2737
2734
عنوان

داستان عاشقانه بیتا. 😍😢

| مشاهده متن کامل بحث + 2695 بازدید | 37 پست

به_یاد_تو#  


قسمت_هفدهم#  


ولی افت فشارم خیلی زیاد بود خودمونتونستم تا در بیشتر برسونم کنار دیوار نشستم.

دوباره امد سمتم بازمو گرفت از رو زمین بلندم کرد.طاقت مقابله باهاشو نداشتم

بوی ادکلنش تو بینیم پیچید.چقدر بو شو دوست داشتم.

بوشو نفس میکشیدم.منو با خودش سمت ماشین برد.

درو باز کرد نشستم تو ماشین.خودشم نشست.سردم شده بود خودمو جمع کردم.

بهم نگاه کرد.هنوزم حرف نمیزد.بخاری ماشینو روشن کرد درجشو به طرفم تنظیم کرد.

گرما ماشین حالمو بهتر کرده بود

ولی هنوزم میلرزیدم.

-سردته؟

فقط نگاش کردم.حتی نای حرف زدن نداشتم. پالتو شو ازصندلیه عقب برداشت انداخت روم.

یعنی همش واقعیت بود یا تو خواب بودم بوی ادکلنش تامغزم نفوذ کرده بود.

حال خوبی نداشتم.

به دم خونمون رسیدیم.

هنوز ادرسمونو یادش بود.

در ماشینو باز کردم.امد سمتم تا کمکم کنه.

خودم از ماشین پیاده شدم.

تا آمد نزدیکم.

خودم میتونم برم.

دستاشو کنارش انداخت.

زنگ درو زد.

مامان وبابا آمدن دم در.

-وای خدا مرگم بده چی شده.

-چیزی نیست مامان خوبم.

-سرت چی شده.

-اقای رضایی یک تصادف کوچک بوده.

-وای مادر چیزیت که نشد.الان خوبی.چقدر رنگت پریده.

-خانم بزار بیان تو بعد ازش سوال کن.

کیان جان شما هم بیاید تو.

-,نه ممنون من دیگه باید برم.

-این جوری که نمیشه پسرم بیا تو.

-ممنون دیرم شده.

به طرف ماشینش رفت.

-اقای سلاری.

برگشت سمتم.کتو گرفتم طرفش.

امد نزدیک کتو گرفت.

-ممنونم.

باغرور نگام کرد و بعدش رفت منم رفتم تو.

مامان اینقدر سوال پیچم کرد که داشتم دیونه میشدم.بالاخره یک جوری دست به سرش کردم.

چشمامو به سقف دوختم بازم یاد نگاهش افتادم.

هنوز بوشو حس میکردم.

(بیتای دیونه آدم نمیشی نه.

فراموشش کن.اون آدم حسابت نمیکنه. خاک توسر بیچارت کنن.که اینقدر اویزونی.

هر ثانیه تکرار کن اون منو نمیخواد.)

خدایا نجاتم بده ..

چشمامو بستم دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم.

....

صبح شده بود.

لباسامو عوض کردم باند سرمو کندم روی بخیه رو چسب زدم موهامم ریختم طرف زخمی سرم .کمی هم آرایش

کردم تا از اون قیافه در بیام ...رفتم پایین.

-سلام صبح بخیر.

-سلام مادر کجا.

-میرم سرکار.

-با این حالت کجا میری.

-مامان کارام زیاده باید برم.

-من که هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی.

-مامان جان من خوبم.

-باشه برو ولی به خودت فشار نیار اگه حالت خوب نبود زود برگرد.

....

به شرکت رسیدم . سوار آسانسور که شدم یکی دیگه هم در آخرین لحظه سوار شد.

سرم پایین بود بهش توجه نکردم.

در بسته شد.

-کی گفت بیای سرکار.

بهش نگاه کردم عصبانی بود.

قلبم باز داشت شروع میکرد.

تو دلم تکرار کردم اون منو نمیخواد اروم باش.

ولی قلبم گوشش کر شده بود.

چرا جواب نمیدی کی ...گفت بیای سرکار؟!!

-خودم ...حالمم خوبه.

مگه دکتر نگفت چند روز استراحت کنید.

-من خودم حالمو بهتر میدونم الانم خوبم با مسئولیت خودم آمدم به کسی هم چیزی درباره ی تصادف نگفتم.شما

نگران خودت نباش.کسی نمیدونه با شما بودم.

یک دفعه عصبانی شد آمد سمتم چسبیدم به دیواره ی آسانسور.

کی گفت من نگران خودمم.هان.

رگه های قرمز چشماش منو میترسوندنزدیکیش به من باعث شده بود ضربان قلبم بره رو هزار ...جون کندم تا این

جمله از دهنم بیرون امد

-کارام عقبه..

-به جهنم....برو خونه...

نه

-مثل اینکه همیشه باید زور بالای سرت باشه دستشو آورد سمت موهام تا میخواست بزنتشون عقب

همون موقع در آسانسور باز شد. دستشو آورد پایین.

-اینجا چه خبره.

هردو سمتش برگشتیم.کیان ازم دور شد.

هیراد با چهره ی عصبی نگامون میکرد.

کیان باز توجلد جدی بودن فرو رفت.

نزدیک هیراد رفت و گفت.

خانم مهندس دیروز تصادف کردن امروز حق آمدن به شرکتو ندارن.

بعدم از کنار هیراد رد شد رفت تو شرکت.از اسانسور آمدم بیرون.

هیراد هنوز متعجب وعصبی بود.

-کیان راست میگه.

-ایشون خیلی بزرگش کردن من خوبم.یک تصادف کوچیک بود الانم خوبم.

-چیزیتون نشد.

نه فقط چند تا بخیه پیشونیم خورده.

حالت چهرش عوض شد

انگار نگرانم شده بود.

-باید برید خونه ممکنه حالتون بد بشه.

-من خوبم.وگرنه خودم نمیامدم .

-ولی کیان گفت نیاید شرکت.

من خودم بهتر میدونم حالم چطوره نیازی به دستور کسی ندارم.

لبخند کوتاهی زد.انگار از حرفم خوشش آمده بود

به طرف شرکت رفتم اونم سوار آسانسور شد رفت پایین

رفتم تو اتاقم.

-سلام بیتا دیر کردی.

-سلام بر سارای زیبا.

-باز چی شده امروز اینقدر انرژی داری.

-مغزم تکون خورده.

-اون که از قبلم همین بود.

-سارا!!!!!

-باشه بابا حالا چرا موهاتو افشون کردی میخوای دل کی رو ببری.

کجاش افشونه نمیخواستم زخم سرم دیده بشه.

-برای چی سرت زخمی شده.


به_یاد_تو#  


قسمت_هجدهم#  


راست میگی !!!!پس چرا آمدی شرکت دیونه.

ببینم سرتو.

آمد کنارم موهامو زدم کنار .

-چند تا بخیه خورده.

-نمیدونم سه چهار تا.

-حالت بد نشه.

-نه بابا خوبم بادمجون بم افت نداره.

رفتیم سر کارامون چند ساعت مشغول بودم سرم درد گرفته بود.

از جام بلند شدم سرگیجه داشتم.

-بیتا خوبی رنگت پریده نگفتم برو خونه.

-خوبم فقط میشه آب قند برام بیاری.

-باشه باشه تو بشین الان میام.

روی صندلی نشستم چشمامو بستم چند لحظه بعد در باز شد چشمام هنوز بسته بود.

-سارا اون قرص سبزا رو هم از تو کیفم بده.

صدایی نیومد.

چشمامو باز کردم .

کیان با صورتی سرخ جلوی در واستاده بود.

تار میدیدمش.

-بهت نگفتم برو خونه شما مثل اینکه هنوز نمیدونید رییس اینجا کیه.

از امروز اخراجید.

چشمامو روی هم فشار دادم تا بهتر ببینمش. ولی بازم تار بود.

حتی نمیتونستم حرکت کنم. یا حرفی بزنم.

بوش بهم نزدیک تر شد.

-چی شد ؟!!. حرف بزن ...چشمام داشت سیاهی میرفت.داشتم از رو صندلی میافتادم به اولین چیزی که دم دستم

بود چنگ زدم.

-پس این آب قند چی شد.

فقط صدا هارو میشنیدم ولی نمی تونستم چشمامو باز کنم.

با مایع شیرینی که وارد دهانم شد.یکم حالم بهتر شد.

چشمامو اروم باز کردم.

صورت کیانو نزدیک صورتم دیدم.

چشمامو چند بار باز کردم و بستم شاید توهم زده بودم

ولی بازم خودش بود.

-خوبی؟!!

نگاش کردم کاش این لحظه تا ابد موندگار بود.

کیان با چهرهای که تا حالا ازش ندیده بودم بهم نگاه میکرد

(مهربون ونگران.)

سرمو تکون دادم.

سارا آمد جلو ولی کیان از جاش تکون نخورد.

-بیتا خوبی از نگرانی مردم.

-ببخشید.

-بهت گفتم به خودت فشار نیار الان ۴ساعته سرت پایینه.

-پاشو زنگ بزنم آژانس برو خونه.

باشه.

-شما برید مهندس من مواظبشم.

کیان حرکتی نکرد.با تعجب نگاش کردم.بهم زل زده بود.

-بیتا جان یقه ی مهندسی ول کن.

-به دستم نگاه کردم.یقه ی کیان تو دستم بود دستامو باز کردم.

کیان واستاد.یقه ی کتشو مرتب کرد.

یقش چروک شده بود.

معذرت میخوام

با جدیت گفت

-اشکالی نداره زود برید خونه

بعدم از اتاق بیرون رفت.

-کته بدبختو نزدیک بود پاره کنی.

-چکار کنم به اولین چیزی که نزدیک بود چنگ زدم من چه میدونستم یقه ی اونه.

-حالا بگو چرا اون اینقدر نزدیکت بود.

-من چه میدونم لابد دید حالم بده آمد ببینه چم شده.

-وای بیتا نمیدونی چجوری سرم داد زد که آب قند بیارم.

-حالا که چی؟!!

- من نمیدونم تو باید بگی چی بینتونه.

-برو بابا توکه برای هر چی داستان میسازی.

اون قبل اینکه حالم بد بشه داشت اخراجم میکرد. بعد چی میخوای بینمون باشه.

-واقعا اخراجت میخواست بکنه.

-اره .

-چرا؟!!

چون به حرفش گوش ندادم .

-باز باهاش کل کل کردی.

-اره.

-تو آدم نمیشی آخر اخراجت میکنه.

اگه تا الان نکرده باشه.

همون موقع آقا جعفر آمد تو اتاق.

-خانم مهندس آژانس آمده.

-بزار باهات تا پایین بیام.

-نمیخواد بشین سر کارت ممکنه تو رو هم اخراج کنه.

-بیخود میکنه اگه حالت بد شه چی؟!

-با آقا جعفر میرم.

-باشه مواظب باش.

کیفمو برداشتم رفتم پایین.

آقا جعفر تا دم آسانسور آمد بعد بهش گفتم بره

رفتم پایین.

از شرکت بیرون رفتم هوا خیلی سرد بود.

دستامو جلوی دهنم بردم تا سرما کمتر بشه.

-پس آژانس کوفتی کجا بود.

میخواستم به طرف نگهبانی برم که یکی صدام کرد.

-خانم مهندس.

به سمت صدا بر گشتم.

ماشین کیان بود.

رفتم جلو.

بیا سوار شو جایی کاردارم تو روهم میبرم.

-زنگ زدم آژانس آلان میاد.

-سوار شو بازحوصله ندارم از کنار خیابون جمعت کنم.

ناراحت شدم.

شما نگران نباش یکی پیدا میشه جمعم کنه.

از ماشین پیاده شد

درو باز کرد منو پرت کرد تو ماشین.خودشم سوار شد. حرکت کرد خیلی خونسرد و جدی رانندگی میکرد.

با تعجب نگاش میکردم.

-چیه تا کی میخوای نگام کنی

چقدر پررو بود.انگار نه انگار اون حرفو زده بعدم پرتم کرده تو ماشین.

به جلو نگاه کردم.

-مگه بهت نگفتم برو خونه.

-دلم نخواست برم.

-نمی تونستی از هیراد یک روز دور باشی.

بازم داشت رو اعصاب میرفت.

اون که اره ولی اگه بخوام ببینمش الزم نیست بیام شرکت بیرونم میتونم ببینمش.

بروی خودش نیاورد ولی از رفتارش معلوم بود

داره حرص میخوره.

سیگارشو روشن کرد من بروی خودم نیاوردم.

-منو نزدیک یک آژانس پیاده کنید مزاحم شما نمیشم.

جوابمو نداد پکی به سیگارش زد.

-نمیشنوید.

-فقط چیزهایی که دوست داشته باشم میشنوم

حرفای بیاهمیت رو نمیشنوم.

داشتم از حرص میترکید.

یعنی حرفای من براش بیاهمیت بود.

(دیدی بهت اهمیت نمیده دیگه باید چجوری بهت بگه نفهم)

از حرص لبمو میجویدم.

پاهامو همش تکون میدادم.





بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
سلام خسته نباشیدنذاشتید بقیه اش 

وای خانمی ببخشید به خدا کلی کار رو سرم بود با بچه کوچیکو مدرسه ای وقت نکردم لینکه تلگرامشو میزارم اگه تل دارید برید خودتون بخونید اگه نداشتین بگین بیام خودم قسمتاشو بزارم براتون. باورت میشه هنوز هودم وقت نکردن بقیشو بخونم😖 فقط گفتم یه سر بیام اگه منتظرین بگم و برم ک حق الناس نمونه گردنم. باز شرمنده

2738
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز