عصرش تولد دعوت بودم خونه خواهرم ...ناهار رفتیم خونه مادر شوهرم که بهم گفت میخواییم بعد اذون بریم خونه خواهرم دماغشو عمل کرده تو هم بیا
منم گفتم که اخه من تولد دعوتم میخوام ساعت ۶ اونجا باشم ... اوناهم گفتم اخه گفتیم میای زشته نیای ما زود میریم همین که اذون گفت میریم منم گفتم باشه حالا نشستم منتطر شدم همه خواب بودن اذون گفت تموم کرد ... ساعت ۶ شد ... ولی همه خواب بودن منم حرص میخوردم که الکی گفتن .. ساعت یه ربع به ۷ مادر شوهرم بیدار شد تازه میخواستن چایی دم کنن !! دیدم که کارشون خیلی طول میکشه به شوهرم گفتم تا شما برید تا برگردید تولد تموم شده که .. شوهرم گفت خب باشه تو برو تولد نمیخواد بیای ..منم زود پوشیدم و به مادر شوهرم گفتم من فکر میکردم زود بعد اذون میرید ولی الان دیر شده .. منم بعدا خواهرتونو میبینم .. حس کردم مادر شوهرم بهش برخورد