سلام به همه کسانی که اومدن به این تاپیک
خانمومهای محترم،هدفم از نوشتن داستان زندگیم اینه که بگم،من عضو چند ساله این سایتم و در نظر کاربران یک زن خانه دار ،با یه زندگی معمولیم،اما کاش اینجور بود،گذشته تلخ و بدی داشتم،به همین خاطر دوست نداشتم کسی از ماهیت واقعی م خبر دار شه،و مهمتر اینکه چیزهایی که مینویسم رو کسی جز خدا و خودم نمیدونه،نوشتم تا شاید درس عبرتی شه برای اونایی که ممکنه شروع راه من باشه و خودم هم کمی شاید سبک شم،ممکنه نوشتنم طول بکشه،چون گوشی خودم نیست و لحظاتی مجبور شم از سایت خارج شم،اونای که میخوان فحش بدن،بدن،اونایی که میخوان دلسوزی کنن،بکنن و ،،،،،،،هیچ سوالی رو جواب نمیدم تا انتها،،،
شاید دوست داشته باشید عکسم رو ببینید که خودتون میدونید امکانش نیست،اما عکس بازیگری رو میزارم که با من انگار خواهر دوقلو هستش،چه وقتی جوون بود و چه الان که پا به سن گذاشته.
بنام دوست.خانواده پدریم،ادمهای پولدار و به روزی بودن،پدرم بعد از قبولی تو دانشگاه برای ادامه تحصیل به المان میره،بعد از ۳ سال عاشق دختری میشه و با خودش میاره ایران،خانواده مخالفتی نمیکنه و با هم ازدواج میکنند،صاحب ۵ فرزند میشن،۲ دختر و ۳ پسر،اینم بگم که بعد از ازدواج ایران میمونن و دیگه برنمیگردن المان،۲تا از برادرهام ازدواج میگنن که انقلاب میشه،اموال پدربزرگم مصادره میشه،اینم اضافه کنم که جد در جدمون تبریزی بودن و ادمهای سرشناسی بودن و رو این حساب چون شهر کوچیک بود و همه اونا رو میشناختن سریع پدر و عموهام رو دستگیر میکنن و هر چی زمین و باغ و،،،داشتن رو دولت ازشون میگیره،بعد از ۱ سال پدرم تا از زندان بیرون میاد دست زن و بچه هاشو میگیره و میان تهران،چون تحصیلات داشت تو تهران تو یک شرکت خصوصی مشغول به کار میشه.یکی از خواهر هام هم تو تهران ازدواج میکنه و کم کم خانم پدرم شروع میکنه به بد قلقی،میگفت خسته شدم و میخوام برگردم المان،اما پدرم موافق نبود و کار میکشه به دعواها و قهر وبی احترامی و،،،خانم پدرم مرتب خونه رو ول میکرد و میرفت خونه دخترش وتا پدرم اعتراض میکرد میگفت باید اجازه بدی با بچه ها برم و ....بچه ها میشینن زیر پای مادره که جدا شو ..جدا شو...سرتونو درد نیارم،بعد از ۳۲ سال زندگی مشترک از هم جدا میشن،اون خانم برمیگرده المان،،اما پدرم اجازه نمیده که دختر اخرشو ببره...پدرم میمونه و یکی از دخترها و کوچکترین پسرش.