین


مازیار گفت : خوبی ؟ دایان کجاست ؟

گفتم : به دایان غذا دادم خوابوندمش


از حال و روز یوسف فهمیدم داستان دیشب هنوز ادامه داره

مازیار گفت : غذا آماده س ؟

گفتم : آره، مریم خانم میز چیده

الان غذا رو می کشم


سریع رفتم سمت آشپزخونه،  یه بشقاب و لیوان و قاشق  ، چنگال دیگه برداشتم رفتم سمت میز

غذا رو که کشیدم صداشون زدم


یوسف و مازیار اومدن نشستن پشت میز

مازیار اول برای یوسف بعدا برای خودش غذا کشید

ظرف سالاد گذاشتم جلوی یوسف گفتم ؛ نمی دونستم میای وگرنه غذای مورد علاقه تو درست می کردم

یوسف با صدای گرفته گفت : دستت درد نکنه،  باور کن اصلا اشتها ندارم

فقط برای اینکه بی ادبی نباشه نشستم سر میز

گفتم : یوسف لطفا اینطوری نباش

ما عادت نداریم تورو اینطوری ببینیم

حالا غذا تو بخور

بعد از غذا صحبت میکنیم


همگی شروع کردیم به غذا خوردن

ولی جو سنگین بود، هر سه تامون بی حوصله بودیم

سعی می کردیم اوضاع رو عادی جلوه بدیم

بعداز غذا ، مازیار و یوسف رفتن سمت پذیرایی

همون طور که مشغول جمع کردن میز بودم صدای صحبتاشون میشنیدم

یوسف به پدر ترانه بدوبیراه میگفت ، مازیارم بهش تشر می زد که تو از اول خونواده ی ترانه رو میشناختی

با سینی چای رفتم سمت پذیرایی

جلوی هر کدومشون یه فنجون چای گذاشتم

نشستم روی مبل

مازیار گفت: داداشِ من گذشته ، گذشته حالا باید چکار کرد

اگه میبینی اینجا نمی تونی ادامه بدی دست زنتو بگیر از این شهر برو

برین یه جای آروم  و دور از همه زندگی کنین

یوسف گفت : برای چی خودم گول بزنم ، ترانه هر جای این دنیا هم بره بازم یه دختر از یه خانواده ی مرفه محسوب میشه دنیاش با من فرق داره

دیگه بدجور عصبی شده بودم

گفتم : یوسف میشه به من نگاه کنی

یوسف با تعجب نگاهم کرد

گفتم: راستشو بگو تو از پدر ترانه خسته شدی یا از خوده ترانه ؟

نکنه فیلت یاده هندستون کرده و زندگی راحت مجردیتو میخوای

یوسف با تشر گفت : چی میگی گندم ؟

تو چرا این حرف می زنی ؟

گفتم : چون ظاهرا برای جدایی از ترانه خیلی مصممی؟

سرش انداخت پایین گفت؛ اره من تصمیم گرفتم

چون اگه بخوام کنارم نگه ش دارم بهش ظلم کردم

اون عادت داره ماشین چند صد میلیونی سوار بشه

اون عادت داره توی ویلا زندگی کنه

اون باید مسافرت بره  جواهر بخره و خیلی کارای دیگه انجام بده

ولی من نمی تونم یک چهارم این امکانات بهش بدم

گفتم : تو از روز اول اینو نمی دونستی؟


سرش انداخت پایین

گفتم: با تو هستم ، جوابم بده ؟

گفت : می دونستم

گفتم : پس چرا همه ی اینا رو پذیرفتی

ترانه اون موقع یه دختر مجرد و آزاد بود .

می تونست بهترین ازدواج و با بهترین آدم داشته باشه

ولی الان اگه برگرده میشه یه زن مطلقه که بی خود و بی جهت توی زندگیش شکست خورده

اون بین رفاه و تو ، تو رو انتخاب کرده

توی دعوا حلوا خیرات نمیکنن

چهار  تا حرف بهت زده که همه ش از روی عصبانیت بوده

گفت : تو درست میگی من خیلی اشتباه کردم

نباید به رابطه م با ترانه ادامه می دادم

نادونی کردم

با صدایی که با بغض قاطی شده بود گفت : دلم گیر کرد!

گفتم: باشه تو میگی جدا بشین

فرض کن ترانه قبول کنه

طاقتش داری بعدا اون کنار کسی ببینی ؟

مازیار پرید وسط حرفم گفت: عه چی میگی گندم ؟


گفتم ؛ این حقیقته

ترانه یه دختر خوشگل و خونواده داره

انتظار دارین تا آخر عمرش برای یوسف عزا بگیره


آقا یوسف وقتی دو طرف عاشق هم هستین این کار تو از خود گذشته گی محسوب نمیشه .ادای قهرمان ها رو در نیار

واقعا قهرمان زندگی زنت باش


گفت: دلت خوشه ها گندم

مگه بدون پول میشه قهرمان بود؟

گفتم : بله ، میشه

همین‌که با پشتکار کنکور دادی ، توی این شرایط درس میخونی ، کار میکنی

خیلی قهرمانی

نیاز نیست پا پس بکشی و ترانه رو تنها بذاری

شعار نمیدم پول خوشبختی میاره، ولی همه چیز نمیاره

یه چیزایی دلیِ

مثل عشق تو و ترانه

خوشحال میشم پیجم 

پارت ۲۲۳

مازیار دوتا سیگار روشن کرد یکیش گذاشت روی لباش و یکی دیگه رو گرفت طرف یوسف


یوسف سیگار گرفت یه پک عمیق به سیگارش زد

گفت: میترسم یه روزی خودش ترکم کنه ، اون روز بدجور می شکنم


مازیار همون طور که سیگار میکشید گفت: غلط کرده مگه شهر هرته؟


زنی که بخواد شوهرش دور بزنه باید سرش برید گذاشت روی سینه ش

شما دوتا  عاشق شدین، ازدواج کردین پس به هم متعهدین

یعنی چی این حرفا؟


یوسف گفت : چی میگی داداش برای خودت ، یعنی اگه یه روزی ترانه منو نخواد باید به زود نگه ش دارم

مازیار گفت : مگه دست خودش نخواد

اون زنته،ناموسته

یکم غیرت داشته باش

یوسف گفت : داداش معنی غیرت برای من با تو فرق داره

غیرت برای من یعنی زنم کنارم خوشحال باشه و از من راضی باشه

وقتی عذاب کشیدنش میبینم روزی صد بار می میرم


مازیار گفت : ببین من حرفای تو توی سرم نمیره

این حرفا مال آقا مهندساس

حالا واسه ما آدم شدی چهار کلاس سوادت رفته بالاتر از ما

فاز روشن فکری بر ندار

اینو می دونم زن با لباس سفید میره خونه ی شوهر با کفنم از خونه ی شوهر باید بره


یه نفس عمیق کشیدم گفتم: یوسف جان ، برادر من

درسته  ترانه کنار تو خیلی چیزا رو نداره ولی اینو مطمئن باش بدون تو حتی یه لحظه هم نمی تونه احساس خوشبختی داشته باشه


باور کن ترانه کنار تو خوشبخته

اینبار واقعا اشتباه کرده خودشم قبول داره

متوجه اشتباهش شده

کوتاه بیا برادر من

یوسف سرش گرفت بین دستاش با کلافه گی گفت : هیچی نمی دونم به زمان نیاز دارم گندم!

تاحالا اینقدر توی زندگیم سردرگم نبودم

عقلم میگه باید جدا بشیم ولی دلم .......

بغض نذاشت حرفش ادامه بده


گفتم : آفرین،  بهترین چیز همین گذر زمانه

به خودتون زمان بدین بعد مثل دوتا آدم عاقل و بالغ بشینین با هم حرف بزنین

خداروشکر که شما دوتا زبون هم دیگه رو خوب میفهمین


مازیار گفت : آره داداش

خداروشکر مثل من نفهم نیستی


یوسف چپ چپ مازیار نگاه کرد گفت : اگه یکم از اون غرور ت کم کنی به مرحله ی فهم و شعور می رسی

چیه شبیه مردای عصر حجر حرف میزنی


مازیار گفت : هر کی ندونه تو که خوب می دونی

من فازم این مدلیه

یه بار دیگه هم حرف ، طلاق و طلاق کشی رو بزنی اینقدر میزنمت خون بالا بیاری

پسره ی ماست و خیار جوهر لق


یوسف گفت: واقعا که پسر سید جلالی

زورگو و کله شق

مازیار گفت : چیه مگه قرار بود پسر ‌کی باشم ؟

یوسف گفت: به قول خودت یه چرتکه بنداز ببین بدهی من کلا به تو چقدره

می خوام از شرکت یه وام بگیرم

اول از همه می خوام بدهی تو رو صاف کنم .

مازیار گفت : اونش دیگه به تو ربطی نداره .

وام گرفتی یه سور اساسی به ما بده حالمون جا بیاد

یوسف گفت : کارد بخوره به اون شکمت

اون همه از هر مدلش  ذخیره کردی توی انباری خونه تون بازم برات کمه


مازیار بلند شد رفت سمت پله ها گفت : بیارم پایه ای اینقدر بزنیم تا حالمون میزون شه

یوسف گفت: پایه ام بدجور

از جام بلند شدم فنجون ها رو گذاشتم توی سینی .گفتم : اینطور که معلومه امروز من باید شما دوتا رو تحمل کنم

یوسف گفت : اش کشک خاله تیم

بخوای نخوای پاتیم

گفتم : خدا به داد من برسه ،برم براتون خوراکی بیارم

مازیار گفت : آره دختر ، دمت گرم .ببینم چکار میکنی

خوشحال میشم پیجم 

۲۲۳

ذهنم بد جور درگیر شده بود

حال روز یوسف خیلی بد بود

انگار یه جورایی کم آورده بود

هم بهش حق می دادم ، هم از دستش عصبانی بودم .

به هر حال باید پای تصمیمی که گرفته بود می موند

و جا نمی زد


توی فکر خودم بودم که با صدای مازیار به خودم اومدم

گفتم : بله؟ با منی ؟

گفت : آره ، میگم بیا یه زنگ به ترانه بزن بگو بیاد اینجا


یوسف گفت : نه زنگ نزن

توی چهارچوب در آشپزخونه موندم نگاهشون کردم

مازیار گفت : بازم که چرت گفتی

یوسف گفت ؛ حالم خوب نیست داداش میترسم یه چیزی بگم بیشتر دلش بشکنم از دیشب یه کلمه هم باهاش حرف نزدم

گفتم : خوب اشتباه کردی ، اونم الان حال و روز خوبی نداره

گفت : می دونم ولی .....

مازیار گفت: ولیُ مرض

گندم بپر زنگ بزن بگو بیاد اینجا . اون بیچاره خونه تنها بشینه غصه بخوره

تو اینجا عشق و حال کنی


این که نشد رسم مردونه گی

زن باید هر جا که شوهرش هست باشه


یوسف سرش به نشونه ی تایید تکون داد گفت : باشه زنگ بزن


ظرف میوه و تنقلات گذاشتم روی میز

رفتم طرف تلفن

شماره ی ترانه رو گرفتم

بعداز چندتا بوق با صدای گرفته جواب داد

گفت ؛ بله  گندم

گفتم : سلام خواب بودی ؟

گفت : نه ، اینقدر فکرو خیال کردم خواب به چشمم نمیاد


گفتم : پاشو بیا اینجا

گفت ؛ چرا؟

گفتم: یوسف اینجاست

گفت : نرفته سر کار؟

گفتم : نمی دونم ، ظهر مازیار با اصرار آوردش اینجا

یکم آرومتر شده

پاشو بیا اینجا ، دیگه این داستان همینجا تموم بشه

ترانه گفت : گندم تا حالا هیچ وقت یوسف اینقدر عصبی ندیده بودم

برای اولین بار ازش ترسیدم


گفتم : هنوزم ناراحته ولی دیگه نباید این موضوع کش پیدا کنه

زود بیا

ترانه گفت : باشه ، همین الان راه میفتم

خوشحال میشم پیجم 

۲۲۴


شب بعداز رفتن یوسف و ترانه رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم

مازیار همون طور که با دایان بازی می کرد فوتبال تماشا میکرد


گفت : چیه توی فکری؟

گفتم : چیزی نیست  به خاطر بچه ها ناراحتم

مازیار گفت  : از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن

گفتم: تو که کلا توی دوران قدیم موندی

گفت: چیه فاز روشن فکری بردارم خوبه؟

تقی به توقی خورد بگم عزیزم متاسفم برو دنبال زندگیت

عروسیتم منو دعوت کن


گفتم : تو جز مسخره کردن کار دیگه ای بلد نیستی ؟

چرا فکر میکنی خیلی بلدی ،

اگه خیلی عاقلی مشکلات زندگی خودت حل کن


گفت : زندگی من چه مشکلی داره

یه نگاه به خونه و زندگیت بنداز

تو چی کم داری ؟


گفتم : هیچی !

زندگی ما چیزی کم نداره


زیر چشمی نگام کرد گفت : مسخره م میکنی ؟


از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه

گفت : کجا میری ؟

گفتم : می رم شیر دایان درست کنم

وقت خوابش شده

*******

همون طور که به دایان شیر می دادم

برگشتم سمتش گفتم : من فردا ظهر می خوام برای نهار برم خونه ی مامانم

تو هم میای ؟

گفت : مامانت زنگ زده گفته بریم اونجا؟

گفتم : نه ، خودم صبح بهش زنگ میزنم میگم

گفت : تو برو می دونی خوشم نمیاد بی دعوت جایی برم

من فردا ظهر حجره می مونم



توی دلم خدارو شکر کردم نقشه م گرفته بود .

می دونستم بی دعوت جایی نمیره

میتونستم برم به کارم برسم


دایان بغل کردم گفتم : من میرم دایان بخوابونم

گفت: بیارش ماچش کنم

دایان گرفتم طرفش

سرش بوسید گفت : شب  بخیر بابایی


رفتم سمت اتاق سپیده

در زدم رفتم داخل

دیدم سپیده مشغول مرتب کردن کمدش بود

تا منو دید گفت : دایان آوردین

گفتم : شما به کارت برس من خودم می خوابونمش

خوشحال میشم پیجم 

۲۲۵

همون طور که دایان نوازش میکردم زیر لب براش لالایی می خوندم


سپیده با صدای آروم گفت : انگار دایان از لالایی خوندن شما خوشش میاد

چون هر وقت که شما میخوابونینش سریع خوابش میبره


یه آه از ته دل کشیدم گفتم: خوب مثلا مادرشم


سپیده گفت : منم وقتی کوچیک بودم مادرم برام لالایی میخوند

هنوزم صداش توی گوشمه

دایان هیچ وقت لالایی خوندن شما رو فراموش نمی کنه .


من هنوزم هر وقت دلم میگیره

به یاد مادرم زیر لب برای خودم لالایی میخونم


گفتم: خدا مادرت رحمت کنه هر چی خاکشه عمر تو باشه

گفت : ممنون .

گفتم : من دیگه میرم بخوابم

گفت : باشه شب تون بخیر

رفتم سمت پذیرایی چراغ های اضافه رو خاموش کردم

برگشتم سمت مازیار

گفتم: من دارم میرم بخوابم

خواستی بیای بالا بقیه ی چراغا رو خاموش کن


گفت : کجا میری بیا بشین دو کلوم اختلاط کنیم

گفتم : نه ، به اندازه ی کافی اختلاط کردیم ، بس که هم عقیده هم هستیم حسابی از مصاحبت با هم لذت میبریم


گفت : باشه تو که امروز که کلا زدی توی کار مسخره کردن ما


رفتم سمت پله ها

یهو گفت : ببینم فردا خونه ی مادرت چه خبره که می خوای بری اونجا ؟


سر جام خشکم زد  

برگشتم طرفش گفتم : مگه باید خبری باشه؟

دلم براشون تنگ شده

گفت : آهان،  دلت تنگ شده

باشه برو


سریع از پله ها رفتم بالا

لباسام عوض کردم رفتم توی تخت

همه ش به این فکر می کردم که فردا چکار کنم که یه وقت لو نرم

خوشحال میشم پیجم 

۲۲۶

دایان توی بغلم بی قراری میکرد همه ش میخواست خودش از بغلم  پرت کنه پایین

کلافه شده بود

همون طور که سعی میکردم آرومش کنم با صدای منشی به خودم اومدم

گفت : خانم .....بفرمائید برین داخل

گفتم : ممنون

بلند شدم ، همون طور که دایان بغلم بود رفتم سمت در اتاق آقای آسمانی چندتا ضربه به در زدم رفتم داخل

آقای آسمانی تا منو دید از جاش بلند شد گفت : سلام خوش اومدین

گفتم : سلام ، ممنون

گفت : این شازده پسرتونه ؟

گفتم؛ بله

بی قراری دایان و ترس و اضطراب کلافه م کرده بود


آقای آسمانی گفت : خانم ....اتفاقی افتاده ظاهرا حالتون خوب نیست


آروم گفتم : راستش خیلی نگرانم

الان با کلی حقه و کلک اومدم اینجا

خیلی میترسم که همسرم متوجه رفت و آمدم به دفتر شما بشه

آقای آسمانی گفت : به هر حال که متوجه موضوع میشه

برای اینکه ازش تعهد بگیریم لازمه دعوتش کنیم بیاد اینجا


گفتم : خیلی از واکنشش میترسم

اون نه از کسی میترسه نه کسی جلودارشه

آقای آسمانی گفت : تصمیم شما چیه؟

گفتم : تا حالا بین موکل ها تون کسی بوده که بتونه با یه تعهد همسرش سر به راه کنه


آقای آسمانی گفت : خیلی از آقایون فقط برای ترسوندن همسرشون الکی شاخ و شونه میگین ولی به محض اینکه پای قانون میاد وسط میترسن و از موضع خودشون کوتاه میان


ممکن همسر شما هم از همین افراد باشه

به هر حال این مملکت قانون داره باید یه جایی یه کسی جلوش در بیاد

اگه خیلی نگران هستین میتونیم یه شکایت تحت عنوان نداشتن امنیت جانی تنظیم کنیم

گفتم: نمی دونم ، فقط می خوام یه جوری بتونم بترسونمش تا شاید دست از آزار و اذیت برداره .


آقای آسمانی گفت : فقط یادت باشه هر اتفاقی افتاد سریع به پلیس زنگ بزن

گفتم : باشه ، اینبار تصمیم گرفتم باید قوی باشم


آقای آسمانی گفت : من کارهای لازم انجام میدم

بهتون اطلاع میدم که دوباره تشریف بیارین

گفتم: لطفا بگین من کی تماس بگیرم چون میترسم یه وقت شما زنگ بزنین و همسرم خونه باشه

آقای آسمانی گفت : سه شنبه با دفتر تماس بگیر منشی بهت میگه کی بیای

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز