دهم آذرماه سال ۸۵ خانواده امین اومدن خاستگاری
خواهرم و شوهرش از شهرستان اومدن
ی جو بدی بودا
هیچکس راضی نبود خواهرم باردار بود و حساس همش گریه میکرد تا منصرفم کنه همش میگف بدبخت میشی این پسر هیچی نداره ب خانواده شوهرم بگم خواهرم انقد هول ازدواج بود دوتا خواهره دیگمو جا گذاشت بابام اخم کرده بود نمیشد از ی متریش رد شد.سهیل مهربون بی طرف بود و کلا میگف هرچی پدرمون بگه داداش کوچیکم سپهر اونموقع خیلی بچه بود و دخالتی نداشت(بابام نظامیه زمان شاهه خیلی قلدر و اخموا همینجوری تو خونه ازش بشدت حساب میبریم فکر کنید اونموقع چی وایساده بودا)اصن خونمون اونروز عزا خونه بود و هیچکس هیچ تدارکی براشب نمیدید
فقط مبینا اومد کمکم راه پله رو تمیز کردیم خونه رو مرتب کردیم و میوه و شیرینی هارو چیدیم تو دیس (مامانم خیلی تمیز و وسواسیه ولی اون تایم از دست اذیت و ازار من عاصی و مریص شده بود خدا از سر تقصیرات من بگذره😭😭😭😭😭😭چقد اذیتشون کردم بخاطر ی ادم لاشی) خلاصه همه ی حقارتارو بجون خریدم تا شب شد و خانواده امین اومدن.ما رسم داریم خاستگاری بزرگای فامیلمون بیان ولی خانوادم انقد عصبی بودن و ب خانواده داماد ب چشم حقارت و نفرت نگاه میکردن و ارزشی براشون قائل نبودن کسیو نگفتن و فقط مامانم بدون اجازه پدرم و با ترس دایی بزرگمو ک معلمه با خانمش دعوت کرد.
وقتی خانواده امین اومدن ن داماد بزرگشون اومده بود ن داماد کوچیکشون فقط خوده خانوادش با خواهر وسطیش بدون شوهرش(بعدها فهمیدم داماداشون گفته بودن امین ۲۹ سالشه بیکار بی عاره بریم دره خونه دختر مردم برا خودمون فحش و لعنت بخریم قشنگ معلومه امین دختره رو گول زده)
اونشب پدرم اصلا نزاشت اونا حرف بزنن مهریه رو ۳۰۰ تا تعیین کرد و خیلی با اخم و بیمحلی باهاشون برخورد کرد اونا هم چون میدونستن بزور خانوادم راضی شدن اصلا حرفی نزدن و قراردادو نوشتن وقتی خاستم چای ببرم چای ک برا پدرم بردم با اخم گفت نمیخورم اون نگاه و اخم اونشبشو هیچوقت یادم نمیره(ته نگاه پدر مقتدرم ی مرد شکسته بود😭😭😭😭😭)ولی من اینارو نمیدیدم فقط چشام امینو میدید ک برام ی دسته گل بزرگ گل مریم ک خیلی دوستدارم اورده بود
خاستگاری با سردی تمام برگذار شد فقط من و خانواده امین و مبینا شاد بودیم بقیه عزا گرفته بودن.اخرشب وقتی مهمونا رفتن مامانم بهم گفت اخر کاره خودتو کردی ولی امیدوارم خودت با گوشت و پوست و استخوانت بفهمی این پسر چقد لاشی و خرابه ک من این حرفش بهم خیلی برخورد....
فرداش رفتیم برا ازمایش کسی همراهیم نکرد😓😓 و قرار شد ۱۴ آذر عقد کنیم(آذرماه ک میشه حالم خیلی بد میشه همه ی خاطرات بدم مال آذره)
همه چی خیلی زود جور شد خانوادم اصن حس و حالی ک سره ازدواج سیما و سهیل داشتن رو نداشتن همه غمزده بودن روز ۱۴ آذر برا عقدم هرکاری کردم هیچکس همراهم نیومد😭😭😭😭😭فقط پدرم اومد و امین هم با پدرش اومد (فریبا خانم و مهسا تلافیه رفتارای بد و بی محلی هایه امین ک با حسامه خدابیامرز داشت رو درمیاوردن )
حتا من با ی روسری و مانتو مشکی رفتم انقد بچه بودم عقلم نمیرسید ک سفید بپوشم مادرمم لج کرده بود ن باهام اومد ن نظری داد در مورد لباسام رفتیم ی محضر ک اشنای پدرم بود و در عرض نیم ساعت من و امین ب عقد هم درومدیم شیرینی برای کسایی ک تو محضر بودن گرفتم برداشتن ۴ تا شاهدم از تو محضر جور کردیم (بهمین سادگی زن و شوهر شدیم)وقتی بله رو دادم خاستم با پدرم روبوسی کنم با دست پسم زد و با حرص دستمو گرفت و با چشای پر از خشم بهم گفت اول بدبختیته روز طلاق و چ کنم چ کنمتم میبینم(کاش کاش کاش ب حرفاشون گوش میدادم) من اصن اون روز حرف کسی برام مهم نبود خودمو تو اوج خوشبختی با امین میدیدم
امین ک خیلی شاد بود و محکم دستمو گرفته بود و تند تند بوس میکرد .پدرم امین رو کشید ی گوشه و یکم باهاش حرف زد و تو محضر ولمون کرد و رفت وقتی رفت ب امین گفتم چی میگف اونم خندید گفت ولشکن بهش فکر نکن هی گفتم خب بگو گفت هیچی بهم گفته امان ازینکه بفهمم رفتارت با دخترم بد بوده خودم برات میگم در ضمن حق نداری دخترمو ببری و بیاری سریع هم برید سر زندگیتون....
یکم ناراحت شدم ولی ذوقه رسیدن ب امین خیلی بیشتر ازین حرفا بود جوان بودم و سرم پر بود و هیچی حالیم نبود با امین برگشتیم خونه ی ما خانوادم خیلی سرد و خیلی اجباری بهم تبریک گفتن و هیچکس شیرینی نخورد.قرار شد ۳ روز دیگه یعنی ۱۷ آذر جشن عقد بگیریم ❤❤❤❤