2733
2734
عنوان

داستان زندگی سما و خیانت همسرش و زنداداشش

| مشاهده متن کامل بحث + 1419861 بازدید | 112 پست

تو جشن نامزدی مهسا ک هول هولکی رفتم و لباسم همکلاسیم الهام برام اورد همه منو ب چشم نامزد امین میدیدن و این خیلی برام لذت بخش بود کلی زدیم و رقصیدیم و با دوربین امین کلی عکس یادگاری گرفتیم(اعتماد ب ادم های کثیف و حماقت) ....



اخرای مراسم خواهره حسام ک اسمش بهناز بود تو جمع دخترخاله های امین(ک خیلی قرتی و قر و فر دار بودن)بهم گفت شما واقعا نامزد امینی ؟؟پس چرا ما خبر دار نشدیم ک من نتونستم جوابشو بدم(اونوقتا خیلی ساده بودم😭😭😭😭)اونم وقتی هول شدن و دستپاچه شدن منو دید گفت اها نامزد غیر رسمیشی ..... همین حرف شد باعث بغض و ناراحتی من .امین با ماشین کرایه ای اومد دنبالم چون باید زود برمیگشتم و نمیتونستم تا اخر جشن بمونم.تو راه امین علت ناراحتیمو پرسید منم عصبی شدم گفتم بهناز آبرومو برده پیش دخترخاله هات و قضیه نامزد عیر رسمی رو گفتم همین حرف شد کبریت ب انبار باروت امین و باعث شد اونشب ی دعوای حسابی تو خونشون درست شه ظاهرا مهسا پشت بهنازو گرفته بود و امینم پشت منو و مهسا گفته بوده سما شوخی حالیش نیست و ازین حرفا ..... بازم روابط امین و مهسا شکرآب شد و پی بندش حسامم بی محل میشد از طرف امین ...


روزها ادامه داشت و منو امین بازم باهم در ارتباط بودیم مبینا هم دراین بین حسابی برا خودش ادم شده بود و راحت سهیله عاشقه احمقو تو مشتش گرفته بود و برا خودش چند جور کلاس مختلف میگرفت و چون وضع مالیشون بد نبود(خونه و ماشین و حقوق خوب اوایل زندگی داشتن) حسابی برا خودش طلا و لباسای شیک میخرید و سهیل بهش خیلی ازادی میداد اصن ظاهرش نسبت ب مجردیش خیلی عوض شده بود کسی ک مجردی حتا موهای دستشو نمیزد(خیلی موآلو بود) و شبا با روسری میخابید حالا حسابی راه افتاده بود موی مش کرده آرایش غلیظ لباسای رنگی کوتاه(از حسادت من سهیلو مجبور کرد براش گوشی بخره


من کماکان گوشیم پنهان بود.سال ۸۵ بود) و ازادی مطلق مادرمم و خواهرامم کلا کاری باهاشون نداشتن چون خالم روابطش باهامون خوب بود و نمیخاستیم کدورتی پیش بیاد ....


یروز مهسارو با مامانش تو بازار هفتگی دیدیم و منو مبینا و خالمو بی محل کردن و اصلا سلام ندادن منم سره همین با امین حرفم شد ک خانواده تو فرهنگ ندارن و ابرومو پیش مبینا و خالم بردن اونم رفته بود خونه با اونا دعوا و نمیدونم چطو پرش کرده بودن ک اومد با من حسابی دعواش شد ک گفتم دیگه نمیخامت .... ۴ روز جواب زنگشو ندادم ک دیدم با گوشی مبینا بهم پیام داده(نامزدش براش خریده بود) ک اگه جوابمو ندی عکساتو میدم ب بابات.منم جواب دادم هرکاری دلت میخاد بکن ک گفت یساعت دیگه دره خونتونم و واقعا هم بلند شد اومد تو کوچمون .... (همون روزم متاسفانه ی بحث بدی با مامانم داشتم)


وقتی اومد و من از پنجره دیدمش انقد ترسیدم ک دوتا بسته قرص خواب قوی خوردم(چون همیشه تو خونه دعوامون بود کلونازپام قوی داشتم شبی یک چهارم میخوردم و خوابم ببره.از قرصای مادربزرگم کش رفته بودم) ....


(وقتی میگم اونسالا حرف ۱۳ سال پیشه ن سی سال پیش ولی اونوقتا عکس ی تهدید بود برا دخترا مث الان نبود ک .بعدم تو این ۱۳ سال انقد با وجود گوشی های لمسی و برنامه های مجازی و ماهواره و .... نسل دخترا تغییر کردن ک بین دهه ی ۶۰ و ۷۰ تا دهه ی ۸۰ ... ی تفاوت واقعا فاحش هست.نسل یدفعه تغییر اساسی کردن وگرنه نسل چهل و سی و پنجاه تو ی حدود بودن)....


قرص خوردن همانا و حدودا نیم ساعت بعد بیهوش شدن همانا فقط از ترسم  قبل اینکه حالم خیلی بد شه موضوعو ب مبینا گفتم و گوشیمو بهش دادم ک نیفته دست خانوادم


مبینام زود ب خانوادم گفته بود ک بخاطر امین اینکارو کرده و اونام دم عصری رسوندنم بیمارستان ک سریع معدمو شست و شو دادن و یشب و یروز بیمارستان بودم ...


خیلی حالم بد شده بود و اگه دیرتر میرسوندنم مرگم حتمی بود این قضیه ی خودکشی باعث ترس زیاده خانوادم شد و باعث شد زیاد سربسرم نزارن امینم هی فشارشو برا ازدواج و خاستگاری بیشتر میکرد ....

اوایل اردیبهشت ۸۵ بود عروسی عموی من مقارن شده بود با عروسیه خواهرشوهر خواهر وسطی امین (ی عید مدهبی یادم نیست چ عیدی عروسی هردوتاشون تو ی شب بود) از چند وقت قبلش میدونستم ک مهسا و حسام بشدت سر عقد کردن اختلاف پیدا کردن مهسا و مادرش اجبار و اصرار داشتن  ک حسام زودتر اقدام کنه برای عقد و عروسی (داداشاش هی با مهسا میجنگیدن ک یا زودتر عقد کن یا جداشو چیه الکی پسره میبره میارتت مامانه هم مث کوه پشت مهسا بوده)حسامم چون شغل درست حسابی نداشت و پولی نداشت نمیتونست اقدام کنه برا عقد و ازدواج(امین قسم میخورد ک خبر داشته ک مادرش خرج حسامو میده و ب حساب خودش برا مهسا لباس و طلا میخریده میگفته از طرف نامزدشه.وضعشون خوب بود) از یطرف حسام یا از لج امین و خانوادش ک مخالف ازدواجش با مهسا بودن یا از عشق مهسا بهیچ وجه نمیخاست مهسارو از دست بده شب قبل عروسی مونا(خواهرشوهر خواهر وسطی امین)گویا مهسا و حسام سره عروسی رفتن بشدت دعواشون میشه و مهسا هم ب تحریک مادرش ب حسام میگه یا دیگه اسممو نمیاری و انگشتر و کادوهاتو پس میفرستم یا توهفته اینده باید عقدم کنی(اینارو امین برامن گفت) حسامم گفته بوده فردا شب تکلیفت معلومه.ما رفتیم عروسی عموم اونا هم رفتن عروسی مونا ....



دوروز درگیر عروسی و بزن و برقص و خوشگذرونی بودیم خواهرمم از شهرستان امده بود و اتفاقا باردار بود(خاله شدن قشنگترین حس دنیاست😍)...



جمعه شب عروسی تمام شد اومدیم خونه دلم خیلی شور میزد ظهرش تو ی موقعیت مناسب تو دستشویی خونه ی مادربزرگم با امین حرف زده بودم ولی بعدش دیگه از امین خبری نبود....



خسته و کوفته اومدیم خابیدیم فرداش بیدار شدم دیدم امین ۲۳ بار زنگزده خیلی هول کردم چون امین میدونست تا لنگ ظهر میخابم و اصلا زنگ نمیزد دلمم شور میزد نمیتونستم برم طبقه بالا هم چون مبینا و سهیل خاب بودن همش دنبال ی راه بودم ک بهش بزنگم ک تلفن خونه صداش درومد با استرس خودمو ب تلفن رسوندم شک نداشتم امینه



خواهرم و شوهرش تو پذیرایی صبحونه میخوردن تلفن رو برداشتم و گفتم الو صدای امین پیچید تو گوشی ک با حرص و عصبانیت گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی تا اومدم جواب بدم  گفت حسام خودکشی کرده دیشب😭😭😭😭😭😭😭😭وای اصلا نمیتونم حال اون لحظمو توصیف کنم انقددد حالم بد شد ک میخاستم پس بیفتم فقط گفتم باشه و قطع کردم شوهر خواهرم با دقت نگاهم میکرد(خیلی تیز و زرنگه ) گفت سما چ خبری بهت دادن ترسیدی سعی کردم عادی باشم با لبخند گفتم هیچی دوستم بود گفت داداش یکی از دوستام فوت شده (البته ک باور نکرد بعدا ب خواهره بزرگم سیما گفته بود ک سما معلوم بوده دروع گفته اصن حالش خیلی بد شده)....



بزور خودمو رسوندم تو جام و افتادم تو رخت خابم و حالت شوکه بهم دست داده بود ...


بله حسام واقعا با کشتن خودش تکلیف مهسارو مشخص کرده بود چون ن میتونست پسش بده و نامزدیو بهم بزنه ن میتونست ادامه بده بعد از حسام مهسا داغون شد و ی حالت نفرت و عقده ای بهش دست داد و یجورایی از امین متنفر بود و همیشه ب رابطه ی مادونفر حسادت میکرد(حقم داشت طفلک) بماند ک با چ استرسی و فیلمی تونستم از خونه جیم شم و هفتم حسام برم خونه ی امین اینا ب مهسا و فریبا خانم تسلیت بگم.ک البته بعدش مامانم فهمید و غشقرقی بپا کرد ک بیا و ببین ک سر و صاحب نداری و ویلانی و سر خود رفتی خونشون ک چی بشه .خدا بدونه مادر و دختر چ خونی ب جیگره حسام بدبخت کردن ک خودشو کشت(اینو حق با مادرم بود بعدا بهم ثابت شد ) ...


بعد از حدود ۵ ماه از مرگ حسام امین باز اقدام کرد برا خاستگاری دقیقا تو مهر سال ۸۵ انقد من با خانوادم جنگیدم و قهر کردم و غذا نخوردم و امین هی راه براه میرفت سراغ بابام  و خانوادش ب مامانم زنگ میزدن(با توجه ب مرگ حسام و خودکشی نافرجام من مامانم حسابی ازینکه خانواده امین منو تحریک کنن منم خودکشی کنم یا با امین فرار کنم میترسید).ک اخرش ذله شدن و رضایت دادن خانواده امین بیان خاستگاری(خیلی جنگیدیم تا راضی شدن من خیلی خلاصه گفتمش)

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

دهم آذرماه سال ۸۵ خانواده امین اومدن خاستگاری



خواهرم و شوهرش از شهرستان اومدن



ی جو بدی بودا



هیچکس راضی نبود خواهرم باردار بود و حساس همش گریه میکرد تا منصرفم کنه همش میگف بدبخت میشی این پسر هیچی نداره ب خانواده شوهرم بگم خواهرم انقد هول ازدواج بود دوتا خواهره دیگمو جا گذاشت بابام اخم کرده بود نمیشد از ی متریش رد شد.سهیل مهربون بی طرف بود و کلا میگف هرچی پدرمون بگه داداش کوچیکم سپهر اونموقع خیلی بچه بود و دخالتی نداشت(بابام نظامیه زمان شاهه خیلی قلدر و اخموا همینجوری تو خونه ازش بشدت حساب میبریم فکر کنید اونموقع چی وایساده بودا)اصن خونمون اونروز عزا خونه بود و هیچکس هیچ تدارکی براشب نمیدید



فقط مبینا اومد کمکم راه پله رو تمیز کردیم خونه رو مرتب کردیم و میوه و شیرینی هارو چیدیم تو دیس (مامانم خیلی تمیز و وسواسیه ولی اون تایم از دست اذیت و ازار من عاصی و مریص شده بود خدا از سر تقصیرات من بگذره😭😭😭😭😭😭چقد اذیتشون کردم بخاطر ی ادم لاشی) خلاصه همه ی حقارتارو بجون خریدم تا شب شد و خانواده امین اومدن.ما رسم داریم خاستگاری بزرگای فامیلمون بیان ولی خانوادم انقد عصبی بودن و ب خانواده داماد ب چشم حقارت و نفرت نگاه میکردن و ارزشی براشون قائل نبودن کسیو نگفتن و  فقط مامانم بدون اجازه پدرم و با ترس دایی بزرگمو ک معلمه با خانمش دعوت کرد.



وقتی خانواده امین اومدن ن داماد بزرگشون اومده بود ن داماد کوچیکشون فقط خوده خانوادش با خواهر وسطیش بدون شوهرش(بعدها فهمیدم داماداشون گفته بودن امین ۲۹ سالشه بیکار بی عاره بریم دره خونه دختر مردم برا خودمون فحش و لعنت بخریم قشنگ معلومه امین دختره رو گول زده)


اونشب پدرم اصلا نزاشت اونا حرف بزنن مهریه رو ۳۰۰ تا تعیین کرد و خیلی با اخم و بیمحلی باهاشون برخورد کرد اونا هم چون میدونستن بزور خانوادم راضی شدن اصلا حرفی نزدن و قراردادو نوشتن وقتی خاستم چای ببرم چای ک برا پدرم بردم با اخم گفت نمیخورم اون نگاه و اخم اونشبشو هیچوقت یادم نمیره(ته نگاه پدر مقتدرم ی مرد شکسته بود😭😭😭😭😭)ولی من اینارو نمیدیدم فقط چشام امینو میدید ک برام ی دسته گل بزرگ گل مریم ک خیلی دوستدارم اورده بود


خاستگاری با سردی تمام برگذار شد فقط من و خانواده امین و مبینا شاد بودیم بقیه عزا گرفته بودن.اخرشب وقتی مهمونا رفتن مامانم بهم گفت اخر کاره خودتو کردی ولی امیدوارم خودت با گوشت و پوست و استخوانت بفهمی این پسر چقد لاشی و خرابه ک من این حرفش بهم خیلی برخورد....


فرداش رفتیم برا ازمایش کسی همراهیم نکرد😓😓 و قرار شد ۱۴ آذر عقد کنیم(آذرماه ک میشه حالم خیلی بد میشه همه ی خاطرات بدم مال آذره)


همه چی خیلی زود جور شد خانوادم اصن حس و حالی ک سره ازدواج سیما و سهیل داشتن رو نداشتن همه غمزده بودن روز ۱۴ آذر برا عقدم هرکاری کردم هیچکس همراهم نیومد😭😭😭😭😭فقط پدرم اومد و امین هم با پدرش اومد (فریبا خانم و مهسا تلافیه رفتارای بد و بی محلی هایه امین ک با حسامه خدابیامرز داشت رو درمیاوردن )


حتا من با ی روسری و مانتو مشکی رفتم انقد بچه بودم عقلم نمیرسید ک سفید بپوشم مادرمم لج کرده بود ن باهام اومد ن نظری داد در مورد لباسام رفتیم ی محضر ک اشنای پدرم بود و در عرض نیم ساعت من و امین ب عقد هم درومدیم شیرینی برای کسایی ک تو محضر بودن گرفتم برداشتن ۴ تا شاهدم از تو محضر جور کردیم (بهمین سادگی زن و شوهر شدیم)وقتی بله رو دادم خاستم با پدرم روبوسی کنم با دست پسم زد و با حرص دستمو گرفت و با چشای پر از خشم بهم گفت اول بدبختیته روز طلاق و چ کنم چ کنمتم میبینم(کاش کاش کاش ب حرفاشون گوش میدادم) من اصن اون روز حرف کسی برام مهم نبود خودمو تو اوج خوشبختی با امین میدیدم


امین ک خیلی شاد بود و محکم دستمو گرفته بود و تند تند بوس میکرد .پدرم امین رو کشید ی گوشه و یکم باهاش حرف زد و تو محضر ولمون کرد و رفت وقتی رفت ب امین گفتم چی میگف اونم خندید گفت ولشکن بهش فکر نکن هی گفتم خب بگو گفت هیچی بهم گفته امان ازینکه بفهمم رفتارت با دخترم بد بوده خودم برات میگم در ضمن حق نداری دخترمو ببری و بیاری سریع هم برید سر زندگیتون....


یکم ناراحت شدم ولی ذوقه رسیدن ب امین خیلی بیشتر ازین حرفا بود جوان بودم و سرم پر بود و هیچی حالیم نبود با امین برگشتیم خونه ی ما خانوادم خیلی سرد و خیلی اجباری بهم تبریک گفتن و هیچکس شیرینی نخورد.قرار شد ۳ روز دیگه یعنی ۱۷ آذر جشن عقد بگیریم ❤❤❤❤

2728

جمعه ۱۷ آذر خونه ما جشن عقد گرفتیم(تو اون ۳ روز با خانواده شوهرم خرید کردم از طرف ما با اصرار زیاده من ثنا و مبینا اومدن ولی اونا دوتا خواهرش و مامانش اومدن) صبحش با مهسان رفتم ارایشگاه ابروهامو برداشت وقتی تو آینه خودمو دیدم خیلی ذوق کردم نهار رفتیم خونه امئن اینا ک امین بخاطر من کوبیده ک خیلی دوستدارم با ریحان و سنگک از بیرون گرفت قرار بود ساعت ۱۲ باز بریم ارایشگاه برا ارایش عروس.از طرف ما کسی باهام نیومد  من با مهسا رفتم ارایشگاه(مهسا از نظر روحی اروم شده بود خب خاک سرد میکنه ولی خیلی بهم حسادت میکرد مشخص بود)



ارایشگر موهای فر و بلندمو بیگودی پیچید و سرمو کرد داخل سشوار ایستاده و مهسارو اماده کرد بعد اول صورت منو ارایش کرد بعد  موهامو درست کرد وقتی کارش تموم شد هم خودش هم مهسا کلی با حیرت نگام کردن واقعا خوشگل شده بودم(بی تعریف میگم قیافم خوب بود) وقتی خودم بلند شدم تو آینه خودمو دیدم خیلی تعجب کردم اون دختری ک تو آینه نگاهم میکرد یکی دیگه بود .خلاصه لباس پوشیدمو اماده منتظر امین بودیم ک با دامادشون اومد دنبالمون (انقد بی عرضه بود حتا ی ماشین جور نکرده بود ک روز عقدمون دو نفری سوار شیم با مهسا و داماد وسطیشون سوار شدیم) اول رفتیم خونه مادرشوهرم ک امین اماده شه .وقتی دیدنم کلی ذوق کردن و برام اسفند دود کردن(خواهرشوهره بزرگم کلا هیچ مراسم ما نیومده بود شوهرش ازینا متنفر بود و زنشم مطیع همسرش بود خدایی هم زندگی عالی براشون درست کرده بود شوهره) امین دستمو گرفت و بردم تو اتاق درو بست محکم بغلم کرد و چند بار دقیق و با حیرت نگام کرد و قربون صدقم رفت هی میگفت سمای من چ نازشدی ک من گفتم دیر میشه و بریم



با امین و دومادشون رفتیم سمت خونه ی ما .از در ک رفتم همه طبقه ی بالا نهار میخوردن تنهایی رفتم پایین بعد یکی یکی خانوادم و مهمونا اومدن مبینا و ثنا و سیما و سحر(دومین خواهرم) بوسیدنم ولی مادرم باز بوسم نکرد(حقداشت من دختره بدی بودم دلشو شکسته بودم) کم کم مهمونا و همکلاسی هام ک دعوتشون کرده بودم اومدن .بعد حدودا ی ساعت خانواده داماد قرار بود بیان ک اومدن تو کوچه جلوی در حدودا یرب معطل شدن هی دلشوره داشتم و از همه میپرسیدم چرا نمیان داخل ک کسی دلیلشو نمیگفت و هرکی ی حرفی میزد (بعدا فهمیدم قندی ک برای شکست اورده بودن از دست مهسا حالا ب عمد یا واقعا ندونسته خدا بدونه افتاده شکسته و رفتن دوباره از سر خیابون قند گرفتن) طایفه داماد اومدن تو و بزن و برقص شروع شد



کل خانواده من ناراحت بودن ولی اونا شاد بودن و حسابی ترکاندن (هرچی نگاه میکردم مراسمم اصن شبیه مراسم سهیل و سیما نبود) بابام ک اخمو و ناراحت بود



از طرف ما فقط مبینا و دوستام رقصیدن موقع رقص دونفره ی ماهم مامانم بزور خواهرام شاباش داد بهمون .اصن رو ابرا بودم فکر میکردم خوشبخت ترین و عاشق ترین زن دنیام(فقط احمق ترین دختر دنیا بودم.....) بمونه ک تو مجلس چقد عمه هام و زن عموهام بهم تیکه انداختن ک هول بودی زدی جلوی خواهرات و ازین حرفا جشن عقد تمام شد و مهمونا کم کم رفتن.دوست امین ک عکاس بود اومد ازمون کلی عکس گرفت.مبینا هم اومد کمک تو اتاق برا گرفتن عکسا.خانواده امین نشسته بودن و منتظر شام بودن(رسمه خانواده عروس شام بدن برا عقد) ولی خانوادم از لج من حتا تدارکی برا شام ندیده بودن(وضع مالیمون خوبه متوسطه رو ب بالاس .خسیسم نیستن خدایی از ناراحتی و از لج من و خانواده امین ک بنطرشون ریاکار بودن شام ندادن) اونام ک دیدن از شام خبری نیست بلند شدن رفتن منم شاباشامو از امین گرفتم.سرعقد خواهر بزرگم و برادرم و پدرم بهم سکه دادن خانواده امین فقط ی النگو نازک دادن.داداشش ده هزار تومان داد خواهرشم دوتا پونصد تومنی کهنه بهمون شاباش داد🤯🤯🤯🤯🤯🤯🙄🙄🙄🙄🙄برا من اصلا قابل هضم نبود انقد منو تو فامیل تحقیر کردن ....بخصوص پیش عمه هام و دختر عمه هام ک برا ترک دیوارم حرف درمیارن.بخاطر امین سکوت کردم و حرف نزدم.شب انقد خانوادم ب امین اخم و بیمحلی کردن بلند شد رفت ....‌

همون شب بابام اخر شب ک رفتم دوش گرفتم اومدم انگار ک دلش برام سوخته بود با ی حالت مهربانانه گفت لباس گرم بپوش این تی شرته چیه پوشیدی مریض میشی و تقریبا با این حرف باهام اشتی کرد.....



فرداش امین صبح بهم زنگ زد ک دختر خاله هاش نهار خونشونن و  بیاد دنبالم بریم خونشون دور هم باشیم تا ب مامانم گفتم مثل بمب منفجر شد(از دیروزش بغض داشت همش منتظر بهونه بود) ک حالا بزار مهر عقدتون خشک بشه چ خبره و چی و چی .منم ب امین گفتم نمیام حوصله و جرات بحث با مامانمو نداشتم.... امینم ناراحت شد اومد دره خونه ب بابام گفت ک اونم با اخم و غر زدن گفته بود ببرش ولی حق نداره تو دوران عقد خونتون بمونه شبا و تا قبل ده شب هم خونه باشه



از ترس مامانم ن جرات کردم ارایش کنم ن لباس انچنانی بپوشم.بخدا یدست لباس الکی برداشتم و مانتو و شلوار و شال ساده پوشیدمو رفتیم تو راه خیلی از همسایه ها ک باهم میدیدنمون با تعجب نگامون میکردن اخه از عقدمون خبر نداشتن(هم محله ای بودیم)



مهسا تا منو دید اخم کرد و گفت وا چ ساده اومدی و رفتیم داخل و سلام علیک و روبوسی کردیم ب بهانه تعویض لباس رفتیم تو اتاق مهسا ک مهسا اومد تو و سریع با لوازم ارایش خودش یکم ارایشم کرد پوستم خوبه کلا کرم نمیزنم ی خط چشم و یکم رژ و ریمل زدم کلی عوض شدم رفتیم تو پذیرایی ک آرزو دختر خالش با صدای بلند و خنده گفت مهسا جان خواهشا سما رو مث خودت پررو و وقیح نکن بخدا بی ارایشم خوب بود(دختر خاله هاش کلا پر رو و تیکه بنداز بودن بشدتم دنبال قر و مد بودن) منم ی لبخند زدم و چیزی نگفتم



مادرشوهرم نهار قرمه سبزیو مرغ درست کرده بود نهارو ک خوردیم همه ی ظرفارو من شستم(شروع حمالی هام برا خانواده شوهرم بود مامانم بجای لجبازیو قهر باهام باید اینچیزارو یادم میداد ک نداد متاسفانه و منم ساده بودم و باعث شد حسابی سوارم شن) کلی ظرف بود بخدا دستام درد گرفته بود اخه اصلاااا خونه خودمون کار نکرده بودم بعد نهار همه بالش گذاشتن و دراز کشیدن امین دستمو گرفت و ب ی بهونه بردم تو اتاق  بالشت گذاشت و بهم گفت بیا دراز بکش پیشم هم خجالت میکشیدم هم معذب بودم و میلرزیدم درسته امین رو خیلی وقت بود میشناختم ولی هیچوقت تو شرایط انقد نزدیک بهم نبودیم...(صدای خنده ی موذیانه مهسا و دختر خاله هاش میومد برا اونا اینچیزا عادی بود برا  خانواده تعصبی و سنتی من بد بود) خلاصه با ترس و لرز دراز کشیدم ک امین بغلم کرد  و شروع ب شیطنت کرد......



حدودا ی ساعت اون تو بودیم ک برا من با عشقم خیلی زود گذشت بعد مهسا صدامون کرد چای و میوه بخوریم وقتی رفتیم بیرون لیلا دختر اونیکی خالش بلند داد زد وا پسر خاله لبتو پاک کن .... من انگار اب سرد ریختن روم یخ کردم بغص کردم برگشتم ب امین نگاه کردم یکم گوشه ی لبش رژی شده بود و با خنده و شوخی داشت پاکش میکرد یدفعه همه زدن زیر خنده و من از خجالت مردم (برا اونا عادی بود اینچیزا...تفاوت فرهنگیمون بالا بود .) بعد چای و میوه باز من ظرفای عصرونه رو شستم و کسی نگفت من میشورم



عصر دلهره داشتم وهی ب امین گفتم برم گردونه ک قبول نکرد و وقتی اصرار منو دید گفت تو دیگه زن منی و اگه نزارم بری هم کسی حق نداره دخالت کنه ..... خلاصه اونروز خفه و پر استرس تو شوخی ها و تیکه های دختر خاله های امین گذشت و حدود ساعت ۹ با التماس و اصرار من امین برم گردوند (تو راه کلی دعوام کرد و عصبی شد ک مثل بچه ها بهونه ی خونتونو میگیری و ....) وقتی اومدم خونه باز بیمحلی و اخم خانوادم بود و من مشتاق ی دنیا تعریف رفتم پیش مبینا....

روزها میگذشت و امین اصلا بفکر کاری نبود و پدرم کم کم برامن جهیزیه میخرید رفتار مامانمم باهام بهتر شده بود و یجورایی امینو پذیرفته بودن من فقط جمعه ها از صب تا ده شب میرفتم خونه امین اینا ک هم وعده ی شام هم نهار کلی ظرف میشستم (مهسا و فریبا خانوم و خواهر وسطیش مهستی ک هرروز اونجا بود با بچع و شوهرش اصلا کاری نمیکردن منم مث حمال برقی ازشون پذیرایی میکردم کلا برعکس شده بود اونا مهمون بودن من میزبان.منی ک خونه ی مادرم حتا آبم میخاستم صدا میزدم مادرم برام میاورد کسی هم نبود راهنمایم کنه ک چطو رفتار کنم)....



برا وام ازدواجمون امین نتونست ضامنی جور کنه پدرم براش جور کرد و خودشم ضامن من شد و نفری ی تومن وام گرفتیم.قرار شد منم اون ی مقدار طلامو بفروشم و ی مقدارم فریبا خانم کمک کرد و ما طبقه ی بالای خونه ی پدر شوهرمو ساختیم (کاااااش هیچوقت نمیساختیم)



تو هول و حوش خانه سازی امین ی کار شبانه پیدا کرد و شبا از ۷ شب تا ۷ صب سرکار بود و ۸ صب با سرویس میومد خونه میخابید تا شب و مبینا هم پیش ی دکتر سر خیابان خودمون دوره ی تزریقات یاد میگرفت و منشی شده بود(ب پولش نیاز نداشتن این دختر عاشق خودنمایی بود و چون با سیکل وارد ی خانواده تحصیلکرده شده بود میخاست با کلاسای مختلف و .... اون خلا خودشو پر کنه.برای ما مهم نبود خودش حسود بود  سهیلم کلا ب حرفش بود انقد ک عاشقش بود.مبینا هم ظاهرا عاشقش بود  ...)



ی مدت بود رفتار امین خیلی باهام بد شده بود هرحرفی خونه ی ما میشد یجورایی حس مکردم امین خبردار میشه مثلا ی نمونش من ی دختر عمو داشتم ی مقدار از من پول قرض کرده بود امین خبر نداشت وقتی خاست پسش بده باهام یجایی قرار گذاشت(امین بددل بود نمیزاشت جایی تنهایی برم) منم صب بود با امین تلفنی حرفزدم و گفت ک میخاد بخابه منم ک مطمئن شدم امین خابه رفتم پولو از دختر عموم بگیرم(طفلک وضع مالیشون خوب نبود عابر بانک نداشت برام منتقل کنه سال ۸۵ ام زیاد کارت ب کارت کردن رواج نداشت)رفتم پولو گرفتم برگشتم خونه دیدم خواهرم گف امین چند بار زنگ زده ماهم گفتیم رفته حموم .منم از ترسم رفتم حموم و موهامو خیس کردم ک امین اومد دره خونمون و بعد بهم گفت قسم بخور حموم بودی ...(انقد عوضی بود  داخله کفشامو با دست لمس میکرد ببینه گرمه یا نه) منم مجبوری کلا انکار کردم بیرون بودم ک با حالت تهدید گفت وای بحالت پاتو کج بزاری و رفت.اتفاقا اونروزم مبینا خونه بود و بعد رفتن امین گفت وای خداروشکر ک نفهمید و خدا بهت رحم کرد ...

منم فقط برا مبینا درددل میکردم اونچه این وسط برام عجیب بود رفتارای مبینا بود ک هی درمورد رابطمون ک در چ حده سوال میکنه و مشتاقانه ب حرفام گوش میداد ....



اکثرا امین پنج شنبه ها میبردم بیرون ی شب خیلی بد بحثمون شد و فرداش پنج شنبه بود تصمیم گرفتم بیمحلش کنم تا رفتارشو درست کنه چون خیلی کلافه شده بودم از دستش.... فرداش صب زنگ زد گفت ک سرویسشون خراب شده و فعلا نمیاد خونه و احتمالا بجای ۸ صبح برای ده خونس(فاصله محل کارش تا خونه با سرویس یرب بود).من اماده باشم ده میاد دنبالم منم باز دلم لرزید و قبول کردم(خیلی دوسش داشتم نامردو نمیتونستم قهر بمونم)بعد ازینکه قطع کرد از خونشون بهم زنگ زدن ک مادرشوهرم بود ک بهم گفت سرما خورده حالش خوب نیست ب  مبینا بگم از مطب بره براش امپول بزنه(برف اومده بود سنگین مادرشوهرمم خیلی چاق بود میترسید بره بیرون سر بخوره بیفته دست و پاش بشکنه اخه یبار لگنش شکسته بود و خیلی مصیبت کشیده بود) و خودمم نهار برم خونشون آش رشته ک من دوستدارم درست کرده منم حاضر شدم اول خاستم ب مبینا زنگ بزنم دوباره گفتم چ کاریه خب یدفعه از سر راه میرم دنبالش باهم میریم خونه مادرشوهرم‌.بدون اینکه ب مبینا اطلاع بدم داشتم میرفتم مطب سراغش اونم ساعت ۸ و ربع این حدودا بود ک اوجه خلوتی مطب و خیابون بود(ی روز برفی و سرد بود)



رسیدم دره مطب از پله ها رفتم بالا  دره سالنو ک باز کردم دیدم امین پشت ب بخاری وایساده پیش مبینا و مبینا هم صندلیشو گذاشته کنار امین و غرق خنده و تعریفن.... یدفعه با دیدن من هردوشون شوکه شدن و ترسیدن و با استرس و هول  نگام کردن منم ک خیلی تعجب کرده بودم ب امین گفتم اینجا چکار میکنی مگه نگفتی سرویسمون خرابشده امین با تته پته گفت والا خاستم تورو سورپرایز کنم و الکی گفتم.بعد منم ب مبینا گفتم ک بیاد برا مادر شوهرم امپول بزنه(اونوقت زیاد شک نکردم فقط خیلی ترس و استرسشون و هول شدنشون برام عجیب بود) اونم گفت باشه شما برید دکتر ساعت ۹ میاد منم تا دکتر بیاد میام امپول رو میزنم.اونجا متوجه شدم ک امین اصلا اطلاع نداشته ک مادرش ازم خاسته بیام دنبال مبینا برای امپول زنی ک مثلا بهونه درکنه بگه اومدم دنبال مبینا بیارمش برامامانم  امپول بزنه ... خیلی حالم بد شده بود ی حس بدی داشتم سریع تو ذهنم جرقه زد ک چرا رفتار امین بد شده و هر اتفاقی خونه ی ما میفته خبر دار میشه .... نکنه مبینا براش خبر چینی میکنه باز ذهنم نهیب میزد خجالت بکش مبینا بهترین دوستته و زنداداشته نمازش قضا نمیشه چرا فکر الکی میکنی و ..... تا خونه کلی فکر اومد ذهنم حتا اگه امینم راست میگفت ک میخاد سورپرایزم کنه چرا تو مطب پیش مبینا در حال بگو بخند بود باید میومد تو خونشون و هزار تا فکر تو سرم بود ... امین کلا تو راه تند تند حرف میزد مثل بچه ای ک کار خطایی کرده  و میخاد  با حرف ذهن مادرشو نسبت ب خودش و کارش عوص کنه ولی من کلا هیچی تو ذهنم نبود فقط صداشو میشنیدم و چیزی نمیفهمیدم

2738

رسیدیم خونه خیلی زورم از امین گرفته بود محلش ندادم با مادر شوهرم سلام علیک کردم و رفتم اتاق لباسامو عوض کنم امین دنبالم اومد گفت چرا بی محلی میکنی منم گفتم تو ک سرویست خراب شده بود پیش مبینا چی میکردی ک شروع کرد قسم و قران(انقد ساده بودم بعدها فهمیدم هیچ اعتقادی ب چیزی نداره و قسم دروغ خوردن تو ذاتشونه) ک سرویسمون اونجا وایسادو رفتم مبینارو بگم بیا برا مامان امپول بزنه بدتر اتیش گرفتم علنا خر فرضم میکرد منم چیزی نگفتم خودمو زدم اونراه گفتم باشه و رفتم تو پذیرایی پیش مادرشوهرم ک همون لحظه در زدن و مبینا اومد و خیلی پر رو انگار چیزی نشده سلام علیک کرد و امپولو زد بعد یکم نشست مادرشوهرم کلی قسمش داد ک نهار بمونه ک با کلی فیس و ناز گفت مطب کار دارم و بخاطر شما اومدم و آش رشته هم دوست ندارم امین هم کل مدت انگار هیچی نشده نشسته بود و حرف میزد باهاشون ... وقتی خاست بره من رفتم تا دم در راهش بندازم یدفعه بهش گفتم مبینا تو دوست من بودی چرا مث خائنا رفتار کردی(هیچوقت تو زندگیم نفهمیدم اون لحظه چرا این حرف اومد تو ذهنم و چطو بهش گفتمش  )ک اونم خودشو زد ب ناراحتی ک چرا بهم میگی خائن مگه چی کردم ک منم سرمارو کردم بهونه و گفتم خودت میدونی و بیمحلش کردم و اومدم تو خونه .نگو خانم ب مطب نرسیده ب امین پیام داده(گوشی و خط من دست امین بود دیگه نیازش نداشتم) ک سما بمن گفته خائن امین صدام کرد تو اتاق تو بیخود کردی ب مبینا گفتی خائن از خودت خجالت نکشیدی اقا منم اتیش گرفتم اساسی ک کی بهت رسوندش پس شماها باهم در ارتباطید ک اونم کلی دعوام کرد و کلا منکر ارتباطشون شد و منو بی محل کرد و خابید



منم اتیش گرفته بودم و دیگه شک نداشتم اینا باهم در ارتباطن و هرچی تیکه های پازل ی ماه پیش رو کنار هم گذاشتم بیشتر ب حقیقت پی میبردم ..



اونروز نهارو خوردیم مهسا خونه ی خواهرش بود  و  امین کلا ن منو محل داد و ن نهار خورد و گرفت خابید (شبکار بود کل روز میخابید برا نهار بیدار میشد ک اونروز گفت نمیخورم)بعد نهار نشستم پیش مادرشوهرم داشتیم چای و شلغم پخته میخوردیم (خیلی ذهنم داغون بود ولی نمیخاستم اونا چیزی بدونن چون میشد سرکوفت خودم.)یدفعه گفتم بزار ب مادرشوهرم یدستی بزنم و گفتم مبینا بهم گفته امین چقد مامانشو دوستداره  اول صبحی اونده دنبال من بیام براش امپول بزنم.ک دیدم اون بنده خدا از همه جا بیخبر گفت من ک ب خودت گفتم ب مبینا بگی بیاد خودت با امین رفتید دنبالش بخدا راضی نبودم تو این برف زحمت بیفتید زنگم بهش میزدید کافی بود...(وای اون لحظه انگار زدن تو سرم پس امین دروغ میگفت و اصلا از قضیه امپول خبر دار نبوده حتما ی چیزی بود ک جفتی از من قایمش میکردن) مادرشوهرم هی حرف میزد و من کلا تو هپروت بودم .... بلند شدم گفتم باید برم خونه هرچی مادرشوهرم گفت بمون ب امین میگم ببرتت گفتم ن کار دارم اونم ک خابه خودم میرم بلند شدم لباس پوشیدم اومدم سمت خونه تو راه اشکام جاری شد اصلا و ابدا فکر نمیکردم چنین رکبی خورده باشم و مبینا فضول باشیه زندگیم بوده باشه تا رسیدم خونه امین زنگ زد تلفن خونه مامانم برداشت و گفت امین کارتدارهک گفتم بگو خودم بهش میزنگم مامانم خیلی تیزه سر اینجور چیزا با دقت ب دماغ و چشای سرخم نگاه کرد و هی گفت بگو چیشده منم زدم زیر گریه و موضوعو برا مامانم و ثنا تعریف کردم.

خلاصه ی دعوایی شد ک بیا و ببین تا شب امین چندین بار زنگ زد اصلا جوابشو ندادم دم عصری مبینا از مطب اومد خونه ک باهاش بحثم شد و اونم خودشو زد ب مظلومیت و گریه ک تو بهم تهمت میزنی و .... اونشب گذشت و با امین اشتی نکردم فردا صبحش سهیل اومد پایین و با اخم و غضب گفت چی ب مبینا گفتید ک قهر کرده رفته خونشون(سهیل خیلی احمق و ساده بود همیشه یطرفه و جانبدارانه از زنش دفاع میکرد زنشم خدای فیلم بازی کردن ی مظلوم نمای باسیاست) مامانمم با چشای گشاد شده گفت قهر کرده🙄🙄🙄🙄🙄🙄اون دعوا درست کرده بین سما و نامزدش حالا قهرم میکنه؟؟؟ی بحثی بین اینا در گرفت ک سهیل با حالت لج و ناراحتی از خونه زد بیرون منم هاج و واج مونده بودم ک باز امین شروع کرد ب زنگ زدن ب خونمون.تلفنو کشیدم اصن اعصابشو نداشتم ک مامانم گفت ن اینجور نمیشه بزار ببینم چی میگه گوشیو برداشت ک دیدم خیلی محترمانه سلام علیک کرد و گفت بیا مهستی کارتداره رفتم گوشیو گرفتم ک دیدم مهستی بعد سلام و احوالپرسی گفت سما بین شما چیشده  منم گفتم هیچی گفت والا صبح زنداداشت از بیرون زنگ زده خونمون.(نگو مبینا خانوم دیده گند زده رفته از تلفن عمومی زنگ زده خونه مادرشوهرم  گوشیو داده ب ی پسری  گفته بگو با امین کاردارم) البته چندبار ب گوشی امین زنگ زده بوده اون گوشیش رو سایلنت بوده و خاب بوده اینم مجبوری از بیرون زنگ زده تلفن خونشون ک شماره موبایل خودش نیفته(امین ی داداش داشت ب اسم میعاد .سومین پسر مادرشوهرم بود بحدی صداش شبیه امین بود ک منم گاهی اشتباهشون میگرفتم پشت تلفن) میعاد گوشیو برداشته بوده پسره گفته بوده با امین کاردارم اونم خاسته امین رو بیدار نکنه گفته خودمم بفرما:پسره هم گفته بوده گوشی و گوشیو داده بوده مبینا.مبینا هم هول هولی گفته بوده امین سلام چرا گوشیتو جواب نمیدی مبینام من با اونا دعوام شده اومدم قهر اگه از سهیل طلاق بگیرم تو منو میگیری🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐😡🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐🤐😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😓😓😓😓😓😓😓😓😡😡😡😡😡😡


برادرشوهرمم خیلی محترمانه گفته بوده مبینا خانم امین خابه من میعادم ک اونم هول کرده بوده قط کرده بوده(مبینا انقد استرس داشته ک باشنیدن صدای میعاد فکر کرده امینه  و زود خاستشو گفته بوده با تلفن عمومی بیرونم بوده و خوب صدارو تشخیص نداده)


اینارو مهستی(خواهرشوهر وسطیم) برامن پشت تلفن گفت و من خشک شده بودم بدبختی مامانمم مثل کلانتر بالاسرم بود و جرات نداشتم حرفی بزنم.اصن هنگ کرده بودم تا دیشب فکر میکردم رابطشون فضولیه امروز فهمیده بودم اینا رابطشون فراتر ازین حرفاس....


نمیدونم چطور براتون بگم ک چطو با مهستی خداحافطی کردم مامانمم هی میگف چی میگه ک گفتم هیچی یکم نصیحتم کرده و حولمو برداشتم رفتم حموم چون خودم امینو با اصرااار فراااااوان انتخاب کرده بودم جرات نمیکردم حرفی پیش مامانم بزنم.رفتم زیر دوش و وایسادم گریه کردن خیلی حالم بد بود مبینایی ک فکر میکردم محرم رازمه مثل ی مار خوش خط و خال شوهرمو فریب داده بود اصن نمیدونستم چکار باید بکنم و چی بگم ...


انقد عصبیو کلافه بودم ک فقط فکر میکردم ک چرا مبینا اینجور گفته نکنه مهستی دروغ بگه نکنه اصن مبینا نبوده زنگ زده خونشون میعاد اشتباه گفته خیلی سعی داشتم خودمو گول بزنم ولی خودمم میدونستم فقط میخام خودمو گول بزنم.از حموم درومدم مامانم هی پاپیچم میشد ک چیشده گفتم هیچی باید برم بیرون سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت خونه مادرشوهرم رسیدم اونجا مهسا و میعاد و مهستی و مادرشوهرم تو پذیرایی مشغول صحبت بودن و امین خابه خاب تو اتاق بود.اونام بدتر از من شوکه بودن باز با دقت از میعاد پرسیدم و میعاد دقیق برام همونجور ک مهستی تعریف کرده بود تعریف کرد حتا رو ایدی کالر تلفن زمان تماس و شماره ای ک افتاده بود(تلفن عمومی بیرون بود ولی پیش شمارش مال منطقه ی خالم اینا) نشون داد... انقد عصبی و کلافه بودم ک هیچی جلودارم نبود از یطرف شرمنده شده بودم ک زنداداشه اشغالم اینجوری پیش خانواده شوهرم گاف داده بود رفتم تو اتاقی ک امین خاب بود بیدارش کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت اِ کی اومدی(اخلاقمو میدونست عمرا برا اشتی پیشقدم میشدم) محلش ندادم و با بغض گفتم یالا بگو بین تو و مبینا چ خبره ک خیلی زورش گرفت و سریع جبهه گرفت(تجربه نشون داده ادمی ک مقصره زود جبهه میگیره)ک بسسسس کن چرا چرت و پرت میگی.... همینجور ک بحثمون بود چشمم ب گوشیش خورد ک کنار بالشتش رو سایلنت بود و چشمک میزد سریع برش داشتم فامیلی مبینا بود داشت ب امین زنگ میزد سعی کرد از دستم بگیرتش ک در حین درگیری دکمه ی پاسخ رو زدم صدای مبینا پیچید تو گوشی الو امین جان امینم😭😭😭😭😭😭😭😭😭(هیچوقت اون صدا از ذهنم پاک نمیشه) ک یدفعه امین داد زد سر من گوشیمو بده(درگیر بودیم) فکر کنم مبینا متوجه شد زود قط کرد منم خیلی زورم گرف شروع کردم ب داد زدم الانم من اشتباه میکنم الانم چرت میگم.... خانواده شوهرم ا

ز صدای داد و بیداد ما دره اتاقو باز کرده بود و نگاه میکردن


امین ک دید لو رفته و خیلی براش بد شده محکم گوشیشو از دستم گرفت و دوتا کشیده زد تو صورتم😭😭😭😭😪😪😪😪😪😪واقعا اون لحظه خشک شدم اصلا فکرشو نمیکردم یروز امینی ک عاشقش بودم بخاطر خیانت بزنتم😭😭😭😭


بعد کشیده ها ک خوردم یدفعه همه ساکت شدن کسی نمیدونست چ عکس العملی نشون بده بلند شدم و رفتم سمت در مادرشوهرم دستمو گرفت ک مانع رفتنم شه بلند داد زدم ولم کن دیوونه شده بودم نمیدونستم چکار کنم و چی بگم امین با اخم و غضب گفت برو بدرک بلند داد زدم باید طلاقم بدی(واقعا باید اونوقت طلاق میگرفتم) ک یدفعه مادر عفریتش شروع کرد ک اِ چ حرف مفتی طلاقه چی.طلاقت نمیده تا موهات رنگ دندونات بشه(بجای ک بزنه تو دهن پسرش بخاطر کار کثیفش) منم محلشون ندادم رو ب سمت دره حیاط رفتم مهسا دنبالم اومد گف سما ولش کن زندگی خودتو خراب نکن ک گفتم مهسا مگه نمیبینی با مبینا دارن خیانت میکنن ک گفت نه دوطرفس و برادر من اینجور نیس مقصر مبیناس و قضیه رو بزرگ نکن... من بی توجه ب حرفاش خونه رو ترک کردم تو خیابون گیج و منگ بودم نمیدونستم کجا برم و بکی بگم هنوز چند ماه بیشتر از عقدمون نگذشته بود چقددد بخاطرش تو روی همه وایسادم حالا باید پیش کی میرفتم و چی میگفتم.انقد حالت بغض و گریه داشتم ک نمیتونستم تو کوچه وایسم(چون قبلا تو محلشون ساکن بودیم اکثرا میشناختنم) راه گرفتم سمت خونمون تا رسیدم خونه مامانم جلومو گرفت ک دختر بگو چیشده چرا از من قایم میکنی(بزرگترین اشتباهم این بود ک مشکلاتمو با امین پنهان میکردم) منم دیگه طاقت نیاوردم بغضم ترکید و قضیه رو با گریه و بریده بریده برا مامانم و ثنا و سحر گفتم ... اونا هم با چشمای از حدقه درومده و ناباور نگام میکردن روم نشد بگم امین زدتم گفتم دعوامون شده.اصلا باورشون نمیشد مبینا چنین کاری کرده باشه(خیر سرش نماز میخوند.مظلوم نما بود)



مامانم سریع تلفنو برداشت و زنگ زد خونه خالم.خالم خیلی حق ب جانب گوشیو جواب داد مامانم بهش گفت دخترت کجاس؟؟گفت رفته درمانگاه سرم بزنه  حالش بد بوده مامانمم گفت نه رفته زنگ زده ب داماد من ک بیا منو بگیر و سما رو طلاق بده طفلک مادرش پشت گوشی وارفت گفت مبینا اینارو گفته ب کی گفته مامانمم کل قضیه رو از دیروز براش گفت اونم خیلی شرمنده شده بود و نمیدونست چی بگه....(دوستان بزرگترین اشتباه ما این بود کلا ب مبینا زیاد فرصت دادیم.مامانم کاراشو پیش سهیل و پدرم و پدر و برادرایه خوده مبینا پنهان میکرد ب ۳ دلیل یکی اینکه کلا اعتقادش اینه انسان جایزالخطاست و باید بهش فرصت جبران داد.یکی اینکه پدرمادرم سهیل رو واقعا جور دیگه دوستداشتن از اولم همینجور بود و مامانم مثلا میخاست زندگی پسرش خراب نشه.دلیل سومم اینکه عمه هام و مادربزرگم کلا مخالف بودن ما مبینارو بگیریم برا سهیل و میگفتن باید دختر عمو بزرگمو بگیریم مامانمم بخاطر اینکه دختر خواهره خودش بود هرجور بود میخاست زندگیشون حفظ شه ک پیش قوم شوهر کم نیاره و شرمنده نشه )



اصلا نمیدونم اونروز چطو گذشت امین ی بار خودش و خانوادش زنگ زدن مامانم کلا خودشو ۶بیطرف و بیخبر نشون داد و گفته بود سما سرش درد میکنه خابیده دمه عصری بابام اومد خونه و مامانم موصوع قهر رفتن مبینارو گفت او گفت با سما بحثش شده (بجای ک حقیقتو بگه بدتر برام ی شرم درست کرد) بابامم ک خیلی مقتدر و پدر سالاره گفت پاشید حاصر شیم بریم دنبالش سهیلم صدا زد و مامانم و سهیل و بابام رفتن دنبال مبینا



اونم کلا خودشو زده بوده اونراه و باباشم کلی تو جمع نصیحتش کرده بود و برا شب برش گرداندن.من تو دلم اشوب بود خانم پرو پرو اومد رفت طبقه ی بالا سهیل اومد پایین دید گوشه ی اتاق نشستم اومد بالا سرم گفت یبار دیگه سربسر زنه من بزاری من میدونمو تو(خدا بدونه مبینا چطو پرش کرده بود کلا سهیلم احمق و ساده بود.مامانمم غدقن کرده بود ب سهیل بگم چیشده میگف این حرفا بوی خون میده ول کن دوتا زندگی خراب میشه) منم هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم بعد رفتنش بغضم ترکید .....



مبینا ک هردقیقه پایین بود برا فضولی کلا تا فردا عصرش پایین نیومد فردا عصر خالم اومد خونمون مبینارو صدا کرد پایین منم صدا کرد گفت باید بگید چیشده منم هرچی رو ک اتفاق افتاده بود کلا تعریف کردم مبینا با وقاحت تمام زد زیر همه چی و گفت من نگفتم سمارو طلاق بده بیا منو بگیر خودتون میدونید ک من عاشق سهیلم  من کارش داشتم گفتم باهام تماس بگیره🙄🙄🙄🙄🙄🙄😡😡😡😡(خیلی پر رو و عوضی بود از قدیم گفتن دیوار حاشا بلنده)و گفت وقتیم ب امین زنگ زدم خاستم بگم با سما سره من دعوا نکنه کلا حاشا کرد و زیر بار نرفت مادرشم پیش ما شست گداشتش کنار ک اصن تو با امین چکار داری ک شمارشو داری مگه امین کیه توا ک پرو پرو گفت اون مث داداشمه مامانشم گفت خودت دوتا داداش و بابا و پدرشوهر و برادرشوهره گردن کلفت داری چ نیازی ب امین داری ادم تو تاکسی پیش نامحرم میشینه پاش میخوره ب پای نامحرم موهای تنش سیخ میشه امین ب تو نامحرمه حق نداری بهش بزنگی.مبینا هم کلا خودشو مظلوم گرفته بود و گوش میداد.خدایی خالم جوری پیشه ما شست گذاشتش کنار ک دیگه ما جای صحبت کردن ندیدیم .بعدم کلی غر زد و نصیحتش کرد و بلند شد رفت ....

ازونور تند تند امین زنگ میزد شبش اومد خونمون کلی تو اتاق حرف زدیم معذرت خواهی کرد منکره رابطه با مبینا شد و گفت اون منو مثه داداشش میدونه و خلاصه با زبان خرم کرد(خیلی احمق و ساده بودم حرفاشو باور کردم مامانمم کلا جوری رفتار کرد ک از هیچی خبر نداره نمیخاست اول کاری روش ب امین بازشه)....


بعد ازونشب یجورایی از امین دلم گرفته بود .از یطرفم بخاطر ابرومون سهیل و بابام و شوهر خالمو و داداشای مبینا هم در جریان نزاشتیم.مبینام مثلا بهش برخورده بود اصلا خونه ما پایین نمیومد(بقول ننم گوزیده بوده رو ب بادم وایساده بود).تا چندوقت سر سنگین بودم و خونه امین اینا نمیرفتم یروز عصر مهسا زنگ زد بیا خونمون مهستی و پروانه هم هستن(خواهرشوهرای دیگم)چون میدونستم امین نیست و رفته جایی برای کار(داشتیم طبقه بالای خونه مادرشوهرمو میساختیم منه خرم همه طلاهای ک خانوادم سر عقد خریده بودن رو فروخته بودم برا خونه سازی با وام ازدواجمون الحق مادرشوهرمم کلی طلا داده بود)خلاصه منم رفتم.بعد از سلام و احوالپرسی وروبوسی ۴ نفری دورم کردن ک بین تو و امین چیشده منم چی باید میگفتم تف سر بالا بود الکی ماست مالیش کردم ک مبینا فضولی خونه مارو میکرده پیش امین.... و یجورایی قضیه رو پیچاندم اونام گفتن خب یکی نون پنیر میزاره یکی سبزی تقصیر امین تنها ک نبوده حتما مبینام فضولی میکرده خلاصه یکم حرف زدیمو و کلی خواهرشوهرام با لبو و باقالی و اش و .... پذیرایی کردن دیگه کم کم میخاستم برم ک امین اومد منو ک دید خیلی شاد شد همون پیش خانوادش پیشانیمو بوسید ک مادرش زورش گرفت گفت من زایدمت سمارو میبوسی ک اونم بوسید و صدای همه درومد و بقیم بوسید.کلی اصرار کردن ک شام بمون ک گفتم ن یاد خوردم اشتهایی ب شام ندارم حاضر شدم بیام امینم زود بلند شد باهام اومد .برف زیادی اومده بود نزدیک تولدم بود تو برفا کلی پیاده راه رفتیم و حرف زدیم کلی ابراز پشیمانی کرد ک من خر شدم باز .اخرم ی گوشی ساده با ی سیم کارت بهم داد گف براتو خریدم(دعوت خواهراش نقشه بوده برا اشتی من و امین و گوشی هم کادو بود)منم گرفتم و تشکرکردم رسیدیم خونه اصلا تعارفش نکردم جلوی دره خونه ی گوله برف برداشت کوبید پشتم منم جیغ زدم ک مبینا از صدای خنده ما زود پنجره رو باز کرد و سر باز بیرونو نگا کرد انقد عصبی شدم دلم میخاس خفش کنم امینم خودشو زد اونراه ک ندیدش و خدافظی کرد و رفت(شبکار بود.)اومدم تو درو بستم لامپ راهرو رو خاموش کردم.(شیشه هامون رفلکس بود )دیدم رسید سر کوچه برگشت نگاه ب پنجره مبینا کرد و دست تکان داد وااای انگار زدن تو سرم باز گفتم ولش کن گور باباش اومدم بالا ک نتونستم تحمل کنم پیام دادم بای بای برا کی بود ؟؟؟نوشت خب میدونستم پشت شیشه کمین کردی برا تو بود (تابلو دروغ میگف اشغال خودمو زدم اونراه گفتم باشه)تا شبش سر کار هی پیام س‌کسی میداد منم روش ندادم...

روزا میگذشت تا تولدم شد صبحش با تبریک مامان و ثنا و سحر گذشت بعدظهرشم امین کیک و ی النگو برام خریده بود اورده بود(خدایی امین دوستم داشت زنها دوست داشتن واقعیو خوب میفهمن این مبینای هرزه مث مار خوش خط و خال گولش میزد)نشسته بودیم کیک و میوه خوردن ک در باز شد و مبینا و سهیل اومدن مبینا سریع اومد جلو بوسیدم ک من با اکراه مجبور شدم سهیلم ی مبلغی پول تو پاکت بهم داد پررو پرو نشست روبروی امین بگو بخند جالب اونجاست روسری میپوشید چادر رنگی هم ب خودش میپیچید(اهانت نشه ب چادری های عزیز)خلاصه پررو پررو خودشو اشتی کرد (ی رفتار عجیب داشت بشدت پررو بود و رودار)تو صحبت و بحث یدفعه گوشی من زنگ خورد دوستم بود میخاست تبریک بگه ک سهیل با خنده گف ا گوشیم خریدی خب شمارتو بده ک شمارمو هردو گرفتن و ذخیره کردن ....



با اومدن بابا جو سنگین شد و امین بلند شد خدافظی کرد و رفت مبینا و سهلم رفتن.منم بعد جمع و جورکردن خونه رفتم دوش بگیرم گوشیمو گذاشتم تو اتاق رو میز کامپیوتر سپهر.رفتم دوش گرفتم اومدم ک ثنا گفت بعد رفتن تو مبینا یرب بعدش هراسان اومده پایین گوشیتو برداشته یچی حذف کرده و رفته(اونوقتا اکثر گوشی ۱۱۰۰ ساده ها رمز نداشت) منم رفتم سراغش ک با گوشی من کاری داشتی ک با تته پته گف ن اومدم پیام بدم لیلا دوستم اشتباه اومده براتو حس ۶ام گف دروغ میگه(بعدها امین گف سره النگو و گوشی ک برات خریده بودم دعوامون شده اشتباهی ب تو پ داده)(ببین چ پررررررررو بودا ک اگه نامزد من یچی میخرید برامن دعواش میکرد)ـ


دمه عید بود با امین قرار گذاشتیم بریم لباس عید بخریم روز قبلش رفتم ارایشگا موهامو مش کردم بی اغراق خیلی قشنگ شده بودم.همینجور تو بازار میگشتیم ک یدفعه دیدم مبینا چادر ملی پوشیده از روبرومون درومد(تابلو بود باهم هماهنگ کردن) الکی ی سلام علیکی کرد و گف خسته شدم از صب تو بازارم سر ظهرم بود امین گفت ا چ جالب ما میخایم بریم نهار بیرون شمام بیا(من الانم با شوهرم برم بیرون روم نمیشه تو بازار بهش بگم گشنمه تو غذاخوری هم میگم هرچی خودت میخوری) اون انقد پرررو بود گفت ا چ خوب اتفاقا گرسنمم هست و اومد باهامون غذاخوری و کوبیده و زیتون و دوغ و .... سفارش داد.هرچی ب امین خل خل نگا کردم انگار ن انگار.منم کل مدت اخملمو زدم و با وجود گرسنگی چیزی نخوردم.اونام دوتایی با تعریف و خنده کل غذاشونو خوردن بعد نهار گفت حالا برنامتون چیه منم زود گفتم جایی کار خصوصی داریم ی لبخند زورکی زد و گفت اوکی بابت نهار مرسی بای(یجور برخورد کرد ک مثلا ناراحت شده)امینم بعد رفتن اون انقد بامن دعوا کرد ک دلشو شکستی گناه داشت سهیل نمیرسه ببرش اینور اونور(سهیل راننده پخش تو ی شرکت معروف بود عیدا سرشون شلوغ بود حالا امین مهسای خودشونو ک اونسالم تازه حسامو از دست داده بود بیرون نمیاورد دلش برا مبینا کباب شده بود)منم محلش ندادم اونم لج کرد برم گردوند خونه (نصف بیشتر خریدای عیدم ب عنوان ی تازه عروس مونده بود..


عید نوروز ک شد اول همه امین اومد خونمون مبینا جوری خودشو درست کرده بود ک بقول ننه بزرگم الانس ک ببرنش حجله هرچی سهیل بهش میگف بیا بریم دیدن پدر مادرت گیر داده بود ک حالا چ عجله ایه میریم دیگه(منتظر سهیل بود) ب محض اومدن سهیل گل از گلش شکفت.خلاصه سهیل اومد و سلام و دیده بوسی زود رفت ب رسم ما با سهیل دست داد ک من اتیش گرفتم.سهیل ب عنوان عیدی برام کلید واحدمونو ک اماده شده بود اورده بود ک خیلی شاد شدم(غافل ازینکه اونجا شد گور خاطراتم بدترین روزای عمرمو اونجا گذروندم) مبینا ک این حرکتو دید اتیش گرفت وایساد با سهیل دعوا ک حالا پرتغال نخورده ای لباستو لکه کردی(بهونه بودا یکم الکی لکه شده بود.خدایی امین عاشق من بود مبینا نمیزاشت خب مردا هم ذاتا ی کرمی دارن دیگه) بدون خدافظی با اخم و تخم بلند شد رفت خونه مامانش......

لیموناد داستانش چی بود  خلاصشو میگی

باور کن یادم نمیاد

فقط یادمه خیلی حرص خوردم

اون که با خودخواهیاش این عشقو باطل کرد بهم بگو تو بودی یا من... اون که پامونو رفیق موج و ساحل کرد خودت بگو تو بودی یا من... تو کجایی که الان دریا دلش تنگه ببینه ما دوتا رو با هم...

تقریبا سوم عید قرار بود ما بریم خونه مادرشوهرم عید دیدنی (اونا بزرگتر بودن) سهیل یجورایی معذب بود بیاد (خر ک نبود فهمیده بود ی خبرای بوده فقط یکم چس غیرت بود و از زنش حساب میبرد)گفت ما نمیایم .ما هم از خدا خواهی حاضر شدیم ک بریم درست لحظه اخر دیدم مبینا ارایش کرده و اماده ی چادرم انداخته سرش و اومد بابام با تعجب گف مگه شمام میاین گف سهیل نمیا ولی من میام اخه بی احترامیه.یعنی انقدددددد زوررررم گرفتا(بعدا فهمیدیم با سهیل بحثش شده گفته نمیای نیا خودم میرم کلا دختر خودسری بود و بشدت پررو)من بودم پیش خانواده خواهرشوهرم گاف میدادم تا ابد باهاشون رو در رو نمیشدم ببین اون دیگه کی بودا .....



خلاصه عید دیدنی رو رفتیم و کلی عشوه و ادا هم برا امین اومد شامم موندیم و اصلا کمکم نکرد..


بعد ک خالم مارو دعوت کرد تو ماشین داشتیم میرفتیم امین گفت ب نظرت خالت چی درست کرده منم گفتم چ بدونم یدفعه گفت من میگم قرمه سبزی و سبزی پلوا(قرمه سبزیاش معرکس واقعا) وااااای رسیدیم خونه خالم دیدم دقیقا همین دوتا غذاس انقددددد حالم بد شد باز شک تو دلم ریشه زد ک اینا باهمدیگن چطو امین دقیق این دوتا غذارو گفت حالا قرمه سبزیش عیب نداره هرمهمونی ۸۰ درصد قرمه سبزیه ولی سبزی پلوش چی ..... بدتر وقتی مبینارو دیدم ک ۷ قلم مالیده بود اتیش گرفتم .بخدا قشنگ زیر نظرشون داشتم دقیقا جایی مینشست روبرو امین باشه اداهاش عشوه هاش .....(شما خودتون همتون زنید ما زنها اینچیزارو زود میفهمیم...) اونشبم با زحمتای فراوان خالم و خون دل خوردن من گذشت


(خالم واقعا عالیه واقعا خانمه)


هرروز ک میگذشت حرکات بیشتری از امین و مبینا میدیدم ولی نمیتونستم ثابت کنم امین ک میومد خونمون کلا مبینا با ارایش و چادر میومد پایین و کلا اشاره و عشوه و .... سهیلم ک قربونش برم احمق واقعی انگار ک طلسم شده بود حتا ثنا و سحرم موضوعو فهمیده بودن ولی مامانم همش میگف نه گناهه تهمت میزنید اون خواهر نداره شما جای خواهرشید(دقیقا این جانبداری بیجای مامانم باعث شد نتونیم از اول جلوشو بگیریم.....)


خونمون اماده شده بود و باید میرفتیم سر زندگیمون دلم خوش بود بعد ازینکه برم سر زندگی امین تو مشتمه و همه چیو درست میکنم نمیدونستم ازونور مشکلات خانواده امینم اضافه میشه تو اردیبهشت ۸۶ خواهرم زایمان کرد و ی پسر فوق العاده ناز بدنیا اورد اسمشو اریا گذاشتن ....خالم هی ب مبینا میگفت توم یکی بیار هی میگف ای مامان ولم کنا بچه برا چیمه.ما بعد از ساخت خونه از نظر مالی تخلیه شده بودیم تصمیم گرفتیم ی زیارت بریم ی عصرانه بدیم و بریم سر زندگیمون.جهیزیمو بریدم چیدیم ک طبق معمول مبینا هم پررو پرو اومد(شاید خیلیاتون بگید چ خواهرشوهره بدی زنداداش اومده کمکش اینجوری میگه ولی اون فقط قصدش کرم ریختن بود)جهیزیه ک چیده شد اخر هفتش با امین رفتیم مشهد اولین شب زندگیمون تو هتل بود اونجا روبروی حرم قسم خورد ک تا حالا هرچی بوده بوده دیگه بهم خیانت نکنه(ک متاسفانه رو قسمش نموند)....



شب ازدواجمون برام پر از درد و ناراحتی بود تا امین نزدیکم میشد یاد مبینا میفتادم و خودبخود قفل میشدم و گریه میکردم تو کش و قوس بودیم ک یدفعه از دهنش پرید مبینا ادا در نیار بزار کارمو کنم اینو ک گفت خودش خشک شد بلند شدم هولش دادم گفتم تف بروت دیدی هرزه ای کلی قسم و قران خورد ک انقد حرف مبینارو زدیم اومده نوک زبانم خلاصه اونشب هرکار کرد نزاشتم بهم دست بزنه.ی هفته گذشت و باکره برگشتم خونم.ی مهمونی دادیم و عصرانه و شیرینی و میوه و  ..... مبینا هم اون وسط حسابی پذیرایی میکرد از طبقه پایین خونه مادرشوهرم میوه ها و ساندویجارو میاورد بالا(از امین میگرفت.خواهرشوهرای عوضیمم بلند نمیشدن نزارن کلا تو مهمونیا کار نمیکنن زورشون میا) مراسم تموم شد خسته و کوفته گرفتم خابیدم باز امین نزدیکم شد و گفت خواهرم دستمال خاسته اصلا دوست نداشتم نزدیکم شه.بلاخره با هر بدبختی بود اون کارو انجام دادیم.....



2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز