بچم ۴۰روزش بود اون موقع که تعریف کردم.شوهرمم سرکار بود.البته اگه بود هم میگفتمم فایده ای نداشت چون به شدت میترسه ازشون.مثلا حاضره ما مریض بشیم ولی مادرش پشت سرش حرف نزنه یا خواهراش(نمیدونم چقدر واهمه داره که بقیه چی میگن راجع بهش یا میگه مسخره ام میکنن و...)
منطورم اینه که اینا خیلی دروغگوان.حرف من اصلا بد نبود ولی یه عالمه گذاشته بودن روش و گفته بودن.
بچه من ۲ماهه بود همین مادرشوهر وخواهرشوهرم زحمت کشیدن با بچه هاشون اومدن خونمون.ساعت۹شب.بچه منم به شدت بی قرار و...(از دخالتاشون واینو بده واونو بده و ...بگدریم)بچه من ساعت۱۰میخوابید بعد نصف شب پا میشد به خاطر کولیکش تا صبح گریه.اگه ده نمیخوابید گریه هاش چندین برابر میشد چون هم خسته بود وکلافه همم دل درد.دکتر گفت حداقل مثلا زود بخوابونش که وقتی دلش درد میگیره دیگه انقدر به خاطر بیخوابی کلافه نباشه.اقا اینا نشستن و این بچه رو هم هی نوک زدن.هی گفتن نمیخواد بخوابونیش و...تا ساعت۱۲ونیم بودن.
این بچه تا ساعت ۴صبح فقط گریه کرد.انقددددر که دیگه من باهاش گریه میکردم.جیغ میزدا.فرداش ما رفتیم خونه مادرشوهرم خواهرشوهرامم بودن گفتن بچه خوابید دیشب خوب؟گفتم نه تا ساعت۴گریه میکرد ونخوابید(خداشاهده عینا همین جمله تازه با ابخند وبدون دلخوری و...)
وااای نازگل جنگی درست کردن که اره زنت گفته اینا اومدن بچه نخوابید و...نمیدونی چه دعوایی بین من وشوهرم شد وباعثش خواهرشوهرای بدجنسم بودن.واگذارشون میکنم به خدا.چقدر دروغگو.چقدر بدجنس.از وقتی زایمان کردم انققققدر حسادت میکنن انقدر دروغمیگنکه شوهرم بعد فهمیددروغ گفتن(البتهاصلاواکنش نشونندادو خودشوواسشونمیکشه توظاهر)