#به_یاد_تو
#قسمت_پنجم
من خوبم مامان .راستی برای شب چکار میکنید.
-هیچی گفتم که خالت زنگ زده اخلاقشو که میدونی اگه نریم ناراحت میشه.
-پس تینا چی؟!!
-باید باما بیاد نمیشه هر دوتا تون نباشید.
-اخه میخواست بیاد تولد گ*ن*ا*ه داره.
-نمیشه بیتا حوصله ی حرفای خالتو ندارم.
تینا هم از دیشب قهر کرده بابات به زور راضیش کرد با ما بیاد.
تو جلوش چیزی نگو معلوم نیست بابات چی بهش رشوه داده که راضی شده.
ممکنه تو چیزی بگی باز پشیمون بشه.
-باشه پس من میرم لباسامو میبرم .از اون ورم با آرزو میرم خونشون.
-برو مادر مواظب خودت باش شب خونشون میمونی.
-اره فکر کنم چون حتما تا آخر شب مهمونی طول میکشه.
-باشه برو.
صبحانمو خوردم رفتم حموم قرار بود ساعت ۱ برم دم خونه ی آرزو.
کارمو کردم لباسامو آماده کردم رفتم پایین.
تینا-امیدوارم بهت بد بگذره.کوفتت بشه
-اتفاقا خیلی خوش میگذره به کوریه چشم تو.
-مامان ببین بیتا چی میگه.
-باز شما دوتاشروع کرد ید .
-مامان اصلا من پشیمون شدم با بیتا میرم.
-به من ربطی نداره تینا تو میدونی و بابات.
-من میخوام با بیتا برم حوصله ی خاله اینا رو ندارم با اون دختر افاده ایش همش میگه.
تینا جون ببین چی خریدم اینو مامان از پاساژ ...خریده مارکه ها!!؛. خیلی گرونه
همش پز وسایلشو میده من میخوام برم تولد آرتین.
-تو مگه با بابات حرف نزدی زدی زیر حرفت.
-اره زدم زیر حرفم.
-بیتا بیا برو من دیگه حوصله ندارم با این چونه بزنم.
زود از خونه بیرون رفتم صدای تینا هنوز میومد که داشت با مامان کل کل میکرد.
بیچاره تا بعدازظهر باید نق نق تینا رو تحمل کنه.
اخرشم تینا رو باقهر باید ببره اونجا
...
به خونه ی آرزو رسیدم.تک زنگ زدم بهش تا بیاد.
چند دقیقه بعد زنگ زد
-بیتا بیا تو من هنوز حاضر نیستم.
-مگه نگفتی یک بیا الان یک و ربعه.
-باشه بابا حالا انگار میخواد مسابقه بده.
حالا یک ربع اون ور تر.
من که میدونم تازه میخوای بری حموم.
-نه بابا از حموم تازه امدم بیرون
-من همین جا میمونم تا بیای چون اگه بیام تو دو ساعت دیگه هم حاضر نمیشی.
-باشه هر جور دوست داری پس دم در بپوس.
-بخدا اگه تا یک ربع دیگه دم در نباشی من میرم.
..
قبل اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.
بیست دقیقه بعد آرزو با حالت آشفته از در امد بیرون.
وسایلشو پرت کرد رو صندلیه عقب خودشم جلو نشست در ماشینو محکم بست.
سلام آرزو خانم.
-کوفت سلام میمردی میامدی تو نمی دونی
-چجوری حاضر شدم آمدم بیرون اگه چیزی جا گذاشته باشم خفت
میکنم.
-میخواستی زود تر از خواب ناز بیدار شی!؟؟
-دیشب خوب نخوابیدم.
-چرا؟!!
-نمیگم سوپرایزه.
-بگو جون آرزو.
-نمیشه خودت شب میفهمی.
-نگو به جهنم.
-ناراحت نشو عشقم. سوپرایز خراب میشه.
-منو خر نکن .
-پس ناراحت نشو از قیافه ی ناراحتت بدم میاد مثل عجوزه میشی.
-خاک تو سرت من عجوزم.
-موقع ناراحتی گفتم عزیزم.حالا برو دیر شد.از اون موقع که دیر نبود الان دیر شد.
باهم به طرف آرایشگاه رفتیم.
آرزو موهاشو پیچید همشو جمع کرد منم گفتم موهامو صاف کنه که تلی که خریده بودمو بزنم
هر دومون نشستیم.
آرزو همش به ار ایشگر میگفت این کارو بکن اون کارو بکن .
بیچاره رو کلافه کرده بود
هردو کارمون تموم شد ارزو خیلی خوشگل شده بود یک لباس دکلته ی آبی رنگ چشماش پوشیده بود با آرایش
دودی واقعا من که دختر بودم
نمی تونستم ازش چشم بردارم.
-خیلی خوشگل شدی امشب پسرای مجلسو کور میکنی.
واقعا خوب شدم.خودتو نگاه کردی تو از من خوشگل تر شدی.
به خودم تو آیینه نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم سایه طلایی با خط چشم کلفت چشمامو
دو برابر کرده بود.رژ زرشکیهم
خیلی بهم میامد آرزو راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم.
با هم از آرایشگاه بیرون آمدیم.
ساعت ۵بود.سوار ماشین شدیم.هرچی استارت زدم ماشین روشن نشد.
-وای نگفتم با این لگن نیایم.
-با چی میومدیم ماشین تو که خراب بود.
-حالا چکار کنیم.
-نمیدونم تو با آژانس برو منم به بابام زنگ میزنم بیاد اینجا.
-تو هم بیا بریم.
-نه من وایستم بابا بیاد بهتره شبم اونا مهمونی دعوتن اگه الان نیاد باید ماشینو تا فردا صبح اینجا بمونه.
-پس منم میمونم.
باشه ولی زود بیای.
-تو برو تولد داداشته.منم زود میام.
ارزو رفت منم به بابا زنگ زدم .تا بابا امد.دوساعت طول کشید.بالاخره بابا با کمک مکانیک ماشینو درست کردن
سوار شدم رفتم تولد. بابا هم رفت خونه.
رسیدم دم خونه ی ارزو ساعت تقریبا 9 بود.
وای دیرم شد.وارد خونه شدم خونه پر از ماشین بود.
رفتم داخل سالن تا ارزو منو دید امد سمتم
-کدوم گوری بودی.
ببخشید.بابام تو ترافیک گیر کرده بود.