2733
2734

سلام دیشب تاحالا داشتم زندگی سما میخوندم خیلی ناراحت کننده ک اموزنده بود خیلی هم قشنگ داستان تموم میشه ..


از اونجایی که خودم خوشم اومد گفتم برای شماهم بزارم اونایی که نخوندن بخونن 

۱۴ ساله بودم اوج شیطنت و هیجان.همه میگفتن زیبایی.قد و هیکلمم خوب بود.اونوقتا (متولد دیماه ۶۶ هستم)خیلی مثل الان رل زدن و بوی فرند و اینچیزا رو بورس نبود و همه ی دخترا هم دوست پسر نداشتن تازه ب اونای ک دوست پسر داشتن ب چشم دختر بد نگاه میکردیم بعد چ دوست پسر داشتنی مثل الان نبود ک استوری و پروفایل عاشقانه و ست.و شب شام بیرونو و پارتی و رابطه و این حرفا.... اون موقع نهایته دوست پسر داشتن این بود دوست پسرا میومدن وایمیسادن دره مدرسه یا سرکوچه دختر مورد علاقشون وقتی دختره تعطیل میشد نگاش میکردن و تا دره خونه دنبالش میرفتن .بعد همه موبایل نداشتن اونوقتا فقط پولدارا و باباها موبایل داشتن😅😅😅😅.اگه پسری میخاست با دوسدخترش حرف بزنه باید زنگ میزد تلفن خونه تا دختره برداره یکم حرف بزنن.نهایت اونای ک با خواهر و مادرشون راحت بودن گوشیو میدادن ب دختره.خلاصه اونوقتایی ک با این تدابیر امنیتی جامعه بعصی از دوستای ما پسر باز بودن ما شیطنت داشتیم و شیطون بودیم اصن ب فکر پسر و عشق و عاشقی نبودیم


من ی خاله دارم ک اونم ی دختر و دوتا پسر داره.با دخترخالم ک اسمش مبیناس روابطمون عالی بود یعنی خیلی خیلی باهم خوب بودیم.ما خودمون ۴ تا خواهریم دوتا برادر.از بچگی با این دختر خالم ک ۵ ماه از من بزرگتره خیلی خوب بودیم همه جیک و پوکمون باهم بود.اونم اون زمان دوست پسر داشت ولی خیلی خیلی محدود در حد سر راه مدرسه دیدن و نامه نگاری و اول اسمشو ب لاتین تو کتاباش نوشتن.خلاصه تو حول و هوش همون ۱۴ _۱۵ سالگیم ما بنا ب یسری شرایط مجبور شدیم برای ۶ ماه منزل خودمونو ترک کنیم و بریم ی محله ی دیگه برا زندگی.فقط برای ۶ ماه رفتیم مستاجری.همون روزای اول تو اون محل متوجه شدم یکی از دخترای هم کلاسیم ب اسم مهسا خونشون روبروی خونه ی ماست اتفاقا این مهسا هم با پسرعموی خودش دوست بود و فوق العاده دختر دهن دریده و شری بود.بعد ک تو کوچه دیدمش و سلام علیک کردیم خیلی اصرار کرد ک تورو خدا بیکاری بیا خونمون و برو منم خونه تنهام.اونا ۳ تا خواهر بودن ۴ تا برادر.دوتا از خواهراش ازدواج کرده بودن با ی داداشش و خودش و ۳ تا داداشاش تو خونه مجرد بودن.بخاطر داداشاش مامانم راصی نمیشد من زیاد خونشون برم ولی من سر خود و لجباز بودم و پر از شور نوجوانی.....خلاصه بعدظهرای بلند و گرم تابستون من و مهسا و ی دختر دیگه ی همسایه ب اسم بهاره باهم جمع میشدیم تو اتاق بالا پشت بوم مهسا اینا و خوراکی میخوردیم تعریف میکردیم.من و بهاره دوست پسر نداشتیم.مهسا از پسر عموش میگفت و ماهم گوش میدادیم.مادر مهسا ک اسمش فریبا خانوم بود خیلی زن زرنگ و با سیاستی بود ازون زنای ۷ خط و بلد.برعکس مادرای ساده و بدبخت ما.مامانش کامل از موضوع دخترش و پسر عموش خبر داشت.و مصمم بود تا علیرغم مخالفت شدیده خانواده ی عموش(اونا ذات کثیف این خانواده رو میشناختن و مخالف ازدواج حسام با مهسا بودن) این دوتا رو بهم برسونه.و خودش با دخترش میرفت سر قرار با حسام.....(چقددد منه ساده اونوقتا ب مهسا حسادت میکردم ک با مامانش خوبه ولی مامان من خیلی سختگیر بود)این مهسا ی داداش داشت ب اسم امین ک از من و مهسا اونوقتا دقیق ۱۰ سال بزرگتر بود.امین ازون دختر بازای قهار بود و تو ورطه ی زمانی ک من با این خانواده اشنا شدم امین تازه با دوستدخترش تمام کرده بود(خوشبحاله دختره خدا خیلی دوسش داشت)



البته اینارو مهسا برامون تعریف میکرد و بهاره همیشه بمن میگفت امین زیاد اخلاقیات درستی نداره و تو سن ۲۵ سالگی بیکار و بیعار بود و دنبال زن و دخترا..

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

مامان و خواهرای من ازین خانواده بخاطر پسرشون امین ک کفتر بازی میکرد و مدام بالا بام بود متنفر بودن و اصلا دوست نداشتن من باهاشون رفت و امد داشته باشم ولی کو گوش شنوا.البته داداشای دیگش ازین پسر بهتر بودنا ولی این دیگه خیلی بد بود.خلاصه تقریبا ی ماهی از اشنایی ما گذشته بود ک ی روز عصر تو کوچه داشتم دوچرخه سواری میکردم(من اخلاقام تو نوجوانی خیلی مث پسرا بود) ک محکم خوردم تو دیوار سیمانی و چانه ام پاره شد و خیلی خون اومد.اومدم خونه مامانم کلی داد و بیداد کرد و برام با بتادین شستش و رفتم ک برم خونه مهسا اینا ک یکم باهاش تعریف کنم خیلی در زدم تا امین درو باز کرد وقتی منو دید قبل ازینکه من بپرسم مهسا خونس خیلی راحت با دست چانه ی من رو گرفت و گفت وای صورتت چیشده منم هم خجالت کشیدم هم یکم ترسیدم خودمو کشیدم عقب و گفتم با دوچرخه رفتم تو دیوار ک پرو پرو گفت الهی قربانت برم خوبه چیزیت نشده اینم بیشتر ورمه و خوب میشه خیلییییی خجالت کشیدم بدو بدو برگشتم خونه.فرداش دیگه سمت خونه مهسا اینا نرفتم ک سرظهر زنگزد خونمون ک بیا مامانم اش رشته درست کرده ببر.من رفتم دره خونشون امین تو لونه کفتر بالا پشت بام بود اومد لب بام نگام کرد و لبخند زد ک بهش اخم کردم ی حسی بهش داشتم ... بعد رفتم پیش مهسا و براش دیروزو تعریف کردم اونم خندید گفت با حسام و مامانم بیرون بودیم و بعد گفت یچیزی هس میخام بهت بگم منم گفتم چی ک با خنده و لوندی گفت راستش امین از تو خوشش اومده و خیلی دوستداره دوستدخترش شی.منم خیلی تعجب کردم  و خجالتم کشیدم و گفتم ن من نمیتونم و نمیخوام گفت اتفاقا مامانمم دوستداره و گفته دوستدارم عروسم شه(بچه های دهه ۶۰ اکثرا با دوست پسراشون ازدواج کردن ن ک فکر کنید پسرای اون دوره باوفا بودنا ن جنس مرد همونه ک بوده بلکه چون دوستی ها خیلی محدود بود شناخت کافی بدست نمیاوردن و ارزش دختر حفظ میشد و پسره تنها راه دست یابی ب دختره مورد علاقشو ازدواج میدید.....اکثرا تن ب ازدواج میدادن.حتا خیلیها سالها تلاش میکردن تا ب ی دختر برسن)وقتی این حرفارو از مهسا شنیدم هم خیلی خجالت کشیدم هم ته دلم یجوری شد با اینکه امین اصلا ادم سالمی نبود و تو کوچه اکثرا ب مامانم میگفتن نزار دخترت زیاد بره خونه اینا خانواده جالبی نیستن ولی من نمیدونم چ مرگم شده بود شاید شور نوجوانی شاید حس تایید از سمت ی نفر (روابطم زیاد با مامانم جالب نبود مامانم خیلی تعصبی و مذهبی بود و لجباز.خواهرامم ۳ تاشون از من بزرگتر بودن و چون من خیلی شر و شور و شیطان بودم اخلاقیاتمو زیاد نمیپسندیدن و باهم زیاد خوب نبودیم.منم بشدت لجباز و پر از شور نوجوانی) همین باعث شده بود احساس کمبود محبت کنم همش درحال جر و بحث با مامانم  بودم

خلاصه روزها میگذشت و امین و مهسا بیشتر رو من کار میکردن و هرروز اصرار مهسا از طرف امین بیشتر میشد ...منم خیلی میترسیدم وارد دوستی با این پسر بشم از یطرفم بدم نمیومد ک دوستم داشت.دختر خالم مبینا هم تو این هول و حوش زیاد خونمون میومد و میرفت اونم با داداش بزرگ من مچ شده بودن و همدیگه رو میخاستن ...و یجورایی از نظر خالم و شوهر خالم و از نطر خانواده من مبینا برای سهیل (برادرم) در نظر گرفته شده بود...و کسی مشکلی نداشت و همه قلبا راصی بودن ولی چون سنشون کم بود منتطر بودن تا بعدها علنیش کنن...



مهسا تولدش تو شهریور بود یروز گفت میخام تولد بگیرم و مارو تولد دعوت کرد



بعد بمن گفت تو و بهاره یکم زودتر بیاین ک باهم حاصر شیم(اونوقتا حتا ابرو برداشتنم تا ازدواج مرسوم نبود ولی مهسا اصلا براش مهم نبود و ابروهاشم برمیداشت و ارایشم میکرد )الحق نگذریم مهسا دختر خیلی جدابی بود ی دختر توپره سبزه با قد ۱۶۵ و ی اندام زیبا صورتشم خیلی بانمک و قشنگ بود و با ارایش فوق العاده جداب میشد شخصیتشم دختر مهربان و زرنگی بود من دوسش داشتم



روز تولد مهسا من و بهاره ی ساعت زودتر رفتیم ک ب اصطلاح باهم حاضر شیم (البته ک مامانم راصی نبود ک من زودتر برم اصلا ازین خانواده میترسید وبا اصرار بهاره و مهسا راصی شد)من حتا ارایش کردن بلد نبودم مهسا ساری هندی قرمز دوخته بود ک با پوست سبزش خیلی قشنگ همخونی داشت و ارایش هم کرده بود و رژلب قرمز زده بود و واقعا ناز شده بود موهاشم لخت و بلند و مشکی بود ک ازاد گداشته بود تا منو دید گفت چرا ارایش نکردی منم گفتم وای ن مامانم بدش میاد ک گفت ن بیا ارایشت کنم و بعد موقع رفتن بشور برو و من و بهاره رو ارایش کرد وقتی خودمو تو اینه دیدم خیلی تعجب کردم اخه (بی تعریف)خیلی عوص شده بودم و صورتم خیلی بنطر خودم قشنگ شده بود حالا ارایش فقط رژ و خط چشم بود انقد خودم خوشم اومد ک هی دوستداشتم تو آینه نگاه کنم ی تاب و شلوار سورمه ای هم پوشیده بودم(یادش بخیر لاغر بودم ن مثل الان😪😪😪)بعد تولد شروع شد و کیک و کادو و .....



وقتی موقع کادو دادن شد من براش ی شال خیلی قشنگ خریده بودم و بهاره هم لاک و رژ لب خریده بود وقتی همه کادوهاشونو دادن مهسا ی پلاک و گردنی نقره ی الله در اورد و گفت اینم امین برام خریده خیلی قشنگ و شیک بود....و حسامم براش ی حلقه ی نقره خریده بود و گفته بود دیگه من و تو مال همیم ک چقد مهسا و مامانش بابت اون حلقهه ذوق داشتن(البته امینم درجریان دوستی حسام و مهسا بود بعدها خودش بهم گفت ولی بروشون نمیاورد.آشغال بی غیرت بلایی ک سر دخترای مردم میاورد سر خواهرش دراورده شده بود...)



مهمونی تموم شد و مهمونا ک اکثرا دخترای دوست و همسن بودن رفتنو بهاره هم زودتر رفت منم میخاستم صورتمو بشورم و برم خونه چون مامانم زنگ زده بود و گفته بود بگید سما زودتر بیاد خونه(بمیرم برا دل مامانم چقد استرس منو داشت دیده بود تو کوچه دخترای مهمون یکی یکی دارن میرن خونه هاشون)ک مهسا صدام کرد تو اتاق منم لباس پوشیده بودم و فقط میخاستم ارایشمو پاک کنم برم.وقتی رفتم تو اتاق دیدم امین اونجاس خیلی شوکه شدم و خجالت کشیدم ک مهسا خندید و دستمو کشید گفت بیا داداشم کارت داره ب مِن مِن افتاده بودم ک مهسا مارو تو اتاق تنها گذاشت(خانوادشون جالب نبود زیاد اینچیزارو بد نمیدونستن عار نمیدونستن منه خر اونموقع نفهمیدم و ب کسی گوش ندادم بعدنا این افتصاحاتو درک کردم.بچه بودم عقلم نمیرسید ب کسی هم گوش نمیدادم سرتق و لجباز بودم)



من حسابی هول کرده بودم و ترسیده بودم ک امین یکم بهم نزدیک شد و تو صورتم نگاه کرد اصن نمیدونستم چکار کنم صورتشو اورد نزدیک ک دستمو گداشتم رو سینش و هولش دادم خیره نگام میکرد ی حالت خاصی داشت من گوشه دیوار بودم و نمیتونستم حرکتی کنم فقط دستامو جلوی سینش نگه داشته بودم محکم دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت چقد نازشدی و یدفعه لبامو بوسید انقد خجالت کشیدم و ترسیدم ک گریم گرفت تا دید میخوام گریه کنم ی بسته ی کوچیک رو هول هولی گذاشت تو دستم و منم زود از اتاق طدم بیرون و سرسری با مهسا و مادرش خداحافطی کردم(فکر کن چقد خانوادگی ازاد و راحت بودنا ک برا پسرشون دختر جور میکردن بعدها فهمیدم بخاطر مخالفتهای امین با مهسا و حسام و بخاطر اذیتاش تو خونه میخاستن از سر بازش کنن و بندازنش سر منه احمق😤😤😤😤) و با همون ارایش رفتم خونه .اصن ی حال بدی داشتم تارسیدم خونه مامانمو دیدم ک تو کوچه با زن همسایه حرف میزنه سلام دادم و هول هولی رفتم خونه و خودمو انداختم تو حموم.....

اوووف خدا اوووف

تازه از دستش خلاص شده بودیم

این سما و مبینا و اون یارو شوهر اولش کی بود حسام بود فک کنم

تک تک موهای منو سفید کردن

با هیچ داستانی انقد حرص نخورده بودم

البته چرا با داستان لیموناد همینقدر حرص خوردم

اون که با خودخواهیاش این عشقو باطل کرد بهم بگو تو بودی یا من... اون که پامونو رفیق موج و ساحل کرد خودت بگو تو بودی یا من... تو کجایی که الان دریا دلش تنگه ببینه ما دوتا رو با هم...
2738
اوووف خدا اوووف تازه از دستش خلاص شده بودیم این سما و مبینا و اون یارو شوهر اولش کی بود حسام بود ف ...

امین بود شوهرش؟ چی بود؟

اون که با خودخواهیاش این عشقو باطل کرد بهم بگو تو بودی یا من... اون که پامونو رفیق موج و ساحل کرد خودت بگو تو بودی یا من... تو کجایی که الان دریا دلش تنگه ببینه ما دوتا رو با هم...

قلبم تندتند میزد اصلا ی حال بدی داشتم ترسیده بودم ته دلم یجوری بود تندتند لباسامو دراودم و دوش ابو باز کردم .صدای مامانم پشت دره حموم اومد ک وا دختر دیوونه شدی مگه صبح دوش نگرفتی منم گفتم ک نه موهامو تافت زدم اذیتم میکنه(موهام فر و بلند بود مشکیه مشکی)



بعد ک یکم زیر دوش وایسادم ارومتر شدم همش احساس عذاب وجدان داشتم ولی ی حس خوبم ته دلم بود



از حموم اومدم بیرون مامانم با شک نگاهم میکرد شروع کرد ب غر زدن ک قبل همه رفتی بعد همه درومدی کم برو پیش این دختره اینا خانوادشون خوب نیست اصن حوصلشو نداشتم حالمم خوب نبود جوابشو ندادم گفتم ولشکن بیخیالش



یکم ک اروم شدم یاد بستهه افتادم رفتم تو کیفم درش اوردم بازش کردم دیدم ی پلاک و زنجیر نقره جفت مال مهساس.ی پلاک الله با زنجیر و ی کاغذ کوچیکه تاشده ک توش نوشته بود برای سمای عزیزم تا ابد دوستت دارم امین



نمیدونم چرا ولی با اینکه اون بوسه خیلی خلاف اعتقادات خودم بود ولی اصلا حسم ب امین بد نبود و فکر میکردم هرکی هرچی میگه از خودش میگه و امین اصلا پسر بدی نیست...



تا چند روز طرف مهسا نرفتم خجالت میکشیدم چند بارم ک زنگ زد مریضی و بی حوصلگی رو بهونه کردم و نرفتم مامانم حسابی شک کرده بود همش تو فکر و غرق رویا بودم ....



بعد از ۳ روز سرظهر دیدم دره خونه رو میزنن من تو حیاط بودم درو ک باز کردم داداش کوچیک مهسا(میلاد متولد ۷۰ بود اونوقتا۱۱ _۱۰سالش بود) رو دیدم ک بهم گفت ابجیم میگه بگو سما زود بیاد خونمون .منم برگشتم تو خونه ی مانتو پوشیدم رو لباسام با ی شال و ب مامانم گفتم مهسا کارم داره ک باز غر غراش شروع شد ک مهسا اگه کارتداره خودش بیاد تو سرظهر میری کجا مرداشون خونن ک من گوش ندادم و بدو رفتم وقتی رسیدم خونشون دیدم امین وسط پذیرایی بالش گذاشته بیحال افتاده و فریبا خانم و مهسا بالای سرش نشستن انگار ک ناراحت بودن.پرسیدم چیشده ک گفتن بخاطر تو قرص خورده چون تو محلش نمیدی و با ما قهرکردی(کاش انقد خر و احمق نبودم ک فیلمشو باور کنم کاش همونوقت میمرد ....) منم یکم احساس عذاب وجدان کردم و خجالتم کشیدم ولی ته دلم غنج رفت ک انقد دوستم داره



روزها میگذشت و من هر روز بیشتر فریب امینو میخوردم رابطمون تابلو شده بود و تا حدودی مامانم و خواهرام شک کرده بودن مامانم بشدت باهام بحث میکرد و ب همه چیزم گیر میداد تنها چیزی ک باعث شده بود لو تریم همکاری مهسا و فریبا خانوم باهامون بود(چقددددد احمق بودم فکر میکردم دوستم دارن ن بگو اونا فقط میخان امینو از سر باز کنن و من بشم ی سپر برا مهسا ک راحت با حسام بیاد و بره .... و امین نتونه حرفی بزنه) ازونورم من همه ی درد دلامو پیش مبینا میکردم و اونم راهنماییم میکرد  بهاره هم در جریان رابطه ما بود رابطه من و امین فقط در حد نامه و پیغام و دیدار های کوتاه بود با سختگیری ها و جنگ اعصابای مامانم دیگه نمیتونستم برم خونشونم.....



بسرعت برق و باد ۶ ماه تموم شد و ما برگشتیم خونمون روز اثاث کشی امین کلا از رو پشت بوم نگاهمون میکرد منم ی چشمم اشک بود یکیش خون .... البته محله ی قبلیمون نزدیک این محل بود و پیاده ۵ دقیقه بود ولی دلکندن از امین برام سخت بود



اونموقع ها درک درستی از بد بودن ی مرد نداشتم و چون از طرف خانوادم کمبود محبت داشتم امین با حرف گولم میزد و ااز من ده سال بزرگتر بود و تجربشم بیشتر بود بعد ی مدت چشامو باز کردم دیدم کامل عاشق امین شدم فقط اونو میخاستم تو این دنیا در مقابل همه جبهه میگرفتم بخاطرش ....

ما رفتیم محله ی جدید خونمونو ساخته بودیم و ی طبقه بالای خونمون برا مبینا و سهیل ساخته بودیم و قرار بود بریم خاستگاری و این دوتا عاشق رو بهم برسونیم همه هم راضی بودن مامان و خالمم از خداشون بود فصل مدارس بود و من مدرسه میرفتم دبیرستانی بودم و ۱۶ سالم بود هرروز ک میرفتم مدرسه امین میومد سر راه مدرسه وایمیساد و تا دره مدرسه دنبالم میومد و راه برگشتم همینجور اگه میشد و گشت نبود تو ی کوچه چند دقیقه همدیگه رو میدیدیم و باهم چند کلام حرف میزدیم دیگه مادرم فهمیده بود باهم در ارتباطیم(چند بار امین زنگ زده بود تلفن خونمون و من جواب داده بودم امین حرفزده بود صداش پیچیده بود فهمیده بودن اقاس) و بشدت حواسش بهم بود بیرون نمیتونستم برم فقط تو راه مدرسه ده دقیقه ازاد بودم ولی همون ده دقیقه امین چنان قلبمو تصاحب کرده بود ک دیگه کور شده بودم و فقط امینو میدیدم گاهی برام هدیه یا نامه میاورد اون روزاهم حال و هوای خودشو  داشت


تنها کسی ک اونروزا درکم میکرد مبینا بود ک همیشه محرم اسرارم بود .ی شب تو پاییز قرار گذاشتیم و رفتیم خاستگاری مبینا برا سهیل همه چی خیلی زود جور شد و مبینا و سهیل عقد کردن و روابط من و مبینا هم بهتر شد مبینا از نطر قیافه ی دختره گندمی روشن قد کوتاه و تپلو بود و قیافشم قشنگ بود من برعکس مبینا لاعر و قد بلند و سفید رو بودم و طاهرم ب گفته دیگران جذاب بود


جشن عقد مبینا و سهیل یکی از بهترین روزای عمرم بود رفتم ارایشگا موهامو پیچیدم و ی رژ و خط چشمم زدم ی لباس خیلی قشنگم خریده بودم پوشیدم چند تا عکس گرفتم برای امینم ک کاش انقد خریت نمیکردم و بهش اعتماد نمیکردم ک عکس بهش بدم....


جشن عقد تو خونه ی خالم ک ویلایی بود مفصل برگزار شد با حصور عاقد و سفره عقدو و ارکستر مختلط و حسابی زدیم و رقصیدیم مبینا هم تازه ابروهای پرپشتشو برداشته بود و ارایش کرده بود حسابی خوشگل شده بود


خالم و مامانمم خیلی شاد بودن و اینجوری روابط خوبشون بهترم شده بود


قرار بود مبینا و سهیل دوسال عقد بمونن تا مبینا ۱۸ سالش شه بعد ازدواج کنن

من و امینم تو راه مدرسه باهم در ارتباط بودیم گاهی ساعتهای اخر ک ی دبیر نمیومد از مدرسه جیم میشدم از تلفن عمومی زنگ میزدم خونشون امین میومد دنبالم میرفتیم با موتور بیرون .و هرروز بیشتر عاشق هم میشدیم اصلا چشمام عیوب امین رو نمیدید فقط اونو میخاستم تو اون سال اخر دبیرستان ک همه دخترا درگیره کنکور و رشته های برتر بودن منه احمق درگیر امین و عاشقی بودم و کل ایندمو نابود کردم درصورتی ک درسم عالی بود و خواهرام همه خودشون ایندشونو با درس ساختن.تو اونروزای پر استرس فقط مبینارو داشتم ک از وقتی زنداداشم شده بود رفت و امدش بیشتر شده بود و منم مثل ی گزارشکر کل کارامون و حرفامونو بهش گزارش میدادم  و اونم مشتاقانه بحرفام گوش میداد و راهنماییم میکرد و من فکر میکردم مبینا از همه ی خواهرام بهتره و چقد خوب درکم میکنه(زهی خیال باطل😭😭ـ


ب سرعت برق و باد دو سال گدشت و من ۱۸ سالم شده بود و دیپلم گرفتم همون سال ک همه ی دوستا و همکلاسی هام بکوب برا کنکور میخوندن من درگیری های ذهنی زیادی داشتم و مامانم و خواهرام سره امین باهم میجنگیدن و این جنگ باعث شده بود بیشتر امینو محکمتر نگه دارم و حالت لجبازی شده بود همون سال تابستان سال ۸۳ سهیل و مبینا ازدواج کردن ی عروسی مفصل باغ گرفتیم و من بازم بعد از ارایشگاه و تیپ زدن برا امین عکس گرفتم (اعتماد بیجا حماقته محض) دو شب تمام بزن و برقص و باغ و ارکستر و جشن و ...... و اینجوری شد ک مبینا برا زندگی اومد طبقه ی بالای خونه ی ما و شد همدم دل تنهام .۳ ماه بعدشم خواهره بزرگم استخدام رسمی شد و با همکار خودش ک فوق العاده پسر خوب و سنگینی بود ازدواج کرد و هردو ساکن ی شهر دیگه شدن و اونام زندگی مشترکشونو شروع کردن(تو اون شرایط بخاطر مخالفتای خواهرام و مادرم با امین اونارو دشمن خودم میدونستم مادرمم ابرو داری کرده بود و پیش پدرم حرفی نزده بود در واقع قضیه رو بچگونه دونسته بود و اصلا فکر نمیکرد جدی شه .... همین رفتارا باعث شده بود من بیشتر با مبینا صمیمی شم) اونسال ک مبینا برا زندگی اومد خونه ی ما من پیش دانشگاهی میرفتم.مبینا تو خونه ی پدری چون پدرش بشدت بددل بود چادری بود و اصلا نمیزاشتن تنها جایی بره وقتی اومد خونه ی ما سهیل ک اتفاقا خیلیم مبینا رو دوست داشت و جانشو براش میداد بهش گفت ک چادر نپوشه و مث ماها با مانتو بگرده و حسابی بهش پرو بال داد همزمان چند تا کلاس ثبت نام کرد و روز بروز رفتارش بیشتر عوض میشد ولی همچنان نماز میخوند و روزه هم میگرفت این در حالی بود ک تو خونه ی ما فقط مامانم و خواهر بزرگم نماز میخوندن و روزه میگرفتن ..

اونسال ک دیپلم میگرفتم ب علت استرسها و دعواهام با خانوادم امتحانای نهاییمو خراب کردم و معدلم بشدت افت پیدا کرد جوری ک برا پیش دانشگاهی مجبور شدم برم مدرسه بزرگسالان(اونموقع ها هرکی معدلش کم میشد باید میرفت پیش دانشگاهی بزرگسالان ک اکثرا عقد کرده بودن و متاهل بودن و شیفتشونم دائم بعدطهر بود و برا دو ترم باید شهریه میدادی شاید بعصی از دوستان یادشون باشه)



منم رفتم پیش دانشگاهی بزرگسالان ک از مسیر خونمون دو مسیر میخورد و این ب نفع من و امین بود چون بیشتر باهم بودیم و امین شد مسئول بردن و اوردنم با موتور میبرد و میاوردم ... هرروز برام خوراکی میخرید (امین بشدت بددل و تعصبی بود و حسابی رو من غیرتی بود حتا نمیزاشت با خیلی از دوستام بگردم یا تولد و دور همی و بیرون برم با دوستام همین باعث شده بود تنها کسم بشه امین  ) مث ی عروسک خیمه شب بازی شده بودم تو دست امین و هرجور اون میخاست رفتار میکردم رابطه ی خاصی جز دست همو گرفتن نداشتیم گاهی هم تولد یا عیدا صورتمو میبوسید ...ـ



تمام عصرای تاریک و سرد پاییزی امین میومد دنبالم و با موتور میومدیم خونه و تو راه میرفتیم ی ساندویچی دنج باهم فلافل میخوردیم اصن درس نمیخوندم فقط ب عشق با امین بودن پیش دانشگاهی میرفتم همه در حال برنامه ریزی برا کنکور بودن من فقط تو فکر عشق و رسیدن ب امین حسابی قاپمو دزدیده بود عصرا تا میرسیدم خونه بدو میرفتم پیش مبینا و براش اتفاقات اونروزو تعریف میکردم(ک چقدددد حماقت بود ادم از جایی ک فکر نمیکنه صربه میخوره) مامانم و خواهرامم دیگه دقیق میدونستن چ خبره ولی نمیتونستن جلومو بگیرن کی بود ک گوش بده


امین تونسته بود ی شغل کاذب برا خودش جور کنه و تاعصر میرفت سر کار و تونسته بود ی خط ثابت و ی گوشی موبایل ساده برا من بخره بصورت قسطی ک قرار بود بعد از اتمام اقساطش خطو بنامش بزنن و من گوشیو تو لباسام قایم میکردم ک تو خونه بتونم باهاش حرف بزنم اونم از خونه بهم زنگ میزد گاهی ک کار واجب داشت هرچی مامانم محدودترم میکرد ما زرنگتر میشدیم مبینا از وجود گوشی خبر داشت و هروقت گوشی تو لباسم زنگ میخورد(رو ویبره بود اکثرا گوشی نوکیاهای قدیمی این قابلیت رو داشتن ک بتونی ویبرشونو صعیف و کم کنی و یجور ویبره داشت ک ی تک ویبره میزد بقیش سایلنت بود )ب محصی ک تو لباس زیرم گوشیم تک ویبره میزد میدویدم بالا پیش مبینا و اونجا راحت با امین حرف میزدم گوشی هم چند روز یبار پیش مبینا شارژ میکردم حدودا سال ۸۴ -۸۵ بود انقد گوشی موبایل کم بود ک اگه تو خیابون ی بچه مدرسه ای مث من گوشی دست میگرفت همه فکر میکردن الکیه و گوشی نیست ولی امین برا راحتی من با هزینه ی بالا برام گوشی و خط خریده بود.همون سال تولدم امین میخاست برام تو ی مکان تفریحی تو سفره خونه دوستش تولدبگیره ولی من اصلا نمیتونستم برم نشستیم با مبینا نقشه کشیدیم ک بگیم میریم استخر(خدا از سر تقصیراتمون بگذره) اونوقتا ب پدرم بخاطر شغلش بلیط رایگان میدادن ماهم دوتا بلیط ازش گرفتیم و راه افتادیم سمت استخر (ب بهونه استخر با مبینا و امین و مهسا و بهاره با ی ماشین دربست ک امین گرفته بود رفتیم سفره خونه و تولد گرفتیم(اینجا برای اولین بار امین و مبینا باهم اشنا شدن قبلا دورادور همو دیده بودن ولی ن در حد صحبت و اشنایی) امین برام عروسک و ادکلن و انگشتر نقره خریده بود با کیک و ی تولد حسابی گرفتیم(مبینا ی اخلاق خیلی بد داشت بشدت حسود و مودی بود اونشب انقد بمن حسادت کرد ک علنا گفت خوشبحالت با این دوست پسرت این در حالی بود ک سهیل واقعا عاشقش بود و براش صد برابر اون کاری ک امین برا من رو کرد انجام میداد) ازونورم رفتیم تو دسشویی سفره خونه حسابی موها و مایوهامونو حوله هامونو خیس کردیم ک یعنی ما استخر بودیم) یادش بخیر زمستان بود (تولدم زمستونه) چقد لرزیدیم و  ترسیدیم نفهمن و چقد شاد بودم ک مبینا هوامو داره(لعنت بهش خدا نبخشدش هیچوقت

بعد پیش دانشگاهی کنکور دادم و واقعا گند زدم اصلا مجاز ب انتخاب رشته نشدم همین شد بهونه برا فشار بیشتر مادرم رومن(خانوادم بخصوص پدرم رو درس خوندن خیلی حساسن و کل خانوادمون تحصیلکرده و کارمندن بجز من ک خودم گل گرفتم سر خودم) دیگه من و امین طاقت نداشتیم و باوجود داشتن دوتا خواهره بزرگتر از خودم امین میخاست خانوادشو بفرسته خاستگاری ...



یروز خواهر دومیش ک متاهل بود و ی پسر داشت زنگ زد خونمون ک ب اصطلاح اجازه بگیره برا خاستگاری مادرم بشدت مخالفت کرد و گفت سما سنی نداره برا ازدواج بعدم داداش شما چیزی نداره ک دختر بهش بدیم سما دوتا خواهره بزرگتر داره و فعلا هم قصد درس خوندن داره (ما رسم نداشتیم تا دختر بزرگ خونس دختر کوچیکو شوهر بدیم) در کل مامانم بهش بی احترامی نکرد ولی با زبان تند و تیزم جوابشون کرد همین شد آغاز دعواهای شدید من و خانوادم لجبازی قهر طولانی من غذا نخوردنم دیگه حتا پدرمم فهمیده بود ی خبرایی هست این وسط مبینای خیر ندیده(بعدا دلیل نفرتمو میفهمید ) هم مینشست پیش خواهرا و مادرم و ازشون حرف میکشید و میومد پیش من فضولی و چندتام میزاشت روش و حسابی اتیش دعوارو بیشتر میکرد



دیگه شرایط خیلی بد شده بود امین چند بار رفته بود سراغ پدرم و علنا گفته بود دخترتو میخام بابامم مخالف بود میگف این پسره هیچی نداره خانوادش درست نیستن من تورو ب چیه این شوهر بدم قیدشو بزن هرروزم اشک و دعوا بود اصلا دیگه نمیزاشتن جایی برم مدرسه هم نداشتم دیگه بیکار خونه بودم فقط دلخوشیم موبایل و همدمم مبینا بود هرچی اونا بیشتر فشار میاوردن من هارتر میشدم و جری تر.یروز با امین حسابی بحثم شد و گفت ب پدرت میگم دخترت با من عکس داره و عکساش دست منه(تو تولدم و چند بار بیرون بودیم باهم عکس گرفته بودیم عکس کاغذی ک با دوربین میگرفتن)من هنگ کردم و واقعا باورم نمیشد یروی دیگه ی امینو دارم میبینم


ی چیز ک برام خیلی عجیب بود این بود ک امین بشدت از خانوادم بدش میومد و انگار هراتفاقی خونه ی ما میفتاد امین یجورایی خبر داشت مثلا یبار سره امین با خواهرم ثنا دعوامون شد خواهرم ک تا حدودی از روابط مهسا و حسام خبر داشت گفت این خانواده انقد اشغال و بی بند و بارن دخترشون با مادرشون پسر مردمو دیوونه کردن پسرشونم دختر مردمو هوایی کرده منم جوابشو دادم ولی چند روز بعدش با امین ک حرف میزدم یجور حرف میزد ک مشخص بود از ثنا خیلی بدش میاد....


تو همون روزا یروز مهسا بهم زنگزد و با شادیه زیاد گفت ک خانواده عموش علی الخصوص زن عموش ک بشدت با مهسا مخالف بودن راصی شدن و قراره حسام بیاد خاستگاریش و  نامزد کنن.امین بنا ب دلایلی ک خودش براش مشخص بود با حسام بشدت مخالف بود و حتا شب خاستگاری مهسا بعد ی دعوای حسابی با خانواده از خونه زده بود بیرون با وجود مخالفت امین مهسا و حسام نامزد کردن و روابطشون ازادتر شد.چون تو خونه ی امین اینا زن سالاری بود و مادرش بشدددددت زرنگ و باسیاست بود حسام  بعد نامزدی راحت خونشون رفت و امد میکرد و امین کلا بی محلش میکرد همین باعث شده بود رابطه ی من و مهسا و فریبا خانم هم خراب شه و اونا هم ب تلافی رفتار امین با حسام بی دلیل منو بی محل میکردن و این هم باعث دعوا بین من و امین بود


هرروز دعواهامون شدیدتر میشد یروز قرار بود مهسا جشن نامزدی بگیره منو دعوت کرده بود ک با هزار بدبختی مامانمو پیچوندم (ی همکلاسیم ک مامانم خیلی قبولش داشت اومد دنبالم و گفت قراره بریم کتابخونه ثبت نام کنیم برا کنکور سال دیگه) مامانمم اسم درس خوندن اومد یکم اروم شد و اجازه داد برم منم با امین صحبت کردم و راصیش کردم با مهسا کاری نداشته باشه امین بظاهر قبول کرد ولی زهی خیال باطل ک امین کینه ای و عقده ای تر ازین حرفاس ...

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز