2777
2789
عنوان

بیشعوری!!!

850 بازدید | 38 پست

شمابه چه رفتارایی میگین بیشعوری???

بیشعوری ازنظرمن....

۱مهمون سرزده....😫👌

۲وقتی تویه جمعی  هستیم که زبون اوناباتوفرق میکنه وبخوان به اون زبون حرف بزنن وتومتوجه نشی😠

۳برای هدیت ارزش قائل نشن هیچ طلبکارم باشن....😒

4.برای خودشون کارشون قوانین درنظربگیرن ولی برای دیگران به پشمشونم نباشه😑....

۵اهل پزدادن ریاح کاری دلشکستن  باشن😖

حالامن فقط اینابه ذهنم رسیدشماهم بگین؟

🐞برای نیتم ☝🏻 دونه صلوات میفرستی🐞

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بیشعوری یعنی همش پشت سر بقیه حرف بزنی و بدی هاشون رو بگی در حالیکه خودت چند برابر بیشتر اون خصوصیات منفی رو داری

خدایا... هرکس... بیادم هست بیادش باش کنارم نیست کنارش باش و اگر تنهاست پناهش باش

Click Here 2 Get Free Comment Pics
Free Glitter Graphics




همش یکطرف گزینه۱ یکطرف😂😂😂

من خودم اصلاااتتدوسندارم سرزده جایی برم یاکسی بیادخونم....اصلااهل حرفایی بالانیستم چون متنفرم


🐞برای نیتم ☝🏻 دونه صلوات میفرستی🐞

تویه روش بچه داریت دخالت کن درصورتیکه طرف از همه چیش زده و نشسته تو خونه بچه داری میکنه.خودشون مال عهد بوقنا!!! فکر میکنن تجربه نداری 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

میشه لطفا

زندگی10001 | 1 دقیقه پیش
2791
2779
2792