به_یاد_تو#
قسمت_هجدهم#
راست میگی !!!!پس چرا آمدی شرکت دیونه.
ببینم سرتو.
آمد کنارم موهامو زدم کنار .
-چند تا بخیه خورده.
-نمیدونم سه چهار تا.
-حالت بد نشه.
-نه بابا خوبم بادمجون بم افت نداره.
رفتیم سر کارامون چند ساعت مشغول بودم سرم درد گرفته بود.
از جام بلند شدم سرگیجه داشتم.
-بیتا خوبی رنگت پریده نگفتم برو خونه.
-خوبم فقط میشه آب قند برام بیاری.
-باشه باشه تو بشین الان میام.
روی صندلی نشستم چشمامو بستم چند لحظه بعد در باز شد چشمام هنوز بسته بود.
-سارا اون قرص سبزا رو هم از تو کیفم بده.
صدایی نیومد.
چشمامو باز کردم .
کیان با صورتی سرخ جلوی در واستاده بود.
تار میدیدمش.
-بهت نگفتم برو خونه شما مثل اینکه هنوز نمیدونید رییس اینجا کیه.
از امروز اخراجید.
چشمامو روی هم فشار دادم تا بهتر ببینمش. ولی بازم تار بود.
حتی نمیتونستم حرکت کنم. یا حرفی بزنم.
بوش بهم نزدیک تر شد.
-چی شد ؟!!. حرف بزن ...چشمام داشت سیاهی میرفت.داشتم از رو صندلی میافتادم به اولین چیزی که دم دستم
بود چنگ زدم.
-پس این آب قند چی شد.
فقط صدا هارو میشنیدم ولی نمی تونستم چشمامو باز کنم.
با مایع شیرینی که وارد دهانم شد.یکم حالم بهتر شد.
چشمامو اروم باز کردم.
صورت کیانو نزدیک صورتم دیدم.
چشمامو چند بار باز کردم و بستم شاید توهم زده بودم
ولی بازم خودش بود.
-خوبی؟!!
نگاش کردم کاش این لحظه تا ابد موندگار بود.
کیان با چهرهای که تا حالا ازش ندیده بودم بهم نگاه میکرد
(مهربون ونگران.)
سرمو تکون دادم.
سارا آمد جلو ولی کیان از جاش تکون نخورد.
-بیتا خوبی از نگرانی مردم.
-ببخشید.
-بهت گفتم به خودت فشار نیار الان ۴ساعته سرت پایینه.
-پاشو زنگ بزنم آژانس برو خونه.
باشه.
-شما برید مهندس من مواظبشم.
کیان حرکتی نکرد.با تعجب نگاش کردم.بهم زل زده بود.
-بیتا جان یقه ی مهندسی ول کن.
-به دستم نگاه کردم.یقه ی کیان تو دستم بود دستامو باز کردم.
کیان واستاد.یقه ی کتشو مرتب کرد.
یقش چروک شده بود.
معذرت میخوام
با جدیت گفت
-اشکالی نداره زود برید خونه
بعدم از اتاق بیرون رفت.
-کته بدبختو نزدیک بود پاره کنی.
-چکار کنم به اولین چیزی که نزدیک بود چنگ زدم من چه میدونستم یقه ی اونه.
-حالا بگو چرا اون اینقدر نزدیکت بود.
-من چه میدونم لابد دید حالم بده آمد ببینه چم شده.
-وای بیتا نمیدونی چجوری سرم داد زد که آب قند بیارم.
-حالا که چی؟!!
- من نمیدونم تو باید بگی چی بینتونه.
-برو بابا توکه برای هر چی داستان میسازی.
اون قبل اینکه حالم بد بشه داشت اخراجم میکرد. بعد چی میخوای بینمون باشه.
-واقعا اخراجت میخواست بکنه.
-اره .
-چرا؟!!
چون به حرفش گوش ندادم .
-باز باهاش کل کل کردی.
-اره.
-تو آدم نمیشی آخر اخراجت میکنه.
اگه تا الان نکرده باشه.
همون موقع آقا جعفر آمد تو اتاق.
-خانم مهندس آژانس آمده.
-بزار باهات تا پایین بیام.
-نمیخواد بشین سر کارت ممکنه تو رو هم اخراج کنه.
-بیخود میکنه اگه حالت بد شه چی؟!
-با آقا جعفر میرم.
-باشه مواظب باش.
کیفمو برداشتم رفتم پایین.
آقا جعفر تا دم آسانسور آمد بعد بهش گفتم بره
رفتم پایین.
از شرکت بیرون رفتم هوا خیلی سرد بود.
دستامو جلوی دهنم بردم تا سرما کمتر بشه.
-پس آژانس کوفتی کجا بود.
میخواستم به طرف نگهبانی برم که یکی صدام کرد.
-خانم مهندس.
به سمت صدا بر گشتم.
ماشین کیان بود.
رفتم جلو.
بیا سوار شو جایی کاردارم تو روهم میبرم.
-زنگ زدم آژانس آلان میاد.
-سوار شو بازحوصله ندارم از کنار خیابون جمعت کنم.
ناراحت شدم.
شما نگران نباش یکی پیدا میشه جمعم کنه.
از ماشین پیاده شد
درو باز کرد منو پرت کرد تو ماشین.خودشم سوار شد. حرکت کرد خیلی خونسرد و جدی رانندگی میکرد.
با تعجب نگاش میکردم.
-چیه تا کی میخوای نگام کنی
چقدر پررو بود.انگار نه انگار اون حرفو زده بعدم پرتم کرده تو ماشین.
به جلو نگاه کردم.
-مگه بهت نگفتم برو خونه.
-دلم نخواست برم.
-نمی تونستی از هیراد یک روز دور باشی.
بازم داشت رو اعصاب میرفت.
اون که اره ولی اگه بخوام ببینمش الزم نیست بیام شرکت بیرونم میتونم ببینمش.
بروی خودش نیاورد ولی از رفتارش معلوم بود
داره حرص میخوره.
سیگارشو روشن کرد من بروی خودم نیاوردم.
-منو نزدیک یک آژانس پیاده کنید مزاحم شما نمیشم.
جوابمو نداد پکی به سیگارش زد.
-نمیشنوید.
-فقط چیزهایی که دوست داشته باشم میشنوم
حرفای بیاهمیت رو نمیشنوم.
داشتم از حرص میترکید.
یعنی حرفای من براش بیاهمیت بود.
(دیدی بهت اهمیت نمیده دیگه باید چجوری بهت بگه نفهم)
از حرص لبمو میجویدم.
پاهامو همش تکون میدادم.