2726
عنوان

داستان عاشقانه بیتا. 😍😢

| مشاهده متن کامل بحث + 2690 بازدید | 37 پست

#به#‍یاد#تو


#قسمت_هشتم


نه یاد ندادن... نکنه عقده ی اینو داری همه جلوت خم و راست بشن.

نه مثل اینکه تو این چند سال زبونت درازم شده

فکر کنم همه ی وزنت رفته تو زبونت.

داشت دوباره منو مسخره میکرد.

آدم زبونش دراز باشه بهتراز آینه که به مردم زخم زبون بزنه.

با سرعت سمت داخل رفتم.

همه داشتن صحبت میکردن. رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم.

تو اتاق نشسته بودم که آرزو آمد تو.

-اینجا چکار میکنی بیا بیرون دیگه.

-ارزو حالم خوب نیست میخوام استراحت کنم.

-باشه تو استراحت کن برای نهار صدات میکنم.

روی تخت دراز کشیدم.

خوابم نمی برد نمیدونم چقدر تو اتاق بودم.از پنجره به بیرون نگاه کردم

همه تو حیاط بودن آتیش روشن کرده بودن.

اونو آرزو داشتن باهم صحبت میکردن آرزو داشت میخندید .انگار که رو آرزو هم اثر گذاشته بود.

بالخره یک روزی عاشق آرزو بود شایدم میخواد بهش برگرده.

آرزو که خیلی خوشحال به نظر میرسید.

چشمامو میبندم تا فراموش کنم تو این سالها چی کشیدم.

لعنت به قلبی که بی موقع عاشق بشه.

از اتاق بیرون رفتم یک پتو دورم پیچیدم.

رفتم بیرون به سمت پشت باغ رفتم نمیخواستم جلوی اونا ظاهر بشم.

به طرف انتهای باغ رفتم روی سکویی که همیشه با آرزو مینشستیم نشستم.

چقدر اون موقع ها خوب بود کاش هیچ وقت بهش نمیگفتم که دوستش دارم کاش اون نامه رو نمی نوشتم.

کاش اونجا نمیرفتم.

زندگیم همیشه پر از کاش ها بود.

هیچ وقت نتونستم بدون اونا زندگی کنم.

دستامو دورم پیچیدم.

- تنهایی رو مثل اینکه خیلی دوست داری.

دستامو زیر پتو مشت کردم.

قلبم داشت میلرزید.

لعنت به تو ...

-شما با من مشکلی داری.

-نه .چرا باید مشکل داشته باشم.

-اخه احساس کردم همش دارید از من فرار میکنید.

-چرا باید ازت فرار کنم فکر کنم احساس میکنی خیلی مهمی.

-یعنی میخوای بگی برات اهمیت ندارم.

-معلومه که اهمیت نداری.

-فکر کنم قبلا نظر دیگه ای داشتی.

بهش نگاه کردم با پوزخند بهم نگاه کرد نباید اجازه میدادم که دوباره منو بشکنه.

-خودت میگی قبلا .فکر نکنم باید رو حرف یک دختر ۱۷ ساله حساب باز کرد.

-یک دختر ۲۵ ساله چی؟!؛

-منظورتو نمیفهمم. چرا اصرار داری گذشته رویادم بیاری.

رفتم نزدیکش .

خوب گوشاتو باز کن آقای ساالری اگه فکر کردی کاری که قبال تو گذشته باهام کردی رو میتونی دوباره تکرار

کنی کور خوندی اون بیتای احمق ۱۷ ساله که یک روز لهش کردی مرده حالا این بیتا جلوته فکر نکن میتونی با

حرفات دوباره تحقیرم کنی . چون بهت اجازه نمیدم.

با تعجب نگام میکرد پلک نمیزد.

از کنارش رد شدم.

دستمو گرفت.

خون تو تنم یخ زد.

اگه یک روز باعث. ناراحتیت شدم منو ببخش نمیخواستم اینجوری بشه.

- بعضی زخما با گذر زمان خوب میشه ولی جاش همیشه باقی میمونه فکر کنم برای عذر خواهی ۸سال یکم دیر

باشه.

دستمو از دستش بیرون کشیدم.

بار آخرت باشه بهم دست میزنی

دستام میلرزید خودمم همین طور به طرف ویلا دویدم رفتم تو اتاق درو فقل کردم پشت در نشستم اشک از

گوشه ی چشمام چکید.

فکر کرده با یک معذرت خواهی میتونه اون شبو از ذهنم پاک کنه.

موقع نهار هر چی ارزو صدام کرد نرفتم بیرون.

بعد از ظهرم به بهانه مریضی بابا رو مجبور کردم برگردیم.

ازشون خدا حافظی کردیم دیگه بهش حتی نگاهم

نکردم اونم دیگه نزدیکم نشد

رفتیم خونه سریع رفتم تو اتاقم درو هم فقل کردم دوتا قرص آرام بخش خوردم از همونایی که دکتر بهم داده بود

که وقتی کابوس میدیم بخورم چشمامو بستم.

صورت مغرورش با چشمای نافذش جلوی چشمام بود زیاد تغییر نکرده بود فقط موهای کنار شقیقش یکم سفید

شده بود بیشتر جذاب ترش کرده بود.

-بیتا خفه شو یادت رفته چجوری تحقیرت کرد

-داری چکار میکنی نباید بهش حتی فکر کنی.

۸سال زجر کشیدی کابوس دیدی بازم داری بهش فکر میکنی.

نه بهش فکر نمیکنم اون عاشق آرزو بود من حقی ندارم.اصلا نباید داشته باشم اگرم آرزو نبود اون منو نابود ...

چشمامو فشار دادم تا خوابم ببره قرصا داشت روم اثر میکرد

دیگه نفهمیدم چی شد.  

-بیتا بیا بریم دیگه.

-مامانم اگه بفهمه منو میکشه.

-مامانت از کجا میفهمه.اونا که رفتن پیش عمت.

-من میترسم.

-ترس نداره ..جون من بریم افشین منتظره.

-تو باهاش برو دیگه.

-نمیشه باید تو هم باهام بیای... یک مهمونیه زود میایم.

-اخه.

نترس زود برمیگردیم.

-باشه بریم

باترس از خونمون آمدیم بیرون آرزو بخاطر اینکه مامان اینا نبودن آمده بود خونه ی ما من تنها نباشم.

افشین دم در منتظر بود.

-چرا دیر کردید!؟؟

-بیتا میتر سید بیاد.

-بیتا با این هیکلت میترسی پسرا باید ازت بترسن.

-برو بابا حالا نیست خودت خیلی لاغری .

به دم باغ رسیدیم صدای موسیقی میامد رفتیم تو همه جا شلوغ بود .



#به_یاد_تو



#قسمت_نهم


چراغا خاموش بود فقط ر**ق*ص نورا روشن بود دخترا وپسرها تو حال خودشون نبودن داشتم از ترس میمردم.

آرزو معلوم نبود با افشین کدوم گوری رفته بود.از ترس حالت تهوع داشتم. دنبال آرزو گشتم. به طرف دیگه ی

سالن رفتم.

کسی صدام کرد.

هی بیتا چاقه تو اینجا چکار میکنی.

کیان بود با چند تا از دوستاش. همه زدن زیر خنده

وای بد بخت شدم. میخواستم برم که دوباره صدام کرد.

-کجا میری باش میخوام با بچه ها اشنات کنم.

سر جام واستادم. از چشاش معلوم بود حالش خوب نیست.

-خوب بچه ها معرفی میکنم بیتا خانم عاشق دل خسته ی من.

چشمام پر اشک شده بود.

نمیدونید چه نامه ی عاشقانه ای برام نوشته بود. بزار براتون بگم چی بود.

ای عشق زیبای من تورا همیشه دوست داشتم اما نمی توانستم برایت تعریف کنم چشمان تو مرا یاد شبهای پر

ستاره میاندازه.

بقیشم از همین چرتو پرتا بود

بازم همه خندیدند.

-تا الان کسی به اعتماد به نفسی این دیدید.مثل بشکه میمونه بعد نامه ی عاشقانه مینویسه.

هی دختره ی احمق خودتو تا حالا تو ایینه دیدی بعد نامه بنویسی.

اشکام از چشمام پایین میامد.

صدای خندشون داشت دیونم میکرد.

آمد سمتم تعادل نداشت

-تو باخودت چی فکر کردی هان من اصلا به دختری مثل تو نگاه نمیکنم چه برسه ازش خوشم بیاد.

تو یه احمقی من آرزو رو دوست دارم تو برام هیچی نیستی.

فقط میتونم بهت یک فرصت بدم.

جلوی همه ازم خواهش کن که باهات دوست شم شاید بهش فکر کردم که یک بار نگات کنم. برگشتم برم که

دستمو گرفت.

-کجا هنوز خواهش نکردی.

اشکام زیاد تر شده بود.

-ولم کن..

-مگه عاشقم نبودی هان زود باش دیگه برای بدست اوردن من چکار میکنی.

تورو خدا ولم کن.

-گفتم خواهش کن.

دستامو فشار داد.

-باشه خواهش میکنم.

همه بلند میخندیدند صدای خنده هاشون تو سرم می پیچید.

-خوب حالا که خواهش کردی بیا باهات کار دارم منو سمت اتاق برد پرتم کرد رو زمین...

-خوب آمدی اینجا خوش باشی مگه نه خوب بیا یکم بامن خوش باش.

زود باش اینقدر گریه نکن ادم برای کسی که دوستش داره هر کاری میکنه چرا ناراحتی به هردومون خوش

میگذره البته به تو بیشترمن که از تیپت حالم بد میشه ولی بهت افتخار میدم

بزار برم.

-تورو خدا بزار برم.

--دختره ی بیچاره حالمو بهم زدی از بس گریه کردی گمشو از جلوی چشمامم برو.

از جام پا شدم از گریه به هق هق افتاده بودم به طرف در رفتم...

-هی دختریادت باشه دیگه حد خودتو بدونی که کی جلوت واستاده. من کیان سالاریم تو یک دختر بی ارزش

،خپل ،بیچاره.

با صدای مامان از خواب پریدم.

-خوبی مادر چرا اینقدر جیغ میکشی حالت خوبه.

هنوز درک زمانو مکان برام گنگ بود.

خوبم مامان .چی شده.؟!!

-خواب میدیدی.همش گریه میکردی.باید بری دکتر چند وقته دوباره کابوسات شروع شده.

-مامان من حالم خوبه .

باشه مادر فعلا بخواب بعد صحبت میکنیم.

مامان از اتاق بیرون رفت

کیان نابودم کرده بود عشق پاکمو به گند کشیده بود من یک دختر ۱۷ ساله با رویا های شیرین بودم با تمام

عشقم اون نامه رو براش نوشته بودم حتی بهترین دوستم که آرزو بود از نامه خبر نداشت کاری که اون شب با من

کرد باعث شد دیگه نتونم عاشق بشم همش میترسیدم مسخرم کنن.

از ترس چشمامو نمی بستم میترسیدم دوباره اون شب بیاد سراغم. چشمام می سوخت.

دیگه نتونستم تحمل کنم چشمام بسته شد.

....

چشمامو باز کردم سر درد عجیبی داشتم.

از جام بلند شدم.امروز باید میرفتم شرکت هیراد.

دستو صورتمو شستم رفتم تو اتاق

به قیافم تو آیینه نگاه کردم.

چشمام قرمز بود .خودمم خیلی داغون بودم.موهام مثل جنگلی ها شده بود.

موهامو به زور شونه کردم.

رفتم پایین .

مامان تنها تو اشپزخونه بود.

-سلام

-سلام مادر بیا بشین.

-بابا وتینا رفتن.

-اره .تو مگه نمیخوای بری شرکت آقای زمانی.

چرا مامان ساعت ۱۰ قرار دارم.

-چشمات قرمزه.نمیخوای بری دکتر.

-مامان من خوبم چرا اصرار میکنید .

تو خواب جیغ میکشی خودتو از همه قایم میکنی.

به خودت نگاه کردی فکر کردی من نمیبینم رفتارات چطور شده .تازه گیا هر شب کابوس میبینی.

-بیتا جان من نگرانتم مادر از بس لاغر شدی تمام استخونات

زده بیرون.

اگه دکتر نمیای بگو باز چی شده که عذابت میده شدی همون بیتای ۸سال پیش.

-مامان خواهش میکنم من خوبم فقط به زمان نیاز دارم.

-چقدر زمان ۸سال کافی نبود. چرا نمیخوای قبول کنی به کمک نیاز داری.

من به کمک کسی نیاز ندارم.میتونم خودم مشکلاتمو حل کنم.

-اشکال همین جاست بعضی وقتها آدما نمیتونن خودشون همه ی مشکلات شونو حل کنن باید از کسی کمک

بگیرن.

-ولی من میتونم همون طور که تا الان تونستم.

مامان فقط یکم دیگه بهم فرصت بده قول میدم دیگه کابوس نبینم.

مامان اومد سمتم بغلم کرد



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#به#‍ یاد#تو


#قسمت_دهم


دخترم اگه من چیزی میگم بخاطر خودته نمیخوام بیشتر از این عذاب بکشی.

-ممنونم مامان که درکم میکنی.

مامان دیگه حرفی نزد.

منم صبحانه مو خوردم رفتم بالا لباسامو عوض کردم.

مانتو پاییزه باشلوار مشکی پوشیدم با شال مشکی

یک خط چشم نازک زدم با یکم ریمل یک رژ کم رنگم زدم.میخواستم روز اول یکم رسمی تر باشم آخه

نمیدونستم محیطش چطوریه.

از مامان خداحافظی کردم سوار ماشین شدم

به آدرسی که برام اس زده بود نگاه کردم.

بالا شهر بود راه افتادم بعد ۲ ساعت تو ترافیک موندن و اشتباه رفتن پیداش کردم.

-اوه عجب جایی شرکت زده معلومه وعضشون خیلی خوبه.

به برج روبروم خیره شدم یعنی من میخواستم اینجا کار کنم.

تو آیینه ماشین خودمو چک کردم که همه چی مرتب باشه.

رفتم سمت ورودی.

نگهبان که دید دارم به اطراف نگاه میکنم صدام کرد.

-خانم با کدوم شرکت کار دارید.

-با شرکته اطلس کاردارم.

-برید طبقه ی ۹.

-ممنونم.  

وارد اسانسور شدم. نفس عمیقی کشیدم.

اسانسور تو طبقه ی 9 واستاد.وارد راهرو شدم .به در مربوط به شرکت رسیدم در زدم.

یک مرد میان سالی درو باز کرد.رفتم تو.

تو دفتر شلوغ بود انگار خیلی ها برای استخدام امده بودن.

رفتم سمت منشی.

-سلام من با اقای زمانی کار دارم.

منشی سرشو بالا اورد .اینقدر ارایش کرده بود که نفس نمی تونست بکشه.

-اینا همه با اقای زمانی کار دارن اگه ثبت نام کردید بشینید تو صف.

ولی خودشون به من گفتن بیام.

-ببین خانم وقت منو نگیر.اینا همه سفارش شدن وگرنه شرکت ما اینقدر معتبره که کسی رو که همین جوری

ثبت نام نمیکنه بشینید تا نوبتتون بشه.

انگار داره ازمایشات اتمی انجام میده میگه وقتمو نگیر.

رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم.

چند ساعت بود که اینجا بودم. همه می رفتن تو اتاقو بعد چند دقیقه میامدن بیرون.

به ساعت نگاه کردم.تقریبا ساعت 1 بود از جام بلند شدم.دیگه حوصلم سر رفته بود.

به طرف منشی رفتم.

-ببخشید خانم کی نوبت من میشه.

- هر وقت صداتون کردم.

-لیستو نگاه کنید ببینید کی نوبت من میشه.

با اکراه به لیست جلوش نگاه کرد.

-فامیلتون.

- رضایی.

- اسمتون تو لیست نیست.

- یعنی چه مگه من مسخرتونم.4 ساعته اینجا نشستم.

- به من چه خانم حتما قبلا ثبت نام نکردید.

-من که بهتون گفتم خود اقای زمانی گفتن بیام.

-من نمی دونم من طبق لیست میفرستم تو.

-همین حالا باید اقای زمانی رو ببینم .

-نمیشه.

-خوب گوشاتو باز کن همین الان اون گوشی رو بردار بگو من اومدم وگرنه ممکنه پشیمون بشی.

یکم با دلهره نگام کرد منم که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.  

گوشی رو برداشت زنگ زد .

-ببخشید مهندس خانم رضایی امدن.

بله حتما.

رو به من کرد وگفت:بفرمایید خانم.

بهش چپ چپ نگاه کردم سمت اتاق مدیریت رفتم .هنوز از عصبانیت داشتم میتر کیدم.

در زدم رفتم تو یک نفر از همون مراجعه کننده ها داشت باهاش صحبت میکرد.سلام کردم.

-سلام خانم رضایی لطفا بشینید الان کارم تموم میشه.

-روی مبل نشستم.چند دقیقه بعد کارش تموم شد اون اقا هم از اتاق بیرون رفت.

-خوب خوش امدید زودتر منتظرتون بودم گفتم حتما نمیاید.

-من الان 4 ساعته اون بیرون نشستم اگه به منشی تون اطلاع میدادین بد نبود.

-من واقعا شرمندم .نباید این اتفاق میافتاد مطمعن باشید تو بیخ میشه.

ولی فکر کنم شما مقصرید که بهش نگفتید .

من بازم معذرت میخوام .

خودتون که میبینید که سرم چقدر شلوغه کارای شرکت از یک طرف استخدامی هاهم

ازیک طرف باز خوبه شریکم امده کارای ساختمونا رو داره انجام میده از طرف پروژه ی جدید ی که پدرم بهمون

واگذار کرده خیلی تحت فشاریم باید نقشه ها رو زود تر اماده کنیم.

شرایط حقوقم تو قراردادتون امده میدونم خیلی زیاد نیست ولی موقتیه

اشکالی نداره میشه درباره ی شرایط کاری صحبت کنید.

بله راستش ساعت کاریه اینجا شامل شما نمیشه بخاطر دانشگاتون ساعتا رو بعدا هماهنگ میکنیم از لحاظ

لیا قتتون بیشتره ولی فعلا همینه.

به قرارداد نگاه کردم.

حقوقش کم که نبود زیادم بود برای منی که سابقه کاری نداشتم خیلی خوب بود.

-خوب اگه امضا کنم کی باید کارو شروع کنم.

-اگه نظر من بود همین الان ولی چون خیلی بیرون معطل شدید فردا صبح زود.

گفتم که کارا خیلی عقبه.حتی اقای احمدی و خانم ارین هم از امروز مشغول شدن.

امروز باهاشون اشنا بشید از فردا صبح بیاید سر کار.

قراردادو امضا کردم.

از جام بلند شدم.

-اگه دیگه کاری ندارید من برم.

- خواهش میکنم .خیلی خوشحالم که همکاری با ما رو قبول کردید.وبازم بخاطر اینکه معطل شدید عذر میخوام.

خواهش میکنم با اجازه.

از اتاق بیرون امدم.اقای احمدی دم در بود.  

-سلام

-سلام بیتا خانم خوبید.قراردادو امضا کردید.

-بله امضا کردم فرشته خوبه.




2728

به_یاد_تو#  

#قسمت_یازدهم


اون که عالیه.

لبخندی زد.

-بیاید اتاقتونو نشونتون بدم.

کسایی که اونجا بودن چپ چپ نگام میکردن.

-نیومده استخدام شد.

-اره دیگه ملت شانس دارن یک ذره قیافه که داشته باشی استخدامت میکنن .نمیگن چقدر درس خوندی.

بدون توجه به حرفاشون دنبال سعید رفتم.

تو راهروی کناری چند تا اتاق بود سعید در یکی از اتاقا رو باز کرد.

رفتم تو یک خانم تقربیا28-29ساله پشت یکی از میزا بود تا مارو دید از جاش بلند شد.

-سلام کردم. اونم جوابمو داد.

-ایشون مهندس رضایی همکار جدیدتون هستن.

ایشونم مهندس ارین .

-خوشبختم.

-قراره شما با هم تو این اتاق کار کنید.

شما رو تنها میزارم که باهم بیشتر اشنا بشید.

سعید از اتاق بیرون رفت.

-اسم من سارا ست.29 سالمه مجردم خیلی هم ازت خوشم امده

خندم گرفت .دختر خوبی به نظر میرسید.قد کوتاهی داشت کلا ریز نقش بود با صورتی سفید وچشمایی قهوه ای

ریز ولی قیافه ی دوست داشتنی داشت.

-منم بیتام.25 سالمه مجردم.

-خوب بیتا خانم خوشحالم که قراره باهم همکاری کنیم.

منم همین طور.

یکم باهم حرف زدیم فهمیدم از فامیلای دوره هیراده که مهندسیه معماری خونده قبلا تو شرکت پدر هیراد بوده

ولی چون اینجا تازه تاسیسه بخاطر اینکه سابقه کاریش خوب بوده به اینجا منتقلش کردن که به هیراد کمک کنه.

به ساعت نگاه کردم نزدیک 3 بود .

-من برم دیگه دیرم شده.

-کجا بیا بریم نهار مهمون من.

- نه ممنون باید برم مامانم نگران میشه.حالا حالا ها وقت هست مهمونم کنی.

-باشه برو منم به کارم برسم تا نیومده اخراج نشم .فقط فردا خوب خودتو اماده کن که کلی کار داریم.تازه ریسس

جدید ادم خیلی منظبتیه.

-منظورت اقای زمانیه .نه بابا اون یکی .

همون موقع موبایلم زنگ خورد مامان بود.

کجایی مادر نگرانت شدم.

-دارم میام مامان.

در حال صحبت با مامان از سارا خدا حافظی کردم.از اتاق امدم بیرون.

سعیدم نبود رفته بود بیرون.

به منشی هم محل ندادم .بدون توجه بهش از شرکت امدم

بیرون رفتم خونه.تو راه شیرینی خریدم.

مامانو بابا و تینا تو حال بودن.

-سلام به همه.شیرینی رو دادم به مامان

اینم شیرینیه کارمه.

تینا- اخ جون شیرینی.خامه ایه.

-اره شکمو.

-تینا همین الان نهار خوردی.

-باشه شیرینی دسره.

بابا- تبریک میگم دخترم ایشالله شیرینی های موفقیتتو بیشتر بخوریم.

مامان- بگو شیرینیه عروسیشو.

-ا مامان باز شروع کردی.

-مگه دوروغ میگم داره26 سالت میشه باید عروس بشی.

-من حالا حالا ها عروس نمیشم اگه خیلی عروسی دوست دارین تینا رو عروس کنید.

تینا لبخند موزیانه ای زد.

-برای تینا هنوز زوده تازه 16 سالشه.کو تا 7- 8 سال دیگه.

تینا- مگه من تا کی میخوام ازدواج نکنم .

-تینا خجالت بکش جلوی بابات.

-مگه چیه خوب 7 سال دیگه دیر میشه.

-خیلی پررویی.

با خنده رفتم طبقه ی بالا.

لباسامو عوض کردم .از اینکه سر کار میرفتم احساس خوبی داشتم..ارزو زنگ زد همه ی گزارشاتو ازم

گرفت.بعدشم گفت باید که شام مهمونش کنم....  

....

صبح زود بیدار شدم دیشب کابوس ندیدم.حالم امروز خیلی خوب بود .

زود حاضر شدم.

شلوار جین ومانتوی ابیمو پوشیدم با شال ابی.ارایشم کردم رفتم پایین.

-سلام میبینم که سحر خیز شدی.

بابا من که همیشه زود بیدار میشم.

-اره خیلی .

تینا خندید.زیر لب فحشی نثارش کردم.رفتم تو اشپزخونه.

-مامان من دیرم میشه چایی حاضره.

-اره مادر تا من میزو میچینم تو چایی بریز.

همه صبحانه خوردیم.بابا و تینا رفتن منم سوار ماشین شدم رفتم سمت شرکت.

به نگهبان سلام کردم رفتم تو آسانسور.

به طبقه ی ۹ رسیدم هنوز زود بود ساعت ۸ نشده بود در زدم.همون آقای دیروزی درو باز کرد.

من رضایی هستم .دیروز استخدام شدم.

-بفرمایید مهندس هنوز بقیه نیامدن بشینید

براتون چای بیارم.

-خیلی ممنون.

.منشی هنوز نیامده بود. روی صندلی نشستم اون آقا با یک چای آمد گذاشت جلوم.

-خانم مهندس من جعفرم اگه کاری داشتید در خدمتم.

-ممنونم .

منشی آمد تو با دیدنم تعجب کرد.

سلام کرد.

منم جوابشو دادم

رفت سر جاش نشست.

منم چایمو خوردم چند دقیقه بعد سارا آمد تو

-به به بیتا خانم سحر خیز.

سلام .

-بدو بریم که خیلی کار داریم.

بعد رو به منشی گفت.

-خانم تقی زاده اون لیستا دیروز که فکس کردنو بیار تو اتاقمون.

با هم رفتیم تو اتاق.

-تو هم از تقی زاده خوشت نمیاد.

-اره یک جورایی نچسبه.

-اره ولی به مردا خوب میچسبه.

مثل سیریش به هیراد میچسبه.

-واقعا.

-اره بابا نمیبینی صورتش دیگه برای آرایش جا نداره.

خندیدم.

-بیا بریم کاراتو بهت بگم.

با سارا مشغول شدیم هیراد راست میگفت خیلی کارامون زیاد بود وقتم کم داشتیم.

چند ساعتی هر دو مشغول بودیم اصلا نفهمیدم که کی ظهر شد.

سارا اومد سمتم


#به#‍ یاد#تو


#قسمت_دوازدهم


ببینم چکار کردی بعدم بریم نهار بخوریم.

به نقشه ها نگاه کرد ابرو هاش تو هم رفت.

-چیزی شده.

-تونابغه ای دختر هیراد گفت مغزت خیلی کار میکنه فکر کردم داره الکی بخاطر مساله دیگه ای میگه.

-کدوم مساله.

-ولش کن بیا بریم پایین نهار.

-باشه

کیفمو برداشتم ساعت ۲ بود.

همون موقع سعید آمد تو اتاق.

چه خبر مهندسای محترم.

-خبرای خوب

-مهندس نگفته بودید همکار جدید کارش عالیه.

-نیازی به تعریف نبود وقتی تو شرکت به این مهمی ازش دعوت به کار شده معلومه که کارش عالیه.

حالا بیاید بریم اتاق جلسه که قرار رئیس براتون سخنرانی کنه همه ی مهندسای بخشایی دیگه هم هستند.

-الان.تازه میخواستیم

بریم نهار.

-حالا بیاید تا دیر نشده بریم میشناسیدش که ،ممکنه راهمون ندن.

همه به طرف اتاق جلسه رفتیم.

حدودا ۱۰-۱۵ نفر از مهندسا بودن.

که تو قسمتای مختلف کار میکردن. همه به هم سلام کردیم ونشستیم.

-معلوم نیست خودشون کجان یک ساعت معطل کردن.

دارم از گشنگی میمیرم.

-بهت نمیاد شکمو باشی.

در باز شد.  

هیراد آمد تو.

رفت نشست روبرومون

.-خوب خیلی خوشحالم که قراره باهم همکاری کنیم

بیشتر شما قبلا با پدرم کار کردید ولی حالا تو این شرکت با منو شریکم کار میکنید الان.خودشون تشریف میارن

راستش ایشون تازه از خارج برگشتن وبیشتر سهام این شرکت مال ایشونه.

همون طور که بعضی ها دیدنشون ایشون تو کار خیلی جدی هستند پس خواهش میکنم.

به کارتون توجه کنید که هیچ اشتباهی رو نمی بخشن.

همون موقع در باز شد.

همه به طرف در برگشتیم.

-ریس شرکت و شریک بنده آقای کیان سالاری.

خون تو بدنم خشک شد.

چشمامو چند بار بازو بسته کردم شاید کابوس زندگیم دست از سرم بر داره.

همه بلند شدن ولی من سر جام خشک شده بودم.

وای تو این همه شرکت تو این شهر بزرگ لعنتی باید دقیقا این رییس من باشه.

خدا چرا این کارو با من میکنی.

زندگیم شده فیلم هندی.

مانتو مو تو دستم چنگ زدم. رنگم پریده بود لعنت به این زندگی.  

بیتا حالت خوبه.

-اره خوبم.

-رنگت پریده.میخوای بریم بیرون.

نه خوبم.

کیان رفت رو صندلیش نشست مثل همیشه جدی بود.یک کت پاییزه خاکستری تنش بود با بلیز خاکستریه

روشن.

مثل همیشه خوش لباس و مرتب بود.

هنوز به من توجه نکرده بود .شایدم من اینجوری فکر میکردم

-حتما مهندس زمانی درباره ی کار باهاتون صحبت کرده فقط من دوباره تکرار میکنم که هیچ گونه اشتباهی رو

نمی پذیرم.

مانتومو اینقدر موچاله کرده بودم که فکر کنم چیز سالمی ازش نمونده بود.

باید از شرکت میرفتم.

به هیراد چی میگفتم تا ضایع نشم.تو فکر فرو رفته بودم. که سارا زد به پهلوم.

-مهندس تو رو صدا میزنه.

کیان با پوزخند معروفش گفت:خانم محترم مثل اینکه حواستون جای دیگست به عرایض بنده گوش نمیدید.

بله.

دارم برای شما حرف میزنم.

فکر نمی کنید یکم صحبتاتون طولانی شده الان ساعت پنجه.

ما از ساعت سه اینجاییم.باتوجه به حجم کاریی که ما داریم الان بجای حرف زدن درباره ی اینکه شما از انضباط

خوشتون میاد واز بی نظمی بدتون میاد همه سر کارشون بودن.الان کلی کارا جلو افتاده بود.

همه با تعجب نگام کردن سارا با ارنجش زد تو پهلوم.

یواش گفت:دیونه شدی الان اخراجت میکنه.

(بهتر من همینو میخوام)

-اقای مهندس زمانی مثل اینکه کسایی که استخدام کردید توانایی های زیادی دارن.

-مهندس جان خانم رضایی منظوری نداشتن ایشون از بهترین نیرو هامونن.

-اتفاقا درست میگن فکر کنم به کار علاقه ی زیادی دارن..پس بهتره همه برن سر کاراشون.

همه به من نگاه میکردن.

-بفرمایید چرا ایستادید.

همه بلند شدن از اتاق بیرون رفتن.  

-خانم رضایی شما بمونید.

سارا با ترس بهم نگاه کرد منم چشمامو اروم روی هم گذاشتم یعنی خیالش راحت باشه.

فقط من موندمو کیان و هیراد.

کیان رو صندلیش لم داده بود.

-اقای مهندس شما هم بفر مایید.

-کیان گفتم خانم رضایی منظوری نداشت.

هیراد جان من باهاشون کاری ندارم چرا نگرانی.فقط باهاشون صحبت دارم. شما بفرمایید

هیراد با تردید از اتاق بیرون رفت.

کیان گوشی رو برداشت .

-خانم تقی زاده لطفا قرار داد خانم رضایی رو بیارید.

(بزار اخراجم کنه بهتر منم همینو میخواستم).

ساکت بود منم هیچی نگفتم.

منشی امد تو قراردادو گذاشت روی میز.باعشوه به کیان نگاه کرد .

-امر دیگه ای ندارید

-نخیر بفرمایید.

-خوب خانم رضایی میدونید من از کساییکه زبونشون زیادی بلنده خوشم نمیاد.

-فکر نمیکنم من باید بخاطر خوشامد شما کاری کنم.

-جالبه هنوزم دست بردار نیستید.میبینم تو این چند سال خوب رو رفتارت تجدید نظر کردید.

ناخونامو تو دستم فرو کردم.

ازش نترس بیتا به خودت مسلط باش.

-گذشت زمان چیز خوبیه ادما از اشتبا هاشون درس میگیرن.




به_یاد_تو#

#قسمت_سیزدهم

خوبه حرفای بزرگ میزنی.
-ببینید من حوصله ی ندارم اگه میخواید اخراجم کنید پس این همه مقدمه چینی برای چیه؟
ابرو هاش بالا رفت از روصندلیش بلند شد امد طرفم.
خم شد سمتم .چشماشو به چشمم دوخت...
تپش قلبم بالا رفت ناخونامو بیشتر تو دستم فرو کردم. بوی ادکلنش تو نفسام گره خورده بود.
چرا نمیتونستم
سرمو پایین بیارم هر حرکتی میکردم ممکن بود بفهمه که چقدر در مقابلش ناتوانم.
سیاهی چشماش داشت ذوبم میکرد.بدون هیچ حرکتی نگام میکرد.
چرا باید ازت بترسم.
-چشمات که چیز دیگه ای میگه؟!
بوی ادکلن لعنتیش داشت عذابم میداد داشت باهام بازی میکرد مثل اون شب داشت لهم میکرد.
من نه ازت میترسم نه میخوام استفا بدم..
کمی حالت چهرش عوض شد انگار داشت نظرش عوض میشد.ازم دور شد نفس راحتی کشیدم
-باشه هر جور مایلید.بهر حال اگه قراردادو مطالعه کرده باشید میدونید اگه بهر دلیلی استفا بدید باید خسارت به
شرکت پرداخت کنید.
-گفتم که من استفا نمیدم اقای مهندس سالاری.
از قصد سالاری رو کشیده گفتم.
حالت نگاهش عوض شد ولی همچنان غرور تو صورتش بود.
-برید به کارتون برسید ولی دفعه اخرتون باشه که تو جمع اون طور صحبت کردید.این دفعه بخاطر مهندس زمانی
می بخشمتون ولی دفعه دیگه ای در کار نخواهد بود.
میدو نید من هیچ چیزی رو بی جواب نمیزارم..
اخراج کردن شما گزینه ی اخر من هست من کارای بهتری بلدم.
احمق داشت تحدیدم میکرد.
لعنتی روانی فکر کرده مثل قبل ازش ترسیدم.
از حرفش خشکم زده بود
-نمیخواید برید!!!؟ ....شایدم دلتون میخواد بیشتر اینجا پیش من بمونید.
کیفمو از روی صندلی چنگ زدم .سمت در رفتم.
-خانم مهندس .
برگشتم سمتش.
-بامن درگیر نشو چون اونی که همیشه میبازه تویی.
به خودتون مغرور نشید .هیچ چیزی ابدی نیست.
از اتاق بیرون رفتم.سارا منتظرم بود.
-بیتا خوبی اخراجت نکرد.
-نه.فقط تحدیدم کرد.
-خدا رو شکر داشتم سکته میکردم.دیونه اون چه کاری بود کردی.اگه وساطت هیراد نبود حتما اخراجت میکرد.
-به درک..
-یعنی مهم نیست اخراجت کنه.
-نه اگه موندم بخاطر قولیه که به اقای زمانی دادم که تو این پروژه کمکش کنم.وگرنه میرفتم.  
البته با اون قرار دادی که امضا کردم فکر کنم باید نصف عمرمو مجانی برای خسارت اینجا کار کنم.
-ولش کن حالا که اخراجت نکرد بریم شام از نهار که گذشته حداقل بریم شام بخوریم.
ولی این مهندسه خیلی جگره ها چقدر باجبروته.مثل این دیپلماتای خارجی میمونه.
-کجاش جگره .انگار از دماغ فیل افتاده.
-به نظر من که خیلی ایده اله.
-فکر کنم سلیقت خیلی بد باشه شایم غذا نخوردی به مغزت فشار امده.بریم دارم از گشنگی میمیرم.
-بریم.
روی تخت دراز کشیدم هرچی ازش فرار میکردم بازم بهش برخورد میکردم.
انگار باید یک جورایی باهاش رو در رو میشدم این همه سال فرار کردن بس بود.
من دیگه توان فرار کردنو نداشتم باید باهاش رو به رو می شدم.
اینجوری تکلیفم روشن میشد.فقط باید قلبمو کنترل میکردم.
...
امروز صبح کلاس داشتم شرکت نرفتم. ساعت نزدیک 2 خودمو به شرکت رسوندم.
پشت در نفس عمیقی کشیدم رفتم تو.
سلام خانم سارا ارین عزیز.
-سلام بیتای فراری.
-فکر کردم مهندس داده سر به نیستت کنن.
-نه بابا کلاس داشتم.
-بیتا بیا چند جا به مشکل خوردم..
مهندسم نمیدونم چش شده گفته باید نقشه تا ساعت 5 تحویل بدیم.
-این که خیلی کار داره
- میدونم مهندس دیونه شده خودش نمی تونه تمومش کنه گفته باید ما تمومش کنیم.
-اشکالی نداره .تمومش میکنیم.
(کیان سالاری زود جنگو شروع کردی شدیم یک یک ولی من این دفعه نمیبازم)
تا ساعت 5 بکوب رو نقشه ها ولو بودیم بالاخره تموم شد.
-بیتا تو بهترینی عمرا من تنهایی تا فردا هم تمومش نمی کردم.
همون موقع تلفن اتاق زنگ خورد.
سارا گوشی رو برداشت.
-بله تموم شد ..الان.بله چشم.
-بیتا نقشه ها رو ببر مهندس منتظره.
-من چرا خودت ببره.
-تو وارد تری میترسم جلوش خراب کاری کنم.
-توکه سابقت از من بیشتره.
-باشه سواد تو بیشتره ازمن چند تا سوال کنه هل میشم گند میزنم.
با ناچاری نقشه ها رو برداشتم رفتم سمت اتاقش.
نفسمو فوت کردم ودر زدم.
-بفرمایید تو.
رفتم تو کیان تنها بود. داشت با تلفن صحبت میکرد.
-باشه عزیزم امشب میام.باشه زود میام.من همین طور.
نقشه ها رو روی میز گذاشتم. مثلا میخواست پز دوست دخترش بده هنوز نیومده دست بکار شده.
خانم مهندس مثل رییسا سر کار میاید.
- من به مهندس زمانی هم گفتم ساعتایی که کلاس دارم نمی تونم بیام ..تو قراردادم ذکر شده.بعید میدونم که
قراردادها رو مطالعه نکرده باشید.
عصبی شده بود.
-نقشه ها رو تموم کردید.
-بله.
نقشه ها رو دید با تعجب نگاه می کرد چند تا سوال پرسید 

به_یاد_تو#


#قسمت_چهاردهم


خوبه میتونید برید.

ببخشید مهندس فکر نکنم نقشه ای به این مشکلی رو خودتون بتونید تو 3 ساعت تموم کنید.بهتر برای تلافی کردن

روش دیگه ای رو در نظر بگیرید.

مهندس ارین این وسط هیچ کارست .

اونو وارد بازیتون نکنید.

صورتش از عصبانیت سرخ شد.

رگای پیشونیش زد بیرون.

بلند شد امد سمتم.

انگشتشو گرفت سمتم.

-قبلانم بهت گفتم مثل اینکه یادت رفته تو در حد من نیستی.بخوام کارتو تلافی کنم

-اتفاقا خوب یادمه ولی اون ماجرا مال قبل بود اقای کیان سالاری.

حالا من اون دختر 17 ساله نیستم.

از اتاق امدم بیرون.

شدیم 3-1 جناب سالاری.

دو هفته بودکه امده بودم شرکت امتحانام شروع شده بود از اون روز دیگه بخاطر حجم کاری زیاد باهاش برخورد

نداشتم.

امروزم از هیراد چند روزی مرخصی گرفتم که برای امتحانات اماده شم.

...

امروز امتحان اخرم بود .

باید از فردا هرروز میرفتم شرکت فقط پایان نامم بود که براش خیلی وقت داشتم.

امشب خونه ی ارزو اینا دعوت بودیم مطمعن بودم اونم میاد.میخواستم به خودم خیلی برسم که فکر نکنه از

دوریش افسردگی گرفتم.

...

از ارایشگاه بیرون امدم خیلی وقت بود فرصت نداشتم به خودم برسم.

رفتم خونه نزدیک غروب بود.

-سلام مامان کجایی؟

-چه عجب امدی.بدو لباساتو عوض کن که دیر شده الان بابات میاد دنبالمون .

-من تازه میخوام برم حموم شما برید من خودم میام.

-باشه ولی زود بیای دیر نکنی!

چشم شما برید.

رفتم حموم دوش گرفتم.لباسامم عوض کردم یک پلیور قرمز پوشیدم.با شلوار تنگ مشکی موهامم اتو کردم

چشمام خط چشم کشیدم ریملم زدمو یک رژ زرشکی هم زدم.پالتوی البالویی موپوشیدم یک شال قرمزم سرم

کردم.

رفتم سمت خونه ی ارزو اینا.

زنگو زدم.زهرا خانم درو باز کرد.

رفتم تو.

همه تو سالن بودن ارزوتا منو دید امد سمتم.

باز دیر امدی.

-ببخشید من همیشه دیر میرسم.

-ارزو چرا بیتا رو دم در نگه داشتی بیارش تو.

-برو که مامانم نجاتت داد وگرنه کلتو میخواستم بکنم.  

به طرف بقیه رفتم سلام کردم.عمو و آقای سالاری ماندانا جون باهم دست دادن ولی اون فقط سرشو تکون داد.

-بیتا جان برو پالتوتو در بیار.

-رفتم اتاق آرزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم رفتم پایین.

تو پله ها دیدمش که باهمون پوزخند معروفش نگام میکنه.

یک لحظه احساس کردم حالت نگاش عوض شد.

بعد روشو برگردوند.

به طرف آرزو و نازی خانم رفتم.

-چقدر خوشگل شدی بیتا جون.

-ممنونم نازی جون.

دوباره سرشو به سمت من چرخوند نگاهم کرداز نگاش چیزی رو نمیشد حدس زد.

همه مشغول حرف زدن شدن.

آقای سالاری- بیتا جان شنیدم و تو شرکت کیان مشغول شدید.

-بله راستش منو شریکشون که هم دانشگاهیم بودن استخدام کردن نمیدونستم شرکت ایشونم هست.

-اره کیان... هیراد هم دانشگاهیه بیتاست.

-بله.

ارزو-هیراد همون خواستگارت نبود بیتا.

کیان حالت چهرش عوض شد .

منم یکم معذب شدم.

مامان-اره آرزو جون همونه.خیلیم پسر خوبیه نمیدونم بیتا چرا قبول نمیکنه.

مامان!!!!

-مگه دروغ میگم ....ماندانا جون بنظر شما ادم خواستگار به این خوبی رو رد میکنه.

-نه اتفاقا ما سالهاست خانوادشونو میشناسیم هیراد خیلی پسر خوبیه مگه نه کیان.

کیان سرشو بلند کرد صورتش سرخ بود.

-اره خوبه.

-من نمیدونم این دخترا چی میخوان.

از جام بلند شدم.

-ببخشید با اجازه .

به سمت اشپزخونه رفتم.

داشتم از عصبانیت میمردم.

از اینکه مامانم منو جلوی جمع تحت فشار قرار داده بود عصبی بودم یک لیوان آب خوردم.ارزو آمد تو اشپزخونه.

-چی شد بیتا ناراحت نشو مامانت منظوری نداشت.

-هزار دفعه بهش گفتم منو تحت فشار نزار.

-بیا بریم بیرون اشکالی نداره.

به نظرت کیان امشب ناراحت نیست.

-من چه میدونم اینقدر دارم که به ناراحتیه اون نمیرسه.

حالا چرا کارای اون برات مهم شده.

-من !!؛کی گفته.همین جوری گفتم.

-باشه بریم بیرون.

رفتیم تو سالن همه مشغول بودن .

شامو آوردن بعد شام دوباره همه با هم صحبت میکردن تمام مدت اون تو فکر بود آرزو راست میگفت انگار

ناراحته.

اصلا به من چه چرا ناراحتیش باید برام مهم باشه.

ارزو من میرم تو حیاط یک هوایی بخورم.

-سرده دیونه سرما میخوری.

-زود میام میدونی که من عاشق آلاچیق تو حیاطم.

-پس برو زود بیا من که فکر کنم یکم سرما خوردم اگه بیام بیرون حالم بدتر میشه .

- باشه.من رفتم .

-رفتم تو حیاط هوا واقعا سرد بود.

روی نیمکت نشستم دستامو دورم حلقه کردم.

بوی آشنایی بهم نزدیک میشد .

به روی خودم نیاوردم.

نزدیک تر شد.

-خانم مهندس سرما نخوری که مرخصیات تموم شده.

آمد روبروم نشست.

-شما نگران نباش من نمیزارم کاراتون عقب بیافته.

سیگاری در آورد و روشن کرد.  

چند تا پک زد هردو ساکت بودیم.



به_یاد_تو#  


#قسمت_پانزدهم


بیخود نبود هیراد اینقدر سفارشتو میکرد.

-منظورتو نو نمیفهمم.

خوب طبیعه آدم باید برای کسی که ازش خواستگاری کرده بیشتر مایه بزاره.

-اگه یک روزی ایشون ازم خواستگاری کرده دلیل استخدام نمیشه منو بخاطر کارم انتخاب کرده.

-شما برای چی دعوت به کارشو قبول کردید.

-چون ایشون آدم محترمیه.

-پس چرا بهش جواب رد دادید.

داشت عصبیم میکرد تو این کار استاد بود.

-فکر نمیکنم مسایل شخصی من به شما ربطی داشته باشه.

سیگارو زیر پاش له کرد.

-راست میگید به من ربطی نداره .

ولی هیراد پسر خوبیه بهتر به پیشنهادش دوباره فکر کنید.

لعنتی...

-باشه ممنون که تاییدش کردید منتظر همین بودم.پس از این به بعد بهش بیشتر فکر میکنم

دستاشو مشت کرد.

به طرف داخل خونه رفت.

به سیگار نیمه سوخته نگاه کردم.

یک روزی منو مثل این سیگار زیر پات له کردی ولی دیگه نمیزارم.

تا آخر شب دیگه نگام نکرد.

آرزو همش باهاش صحبت میکرد.

اونم جوابشو می داد .

لبخند آرزو نشون میداد حالش بهتره.

بالاخره از همه خداحافظی کردیم رفتیم خونه.

صبح بازنگ موبایل از خواب بیدار شدم

سریع حاضر شدم رفتم شرکت.

رفتم تو اتاقم هنوز کسی نیومده بود.رفتم سراغ نقشه ها سارا امروز نمیخواست بیاد مثل اینکه سرما خورده بود.

تلفن اتاق زنگ زد.

-بله.

خانم مهندس هیرادم . نقشه ها در چه مرحله ایه.

هنوز خیلی کار داره.

-لطفا بیاید اتاق من چون مهندس آرین نمیان ممکنه خیلی طول بکشه که نقشه ها تموم بشه کیان امروز

لازمشون داره بیاید اینجا باهم تمومشون کنیم.

-باشه الان میام.

نقشه هارو برداشتم رفتم تو اتاقش .

نقشه هارو روی میز گذاشتیم ومشغول شدیم.

چند ساعت طول کشید.

هیراد گفت.

-میخواید بگم براتون قهوه بیارن.

نه ممنون من از قهوه خوشم نمیاد ولی چایی خوبه.

-اره اتفاقا منم از قهوه خوشم نمیاد یک روز با بچه ها رفتیم کافی شاپ اینقدر تو قهوه شکر ریختم که دیگه تو

فنجون هل نمیشد.

زدم زیر خنده .

اونم میخندید.

یک دفعه در اتاق باز شد. کیان با قیافه ی عصبانی آمد تو.

-معلومه اینجا چه خبره صداتون کل شرکتو برداشته.

هردو با تعجب نگاش کردیم.

-چیه کیان چرا ناراحتی.

-اینجا شرکته یا محل خنده و شوخی.

-این چه حرفیه ما داشتیم کار می کردیم.

-اره کاملا معلومه.

-ببخشید من میرم تو اتاقم.

صبر کنید خانم مهندس.

-کیان رفتارت درست نیست.

-من معذرت میخوام که مزاحم شدم.

از اتاق رفت بیرون درو محکم بست.

-من معذرت میخوام خانم مهندس نمیدونم کیان امروز چش شده.

-اشکال نداره از ایشون زیاد به من رسیده.

رفتم تو اتاقم.

همش به رفتار کیان فکر میکردم.شرکت تعطیل شد از شرکت آمدم بیرون برف میامد.

سوار ماشین شدم هر چی استارت زدم ماشین روشن نشد.

ازش پیاده شدم لگدی به ماشین زدم .

کنار خیابون واستادم ماشین رد نمیشد داشتم یخ میزدم.

یک ماشین جلوی پام نگه داشت.

-بفرمایید سوار شید.

سرمو خم کردم .کیان بود.  

-بله.!!

تعجب کرده بودم.

این که رفته بود.

هنوزم آثار ناراحتی تو چهرش بود.

-میخوای یخ بزنی؟!!

-هان؟!؛

هول شده بودم .

-اگه منتظر هیرادی اون نیم ساعت پیش رفت.

باز داشت عصبیم میکرد.

-کی گفته من منتظر کسی هستم.

- پس از چی میترسی سوار نمیشی.

-چرا همش فکر میکنی ازت میترسم مگه کی هستی.

سوار شدم در ماشینو محکم بستم.

حرکت نمیکرد برگشتم سمتش بهش خیره شدم.

داشت بهم نگاه میکرد.

-دیدید من ازتون ترسی ندارم.پس...

چند ثانیه به چشماش که نگاه کردم قلبم لرزید.

ازم چشم بر نمیداشتم با تمام قدرتم از چشماش دل کندم برگشتم سمت جلو.

-نمیخواد حرکت کنید.بنزین تموم شد.

زیر چشمی نگاش کردم هنوز بهم خیره بود .

-اگه نمیرید من پیاده شم.

انگار به خودش آمد پاشو رو گاز گذاشتو بدون هیچ حرفی حرکت کرد.

سیگاری از جیبش در آورد روشن کرد.

.چند تا پک زد.

-ببخشید آقای مهندس بهتون یاد ندادن تو فضای بسته سیگار نکشید.

بازم نگام کرد.سیگارو تو جای سیگاریه ماشین خاموش کرد.

-به شما هم یاد ندادن تو محیط کارباخواستگار سابقتون بگو بخند راه نندازید.

میخواست تلافی کنه.

چقدر احمق بودم فکر کردم دلش برام سوخته از سرما یخ نزنم میخواد جبرانه رفتارشو بکنه

ولی عوض بشو نبود میخواست سوارم کنه که

بهم زخم بزنه.

بیتای ساده دل اون کیان سالاریه چرا فکر میکنی تغییر میکنه.

-فکر کنم حرف دیشبو زود عملی کردید.

-اره دیگه فقط چون منتظر تایید شما بودم.

گفتم یک فرصتی دوباره به خودمو هیراد بدم.

از قصد اسم هیرادو آوردم.

فرمونو محکم تو دستش فشار داد رگای دستش بیرون زده بود.ولی سعی میکرد خودشو کنترل

کنه.



به_یاد_تو#  


قسمت_شانزدهم#  


البته برا شما زنا فرقی نمیکنه

تا یک مرد پولدار میبینید خودتونو بهش آویزون

میکنید.تو هر سنی که باشید.

منظورش به من بود من واقعا دوستش داشتم هیچ وقت به تنها چیزی که فکر نکرده بودم پولش بود.

دستام شروع به لرزیدن کرده بود.هوای ماشین داشت خفم میکرد.

-نگه دار.

به رانندگیش ادامه داد بهم اهمیت نداد.

-بهت میگم نگه دار.

-هروقت صلاح بدونم نگه میدارم.

دستگیره ی درو فشار دادم.

پاشو گذاشت رو تر مز

ماشین با صدای بدی رو یخا سر خورد.

سرم محکم خورد به شیشه. خیسیه چیزی رو رو سرم احساس کردم اما بهش اهمیت ندادم

در باز کردم از ماشین پیاده شدم.

تو کوچه هیچ کس نبود.

آمد سمتم دستمو از پشت کشید.

- این کارا چیه دیونه شدی.

-به تو ربطی نداره.اره دیونم وگرنه سوار ماشین آدم مریضی مثل تو نمیشدم.

من اگه مثل اون دوست دخترای عضویت دنبال پول بودم.

یک سال پیش جواب هیرادو میدادم.

پس اول به کسی که داری باهاش حرف میزنی نگاه کن ببین کیه.؟!!

دیگه بهت اجازه نمیدم تحقیرم کنی.

صدام میلرزید.

تمام تنم یخ زده بود.

هیچی نمیگفت. نگام میکرد.

دستشو آورد سمت صورتم مثل مجسمه شده بودم بی حرکتو لال.

موهامو که تو صورتم ریخته بود کنار زد.

به پیشونیم نگاه میکرد.

منه مسخ شده فقط حرکت چشماشو دنبال میکردم.

پیشونیمو لمس کرد.

تمام تنم با برخورد دستش داغ شد.

احساس میکردم دارم بیهوش میشم.

پیشونیت داره خون میاد.باید بر یم دکتر.

با صدایی که آخرین ته مونده ی توانم بود گفتم

-ولم کن به کمکت احتیاج ندارم.

دستمو گرفت دوباره منو سمت ماشین برد.

دستم داشت ذوب میشد.

خدایا نجاتم بده مثل عروسک منو هر جا میتونست ببره.ناتوانه ناتوان بودم.

درو باز کرد منوبه طرف صندلی هل داد.

خاک تو سر بیچارم کنن که نمیتونستم مقاومت کنم.انگار روحمو تسخیر کرده بود.

خودشم سوار شد پاشو رو گاز گذاشت چهرش

ناراحت بود.

با صدای ارومی که میخواستم خودمو کنترل کنم نزنم زیر گریه گفتم.

میخوام برم خونه.

حرفی نزد انگار با خودش درگیر بود

چند بار مشتشو کوبید به فرمون.

سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم شاید سرماش .

حالمو بهتر کنه.

خدایا نمیتونم مقاومت کنم.

-راست میگفت من نمیتونستم شکستش بدم.

هنوز دوستش داشتم.

لعنت به قلبم.لعنت به منه بی غیرت که با این همه

سال تحمل تحقیراش بازم میخواستمش.

من اشغالم .حالم از خودم بهم میخوره.

منو تا مرز جنون برده بود.

ولی بازم دوستش داشتم.

یک قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. مقاومتم شکسته بود همه ی این سالها خودمو گول زدم که ازش

متنفرم.من تو تمام لحظه ها وحتی ثانیه های عمرم عاشقش بودم.

دوباره با دیدنش این غده ی لعنتی سر باز کرده بود

-حالت خوب نیست.؟!!

نه خوب نبودم داشتم دیوانه میشدم.

قلبم وضعیته خوبی نداشت .

کاش همین لحظه بمیرم.

کاش اینم کابوس باشه.

-الان میرسیم. چیزی نمونده.

کاش به قتلگاهم میرسیدیم.

کاش منو میکشت ولی اینقدر عذابم نمیداد.

چشمامو بستم دیگه نمیتونستم تحمل کنم.

بعدم سیاهیه مطلق.

....

چشمامو باز کردم بوشو احساس میکردم.

-سلام دخترم بالاخره بیدار شدی.

سرم درد میکرد.

به اطراف نگاه کردم.

-من کجام.

-تو بیمارستانی عزیزم یادت نیست.

چرا یادم امده بود پس اون کجا بود حتما منو ول کرده بود.

-اخ سرم.

-چیزی نیست سرت چند تا بخیه خورده.الان دکترو شوهرت میان تو.

از اتاق بیرون رفت.

-شوهرم کی بود؟

در باز شد دکتر با کیان امدن تو.

بازم دچار استرس شدم.

دکتر امد نزدیکتر.

-خوبی دخترم.

-بله.

-بخاطر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی اما فشارت بیش از حد پایین بود سابقه ی عصبی نداری.

سرمو پایین انداختم نمیخواستم بفهمه که قرص مصرف میکنم.

-ببین دخترم اگه قرص خواستی مصرف میکنی باید در جریان باشم

اسم قرصمو گفتم.

-مشکل خاصی دارید.؟

-نه.

-این قرصی که شما مصرف میکنید برای سن شما خیلی ضرر داره .

-چند ساله میخورید.

- چند سالی میشه ولی الان خیلی کمتر میخورم فقط در مواقع خاص.

-بهر حال باید با دکتر معالجتون صحبت کنم.به شوهرتونم گفتم استرس براتون

خوب نیست.

ممکنه بیهوشیتون بخاطر مصرف قرصا باشه.

-میتونم برم دکتر.

-بله میتونید برید ولی باید بیشتر مواظب باشید .

بعد رو به کیان کرد وگفت:شما باید بیشتر مواظب خانومتون باشید.نباید زیاد قرص مصرف کنن.

کیان سرشو تکون داد.دکتر از اتاق بیرون رفت.

از جام پا شدم سر گیجه داشتم.

اومد طرفم که کمکم کنه.

کمکت نیاز ندارم.

- میخوری زمین.

- به درک .تو چرا نگرانی.عذاب وجدان داری.من بدتر از اینا سرم امده البته بعید میدونم بدونی عذاب وجدان

چیه.

دستاشو مشت کرده بود دندوناشو بهم فشار میداد تا خشمشو کنترل کنه.

با کمک دیوار رو پام واستادم.



🌸🌸


2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

قرص..

jermin | 10 ثانیه پیش
2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز