به_یاد_تو#
#قسمت_یازدهم
اون که عالیه.
لبخندی زد.
-بیاید اتاقتونو نشونتون بدم.
کسایی که اونجا بودن چپ چپ نگام میکردن.
-نیومده استخدام شد.
-اره دیگه ملت شانس دارن یک ذره قیافه که داشته باشی استخدامت میکنن .نمیگن چقدر درس خوندی.
بدون توجه به حرفاشون دنبال سعید رفتم.
تو راهروی کناری چند تا اتاق بود سعید در یکی از اتاقا رو باز کرد.
رفتم تو یک خانم تقربیا28-29ساله پشت یکی از میزا بود تا مارو دید از جاش بلند شد.
-سلام کردم. اونم جوابمو داد.
-ایشون مهندس رضایی همکار جدیدتون هستن.
ایشونم مهندس ارین .
-خوشبختم.
-قراره شما با هم تو این اتاق کار کنید.
شما رو تنها میزارم که باهم بیشتر اشنا بشید.
سعید از اتاق بیرون رفت.
-اسم من سارا ست.29 سالمه مجردم خیلی هم ازت خوشم امده
خندم گرفت .دختر خوبی به نظر میرسید.قد کوتاهی داشت کلا ریز نقش بود با صورتی سفید وچشمایی قهوه ای
ریز ولی قیافه ی دوست داشتنی داشت.
-منم بیتام.25 سالمه مجردم.
-خوب بیتا خانم خوشحالم که قراره باهم همکاری کنیم.
منم همین طور.
یکم باهم حرف زدیم فهمیدم از فامیلای دوره هیراده که مهندسیه معماری خونده قبلا تو شرکت پدر هیراد بوده
ولی چون اینجا تازه تاسیسه بخاطر اینکه سابقه کاریش خوب بوده به اینجا منتقلش کردن که به هیراد کمک کنه.
به ساعت نگاه کردم نزدیک 3 بود .
-من برم دیگه دیرم شده.
-کجا بیا بریم نهار مهمون من.
- نه ممنون باید برم مامانم نگران میشه.حالا حالا ها وقت هست مهمونم کنی.
-باشه برو منم به کارم برسم تا نیومده اخراج نشم .فقط فردا خوب خودتو اماده کن که کلی کار داریم.تازه ریسس
جدید ادم خیلی منظبتیه.
-منظورت اقای زمانیه .نه بابا اون یکی .
همون موقع موبایلم زنگ خورد مامان بود.
کجایی مادر نگرانت شدم.
-دارم میام مامان.
در حال صحبت با مامان از سارا خدا حافظی کردم.از اتاق امدم بیرون.
سعیدم نبود رفته بود بیرون.
به منشی هم محل ندادم .بدون توجه بهش از شرکت امدم
بیرون رفتم خونه.تو راه شیرینی خریدم.
مامانو بابا و تینا تو حال بودن.
-سلام به همه.شیرینی رو دادم به مامان
اینم شیرینیه کارمه.
تینا- اخ جون شیرینی.خامه ایه.
-اره شکمو.
-تینا همین الان نهار خوردی.
-باشه شیرینی دسره.
بابا- تبریک میگم دخترم ایشالله شیرینی های موفقیتتو بیشتر بخوریم.
مامان- بگو شیرینیه عروسیشو.
-ا مامان باز شروع کردی.
-مگه دوروغ میگم داره26 سالت میشه باید عروس بشی.
-من حالا حالا ها عروس نمیشم اگه خیلی عروسی دوست دارین تینا رو عروس کنید.
تینا لبخند موزیانه ای زد.
-برای تینا هنوز زوده تازه 16 سالشه.کو تا 7- 8 سال دیگه.
تینا- مگه من تا کی میخوام ازدواج نکنم .
-تینا خجالت بکش جلوی بابات.
-مگه چیه خوب 7 سال دیگه دیر میشه.
-خیلی پررویی.
با خنده رفتم طبقه ی بالا.
لباسامو عوض کردم .از اینکه سر کار میرفتم احساس خوبی داشتم..ارزو زنگ زد همه ی گزارشاتو ازم
گرفت.بعدشم گفت باید که شام مهمونش کنم....
....
صبح زود بیدار شدم دیشب کابوس ندیدم.حالم امروز خیلی خوب بود .
زود حاضر شدم.
شلوار جین ومانتوی ابیمو پوشیدم با شال ابی.ارایشم کردم رفتم پایین.
-سلام میبینم که سحر خیز شدی.
بابا من که همیشه زود بیدار میشم.
-اره خیلی .
تینا خندید.زیر لب فحشی نثارش کردم.رفتم تو اشپزخونه.
-مامان من دیرم میشه چایی حاضره.
-اره مادر تا من میزو میچینم تو چایی بریز.
همه صبحانه خوردیم.بابا و تینا رفتن منم سوار ماشین شدم رفتم سمت شرکت.
به نگهبان سلام کردم رفتم تو آسانسور.
به طبقه ی ۹ رسیدم هنوز زود بود ساعت ۸ نشده بود در زدم.همون آقای دیروزی درو باز کرد.
من رضایی هستم .دیروز استخدام شدم.
-بفرمایید مهندس هنوز بقیه نیامدن بشینید
براتون چای بیارم.
-خیلی ممنون.
.منشی هنوز نیامده بود. روی صندلی نشستم اون آقا با یک چای آمد گذاشت جلوم.
-خانم مهندس من جعفرم اگه کاری داشتید در خدمتم.
-ممنونم .
منشی آمد تو با دیدنم تعجب کرد.
سلام کرد.
منم جوابشو دادم
رفت سر جاش نشست.
منم چایمو خوردم چند دقیقه بعد سارا آمد تو
-به به بیتا خانم سحر خیز.
سلام .
-بدو بریم که خیلی کار داریم.
بعد رو به منشی گفت.
-خانم تقی زاده اون لیستا دیروز که فکس کردنو بیار تو اتاقمون.
با هم رفتیم تو اتاق.
-تو هم از تقی زاده خوشت نمیاد.
-اره یک جورایی نچسبه.
-اره ولی به مردا خوب میچسبه.
مثل سیریش به هیراد میچسبه.
-واقعا.
-اره بابا نمیبینی صورتش دیگه برای آرایش جا نداره.
خندیدم.
-بیا بریم کاراتو بهت بگم.
با سارا مشغول شدیم هیراد راست میگفت خیلی کارامون زیاد بود وقتم کم داشتیم.
چند ساعتی هر دو مشغول بودیم اصلا نفهمیدم که کی ظهر شد.
سارا اومد سمتم