2777
2789
عنوان

گندم ۲

| مشاهده متن کامل بحث + 261272 بازدید | 245 پست

بعداز چندتا بوق گوشی رو جواب داد:

جانم گندم

گفتم : سلام.  کارم با ترانه تموم شد گفتی بهت زنگ بزنم

گفت : الان کجایی؟

گفتم : تازه از کافه ی مهران اومدم بیرون

گفت : پس آروم، آروم بیا سمت خیابون  سی متری .

گفتم : باشه و گوشی رو قطع کردم

بلافاصله شماره ی یوسف گرفتم می دونستم منتظره

با اضطراب گوشی رو جواب داد

سلام کرد گفت : از پیش ترانه میای؟

گفتم آره و تمام صحبتهای ترانه رو موبه مو بهش گفتم

خیلی خوشحال شد ازم تشکر کرد

بهش گفتم : یوسف میتونم یه خواهش ازت بکنم

گفت : حتما جانم بگو

گفتم : همیشه عشقتو نسبت به ترانه همین قدر قشنگ نگه دار

از اعتمادش سواستفاده نکن این دختر عاشقت شده . گذشته و اشتباهات گذشته تو برای همیشه بذار کنار .

یوسف گفت : باور کن اینقدر دوسش دارم که هیچ چیز و هیچ کس توی این دنیا دیگه به چشمم نمیان

از همین الانم برای رسیدن بهش هرکاری میکنم

حتی میخوام سخت درس بخونم همین امسال کنکور بدم

گفتم : پس قول مردونه دادی که هیچ وقت ناراحتش نکنی؟

گفت : قوله ، قول گندم

یکم مکث کرد گفت : گندم تو هنوز مازیار و نبخشیدی ؟

گفتم : میشه درباره ش صحبت نکنیم

گفت : باشه نمیخوام اذیتت کنم اینو بدون همیشه میتونی مثل یه برادر  روی کمک من حساب کنی

راستی می دونستی تو هم شبیه اون شوهر نره غولت خیلی مردی

با خنده گفتم: ممنون از تعریفت

خداحافظ

****

تا گوشی رو قطع کردم


ماشین مازیار و از دور دیدم  . جلوی پام ترمز کرد سوار شدم

سلام کردم

دستشو انداخت دور گردنم صورتمو بوسید

گفت: گندم بابت دیشب معذرت میخوام

چیزی نگفتم

ماشینو روشن کرد رفتیم سمت خیابون سپه

جلوی طلا فروشی سعید دوستش نگه داشت گفت پیاده شو

پیاده شدم . گفتم چرا اومدیم اینجا

گفت : باید یه جوری بداخلاقی دیشبمو جبران کنم دیگه

گفتم : نیازی به این کارا نیست همین که بفهمی اشتباه کردی و تکرارش نکنی برام کافیه

گفت : من عذر خواهیمم باید طبق قوانین خودم باشه

دستمو گرفت رفتیم سمت طلافروشی سعید

بعداز سلام و احوالپرسی

سعید در گاو صندوق شو باز کرد

یه گردنبند خیلی خوشکل که طلای سفیدم بود گرفت طرفم

گفت مبارک باشه گندم خانم

از تعجب دهنم باز موند میدونستم باید گردنبند گرونی باشه تا اومدم چیزی بگم مازیار منو برگردوند طرف آیینه

گردنبند و انداخت گردنم

آروم زیر گوشم گفت نظرت چیه ؟

گفتم خیلی خوشگله ولی...

گفت ولی نداره همینو برات میخرم

فوری دست چکشو از کیفش در آورد و مبلغو نوشتو امضا کرد گرفت طرف سعید

وقتی از طلافروشی اومدیم بیرون گفت : دوست داری شام کجا بخوریم

گفتم : هر جا که تو بگی

گفت من میگم بریم پیش عمو اسماعیل

با خنده گفتم : قبوله

از آیینه ی ماشین همش به گردنبندم نگاه میکردم واقعا خوشکل بود

نگاه های من دور از چشم مازیار نموند

دستمو گرفت بوسید گفت خوشحالم که خوشت اومده

خوشحال میشم پیجم 

ماشینو جلوی سفره خونه ی عمو اسماعیل پارک کردیم

وقتی رفتیم داخل عمو اسماعیل با خنده اومد طرفمون

با لحجه ی گیلکی گفت : سلام سید جان  راه گم کردی تازه داماد

در حالی که تلاش میکرد فارسی صحبت کنه گفت : قدم روی چشم ما گذاشتی عروس خانم

ما رو برد سمت یکی از تخت ها


سفره خونه ی عمو اسماعیل با فضای کاملا سنتی و شمالی تزیین شده بود

از دیواره های تخت هایی که گذاشته بود جبدهایی پر از کدو حلوایی و گمج های سبز و آبی رنگ آویزون بود

وسط حیاطش یه حوض آبی بزرگ بود که دور تادورش گلدون شمعدونی چیده شده بود

توی حوضش پراز ماهی قرمزایی بود که این ور اون ور میرفتن

تختاش تا وسط آب مرداب رفته بودن از اونجا قایق هایی که رفت و آمد میکردن راحت دیده میشد

غرق تماشای محیط سفره خونه بودم که با صدای عمو اسماعیل به خودم اومدم

داشت  با صدای بلند خانمشو صدا میکرد  

زیور ، آی زیور یالا بجنب اون ماهی سفیدارو بذار روی آتیش

سید و تازه عروسش اومدن

چند لحظه بعد زیور در حالی که یه لباس بلند محلی قرمز پوشیده بود و چادر سفیدشو به کمرش بسته بود بدو بدو در حالی که منقل اسپند دستش بود  اومد سمت ما

شروع کرد به کل کشیدن

یه مشت اسپند دور سر منو مازیار چرخوند انداخت توی آتیش منقل

برگشت طرف مازیار گفت : مبارکا باشه آقا ، ماشاالله هزار الله اکبر چه عروسی نصیبت شده پسر جان

مازیار با لبخند گفت : دستت درد نکنه زیور خانم

زیور خانم اومد طرفم بغلم کرد گونمو بوسید . گفت عروس خانم الان برات ماهی سفید کباب شده با کته و کره محلی و زیتون پرورده میارم

مازیار گفت :زیور خانم از اون ماست های خوشمزه که خودت درست میکنی هم برامون بیار

زیور خانم گفت : ای به چشم تازه داماد شما جون بخواه


خیلی زود زیور و عمو اسماعیل غذا رو برامون آماده کردن

سفره شون یه حصیر خوشکل بود با ظرفای آبی که آدمو ترغیب به غذا خوردن میکرد

*****

بعداز اینکه غذامون خوردیم

مازیار از عمو اسماعیل خواست برامون چایی و  قلیون بیاره

داشتم برای مازیار چایی می ریختم که گفت :

من با روش خودم ازت عذر خواهی کردم تو نمی خوای بابت حرفای دیشبت عذر خواهی کنی

یه لحظه مکث کردم ، اصلا دلم  نمی خواست راجع به دیشب و گذشته صحبت کنیم

سرمو انداختم پایین گفتم : میشه درباره ش حرف نزنیم

گفت : با اینکه می دونم همه ی حرفات از ته دل بود ولی باشه دیگه چیزی نمیگم

برای اینکه حرفو عوض کنه ازم درباره ی ترانه پرسید منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

صبح با صدای زنگ هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم .

ساعت هشت صبح بود به زور از خواب بیدار شدم تختو مرتب کردم . دست و صورتمو شستم چای دم کردم.  

میخواستم عادت کنم صبح ها زود بلند بشم درس بخونم اگه اینطوری پیش می رفتم نمی تونستم رتبه ی خوبی توی کنکور بیارم .

یک ساعتی از درس خوندنم گذشته بود که مریم خانم اومد

وقتی دید بیدارم تعجب کرد

گفت : خیر باشه گندم جان سحر خیز شدی ؟ حالت خوبه

گفتم : چیزی نیست زودتر بیدار شدم که درس بخونم

گفت : موفق باشی دختر جان

اینقدر غرق درس و تست زدن شدم که گذر زمان و احساس نکردم

یکم درسا رو فراموش کرده بود

مخصوصا ریاضی که نقطه ضعفم بود . با اینکه عربیم همیشه عالی بود ولی چون فرار بود یکم فراموشش کرده بودم چقدر دلم میخواست مثل قبلنا کلاس کنکور برم  . تصمیم گرفتم ظهر که مازیار اومد درباره ش باهاش صحبت کنم.

******

نزدیک ظهر بود که شماره ی فرنازو گرفتم.

بعداز چندتا بوق جواب داد.

سلام عروس خانم

گفتم :  سلام فرناز خوبی چه خبرا

گفت : سلامتی چه عجب یاد ما کردی شوهر ندیده ی بی معرفت

دیروز با بچه ها حرفت بود

گفتم : ببخش این چندماه مرتب گرفتار مهمونی و مراسم ها ی پاگشا بودم .

گفت : نه بابا چه خانمی شدی برای خودت .

گفتم کجایی؟

گفت : دانشگام

یه لحظه دلم گرفت . پیش خودم گفتم الان باید منم توی یکی از دانشگاه ها سر کلاس مشغول درس بودم نه اینجا

بهش گفتم : ببخش مزاحمت شدم

گفت :  نه این چه حرفیه . ساعت آنتراکمونه توی سلف نشستم

گفتم : خسته نباشید

گفت راستی گندم ما فردا قراره با بچه ها یه قراری بذاریم دور هم جمع بشیم تو هم بیا

خیلی خوشحال شدم میخواستم بگم حتما میام یهو یاد مازیار افتادم اگه بازم گیر می داد و مانع رفتنم میشد چی

مکث طولانی من فرنازو وادار به  صحبت کرد

گفت : چیه نکنه شازده ت اجازه نمیده با ما بگردی

فوری گفتم نه بابا این چه حرفیه

اصلا شما بیایین اینجا

اینطوری با یه تیر دو نشون میزنیم هم همدیگه رو میبینیم

هم شما خونمو میبینین

گفت :  اکی.  من خودم به همه خبر میدم که دعوتمون کردی فردا پنج به بعد همو میبینیم

آدرستو برام پیامک کن .

*******

نزدیک اومدن مازیار بود که رفتم لباسامو عوض کردم

موهامو مرتب کردم . عطر مورد علاقشو زدم

گردنبندی رو که  دیشب برام گرفته بود انداختم گردنم


مریم خانم برای ظهر فسنجون پخته بود

کمکش کردم میز غذا رو آماده کرد

ساعت یک بود که صدای ماشین مازیار شنیدم

از پنجره یه  نگاه به پارکینگ انداختم دیدم خودشه

رفتم استقبالش

در آسانسور که باز شد تا چشمش به من افتاد

گفت: سلام دختر تو اینجا چکار میکنی

گفتم : سلام عزیزم خسته نباشید اومدم استقبال شوهرم

بغلم کرد پیشونیمو بوسید

گفت : من هلاک این زبون بازیاتم دیگه ولی تو که همش ما رو بی نصیب می ذاری


دستاش پر از مشما بود کلی خرید کرده بود اومدم از دستش بگیرم نذاشت

گفت : سنگینن خودش بردشون گذاشت آشپزخونه و مشغول احوالپرسی با مریم خانم شد

وقتی رفت توی اتاق لباسشو عوض کنه

گفتم : میشه به مریم خانم بگی بره من خودم میخوام غذا رو بکشم

با خنده گفت : چی شده  امروز کلا یه جور دیگه شدی

بهش چشمک زدم گفتم : دوست دارم با شوهرم تنها باشم

اومد طرفم دستشو دور کمرم حلقه کرد گفت : ای به چشم تو جون بخواه دختر

رفت توی پذیرایی با صدای بلند گفت : مریم خانم خسته نباشی چه بوهای خوبی میاد دستت طلا.

مریم خانم خنده کرد گفت : براتون خوتکا فسنجان گذاشتم (خوتکا یه پرنده ی دریایی شمالیه) برای گندم خانمم با مرغ درست کردم این عروس شما از این چیزا خوشش نمیاد .

مازیار خندید گفت اونم عادت میکنه مریم خانم

خسته نباشید میتونین برین .

خوشحال میشم پیجم 

سریع رفتم سراغ کشیدن غذا دیس برنجو  با برنج زعفرونی تزیین کردم

فسنجونارو کشیدم توی پیاله های سفالی که مازیار عاشقشون بود

با ولع اومد سر میز .

گفت گندم  میشه برای خودت توی بشقاب از قابلمه برنج بکشی با تعجب نگاش کردم گفتم چرا اینجا این همه برنج هست

گفت : ببین راستش من عادت دارم توی دیس غذا میخورم نه بشقاب

با خنده گفتم : مثلا تو ورزشکار ی چجوری این همه غذا میخوری

گفت : دختر جون من ورزشم سنگینه هرچیم بخورم می سوزونم

در ضمن نزدیک مسابقاتمم باشه کلا میرم توی رژیم

بشقابمو برداشتم رفتم طرف آشپزخونه برای خودم یکم برنج کشیدم برگشتم سر میز

همچین با ولع غذا میخورد که اشتهای آدم باز میشد

گفت : دختر یکم غذا بخور این چیه دو قاشق برنج میخوری

گفتم : همین برام کافیه من کل روز خونه ام اگه رعایت نکنم چاق میشم

گفت خوب چاق بشو

گفتم : وای نه از چاقی متنفرم

گفت : ولی تصور میکنم اگه تپل بشی خیلی خوشگل میشی

لبامو آویزون کردم گفتم : یعنی الان زشتم

گفت : دختر تو همه جوره خوشگلی

گردنمو کج کردم که تابی به موهام دادم گفتم:  حالا این شد .

یکم نگام کرد گفت : دختر بذار غذامو بخورم این کارارو میکنی الان غذا رو ول میکنم میام سراغ خودتا!

با خنده گفتم : وای نه تورو خدا بشین غذا تو بخور

گفت  : آسیاب به نوبت بذار اول غذامو بخورم حالا باهات کار دارم .

حس کردم امروز حسابی شارژه

با خودم گفتم بذارم بعداز غذا درباره ی کلاس کنکور باهاش حرف بزنم

میزو جمع کردم . براش چایی ریختم .

کنار پنجره سرپا مونده بود داشت سیگار میکشید

تا منو با سینی چایی دید سیگارشو خاموش کرد

اومد نشست روی مبل چایی رو گذاشتم جلوش

بهم اشاره کرد که برم پیشش

تا رفتم طرفش منو کشید نشوند روی پاهاش

شروع کرد به دست کشیدن روی موهام

منم دستمو حلقه کردم دور گردنش

یهو دیدم بلند شد منو هم بلند کرد

با ترس گفتم وای چکار میکنی

گفت هیچی میخوام بدزدمت

خندیم گفتم : منو از خونه ی خودت میدزدی

خندید گفت : از هر جایی بدزدم حسابه

همینطور که منو روی شونش آویزون کرده بود با یه دست دیگه اش فنجون چای رو برداشت شروع کرد به چایی خوردن

با التماس گفتم تورو خدا منو بذار زمین من از ارتفاع میترسم

گفت : دیگه باید کم کم عادت کنی از این چیزا نترسی

فنجون چای رو گذاشت روی میز رفت طرف اتاق خواب

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رفت دوش بگیره

فوری بلند شدم لباسامو از اطراف تخت جمع کردم  پوشیدم موهامو مرتب کردم

رفتم سمت آشپزخونه چندتا پرتقال برداشتم براش آب پرتقال درست کردم

هر جوری که شده بود امروز باید راضیش میکردم برم کلاس کنکور ثبت نام کنم

وقتی از حموم اومد با لیوان آب پرتقال رفتم طرفش

با شیطنت و اخم نگام کرد

گفت بیا اینجا بشین ببینم

رفتم کنارش روی تخت نشستم

یه چشمک بهم زد گفت:

بگو ببینم دختر تو چی میخوای ؟

یهو هول شدم با لکنت گفتم : هیچی چی باید بخوام

لیوان آب پرتقال ازم گرفت یکمشو خورد

بلند شد رفت طرف پاتختی سیگار و جاسیگاریشو آورد

سیگارشو روشن کرد

گفت : منتظرم گوش میدم !

یکم این پا و اون پا کردم گفتم :

راستش الان که کتابا رو میخونم یکم درسا رو فراموش کردم میشه یکم بهم پول بدی چندتا کلاس ثبت نام کنم

اصلا بهم نگاه نکرد همون طور که مشغول سیگار کشیدن بود

گفت : نه !

اینقدر صریح و بی مقدمه گفت: که خشکم زد

گفتم : اگه اینطوری پیش برم نمیتونم رتبه ی خوبی بیارم

گفت: قبلا هم بهت گفتم تو دانشگاه آزاد فقطم توی انزلی درس می خونی

با ناراحتی گفتم : خوب دانشگاه گیلان که توی رشت همین بغل گوشمونه

اگه رتبه ام خوب بشه میتونم همینجا درس بخونم

اگه نمیخوای پول بدی میتونم یکم از بابا بگیرم با جون دل بهم میده چون درس خوندنم براشون مهمه

با عصبانیت برگشت طرفم گفت : تو واقعا فکر میکنی برای پولشه ؟

سرمو انداختم پایین گفتم :

خوب مبلغ کمی نیست  شاید....

نذاشت حرفمو بزنم

گفت چندتا کلاس میخوای ثبت نام کنی

با خوشحالی گفتم : اگه بشه ریاضی و عربی و زبان اگه اینارو خوب تست بزنم رتبه م بالا می ره

گفت : هزینه ش چقدر میشه

گفتم اگه این چندماهو هر کدوم هفته ای یک تا دو جلسه بدم حدود ا شاید هفتصد هشتصد تومن

البته چون مبلغش زیاده  بابا قبلا قسطی پول کلاسامو میداد

میتونیم یکمشو بدیم بقیه رو توی چند قسط پرداخت کنی


من یکسره داشتم درباره ی هزینه ها و پول زیادش حرف میزدم

که مازیار  بدون هیچ حرفی بلند شد رفت طرف کیف دستیش

یه دسته پولو از کیفش در آورد

اومد طرفم پولو گرفت طرفم

با تعجب نگاش کردم گفت :

این یه تومنه

با خوشحالی خودمو پرت کردم توی بغلش گونشو بوسیدم

یه دستشو حلقه کرد دور کمرم اون یکی دستشو برد لای موهام

سرشو آورد پایین در گوشم گفت:

این یک تومن پوله . اگه بیشتر از اینم بخوای بهت میدم

دستشو محکم به کمرم فشار میداد و موهامم انگار میکشید طوری که استخون کمرم درد گرفت

حرفشو ادامه داد گفت: ولی یه قرون از این پولا رو حق نداری خرج کلاس کنکور کنی

برو هر چی که دلت میخواد بخر

با تعجب نگاش کردم با ناله گفتم مازیار کمرم شکست ولم کن

منو بیشتر چسبوند به خودش فشار دستشو بیشتر کرد طوری که درد پیچید توی استخونم

با صدای بلند گفت : اگه یک بار دیگه حرف پول گرفتن از پدر تو بزنی پشیمونت میکنم

داد زد فهمیدی ؟

از درد بغضم گرفته بود ولی گریه نکردم از تغییر رفتارش ترسیدم گفتم : باشه فقط ولم کن

محکم پرتم کرد روی تخت  رفت طرف پاتختی لیوان برداشت

بقیه آب پرتقالشو خورد گفت : دستت درد نکنه عالی بود

من همینطور با تعجب نگاش میکردم

با صدای بلند خندید

با حرص گفتم : تو دیوونه ای

عصبی نگام کرد

لیوان برداشت پرت کرد طرف دیوار پشت سرم از ترس سرمو گرفتم توی بغلم فکر کردم داره میزنه به من

گفت نظرت چیه؟  اینطوری بیشتر شبیه دیوونه ها نیستم ؟

رفت طرف میز آرایشم با یه حرکت زد تمام وسایلام پخش زمین شد

گفت : تو هنوز دیوونه ندیدی

بهش گفتم: واقعا برات متاسفم همین نیم ساعت پیش توی بغلت بودم داشتی قربون صدقه م میرفتی الان با من این کارو میکنی

گفت منت چی رو سرم می ذاری تو به وظیفه ی زناشوییت عمل کردی

درضمن ؛ خم شد دسته ی پولی رو که داده بود دستم برداشت پرت کرد طرفم گفت به نظرت یه تومن برای جبران سرویسی که دادی کافی نبود

از حرص لبامو گاز گرفتم : گرمی خون روی لبام حس کردم

قلبم بدجور میزد

با حرص از جام بلند شدم رفتم طرفش با کف دستم محکم کوبیدم به سینه ش گفتم : لعنتی تو معنی حرفتو فهمیدی

مگه من هرزه ام که بهم اینو میگی

با تمام وجودم داشتم سرش داد می کشیدم

دستامو با یه دستش گرفت گفت : دهنتو ببند ساکت شو

خوشم نمیاد صدات از خونه بره بیرون

گفتم : بزار همه بفهمن تو چه آدمی هستی

خندید گفت : گندم بسه منو روانی نکن

گفتم : دیگه کور خوندی مگر اینکه توی خوابت ببینی به من دست بزنی

من خود فروش نیستم


همون طور که دستام توی دستش بود با دست دیگه ش توی یه حرکت روتختی رو که روش همه خورده شیشه ی لیوان شکسته بود زد کنار منو پرت کرد روی تخت حمله کرد طرفم گفت : هر وقت که من بگم ، هر جور که من بگم باید با من باشی . فهمیدی؟

بابتشم بهت زندگی مرفه و پول میدم

تو فقط بخواه

دیگه نفسم به شماره افتاده بود حس کردم هر لحظه ممکنه از حال برم دیگه هیچ تقلایی نکردم

مثل یه جسم بی جون توی دستش بودم

وقتی بلند شد .  صدام زد با چشمای نیمه باز نگاش کردم حتی نای جواب دادنم نداشتم

بهش گفتم فقط یه پتو بکش روم

خوشحال میشم پیجم 

ساعت حدود شیش بود  که چشمامو باز کردم یهو  درد عمیقی رو توی کمرم احساس کردم .  با ناله یکم جابه جا شدم از تخت اومدم پایین

حولمو برداشتم رفتم دوش گرفتم

توی تمام بدنم احساس کوفتگی داشتم

بعداز حمام یه چای دم کردم شدیدا نیاز به یه نوشیدنی گرم داشتم چون داد زده بودم گلوم می سوخت

مشغول خوردن چای بودم که تلفن خونه زنگ زد

آروم آروم رفتم سمت تلفن

شماره ی خونه ی مامانم بود:

بغض گلومو گرفت

دلم میخواست گوشی رو بردارم با مامانم درد دل کنم

سریع گوشی رو گرفتم با صدای گرفته گفتم:

سلام مامان

مامان گفت : سلام گندم . خوبی؟ چی شده چرا صدات گرفته

گفتم چیزی نیست سرما خوردم

مامان گفت :  بس که سر به هوایی لباس  گرم بپوش

راستی عمو اینا آخر هفته دارن میان شمال

احتمالا پنج شنبه ظهر دعوتشون میکنم . تو و مازیارم حتما بیایین

گفتم : باشه مامان حالا ببینم چی میشه

گفت : یعنی چی از الان دارم بهت میگم که جایی برنامه نذاری

خوبیت نداره جلوی عمو و زن عموت مثلا تازه عروسی

لباس خوشگلاتو بپوش اون سرویس طلایی رو که مازیار برای روز پاتختی برات کادو فرستاد و بنداز . نمیخوام حرف پشت سرت بمونه

با بی حوصلگی گفتم باشه مامان حالا تا پنج شنبه .

مامان با دلخوری گفت : اصلا نمیشه باهات حرف زد

گفتم : مامان معذرت میخوام حالم خوب نیست

بعدا حرف میزنیم

مامان گفت : میخوای برات سوپ بپزم بیارم

گفتم : نه مرسی غذا هست یکم استراحت کنم خوب میشم

خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم

رفتم توی اتاق روی زمین دراز کشیدم مازیار بدجور تحقیرم کرده بود

کتاب دفترامو باز کردم گفتم هرجور شده باید کنکور قبول بشم تا بفهمه من نیازی به پولش ندارم

با اینکه سردرد بدی داشتم شروع کردم به درس خوندن


ساعت حدود هشت بود مازیار اومد خونه

در اتاقو بستم

اتاق خوابمون اصلا تمیز نکردم همرو همون طور گذاشته بودم و  اومده بودم توی اتاق مهمون


از سرو صداش فهمیدم توی آشپزخونه اس و داره یه چیزایی رو جابه جا میکنه

بعداز چند لحظه اومد در اتاقو باز کرد همون طور به چهار چوب در تکیه داده بود نگام  میکرد

گفت : سلام

جوابشو ندادم

از ترس فوری شروع کردم به جمع کردن کتابام ترسیدم بازم پاره شون کنه

وقتی دید محلش نمیکنم رفت بیرون

از صدای جاروبرقی فهمیدم داره خورده شیشه ها رو جمع میکنه

بلند شدم رفتم سمت پذیرایی

چشمم افتاد به یه بسته ی کادو پیچ شده روی میز ه


دوتا جعبه ی پیتزا هم روی اوپن بود

بدون توجه بهش رفتم در یخچال باز کردم پنیر و برداشتم برای خودم لقمه ی نون و پنیر گرفتم

تا اومدم بخورمش لقمه رو ازم گرفت گفت :

بهتر شدی؟

فقط نگاش کردم

گفت : با تو هستم

بازم جوابی بهش ندادم

با استیصال گفت: غلط کردم ، غلط کردم گندم ببخش

خیره نگاش کردم

سرشو انداخت پایین

گفت : اون طوری نگام نکن خجالت می کشم

دستمو گرفت برد طرف میز

بسته ی کادو پیچ شده رو باز کرد دیدم کلی لوازم آرایش داخلشه

گفت : این جای اونایی که شکستم

گفتم : راست میگی چون پول داری هر کاری دلت میخواد میتونی بکنی بعدشم با پول خرج کردن جبرانش کنی

از عصبانیت داشت میترکید صورتش برافروخته شده بود

اصلا  محلش نکردم رفتم توی اتاق خودمو زدم به خواب

یهو یادم اومد من فردا فرناز اینارو دعوت کرده بودم

خدای من این چه دردسری بود

کلا این موضوع فراموش کرده بودم

حالا چطوری قضیه رو بهش می گفتم

با خودم زیر لب غر غر میزدم این بارم به خاطر مهمونی فردا باید میبخشیدمش وگرنه جلوی دوستام ضایع میشدم


الکی به بهانه ی قرص خوردن رفتم  توی آشپزخونه

خودمو مشغول شستن چند تا ظرفی که توی سینک بود کردم

یهو دیدم پشتم سرپا مونده از ترس یه جیغ کوتاه کشیدم

خنده ش گرفت

گفت : اینقدر ترسناکم

از روی ناچاری برای اینکه سر حرفو باز کنم گفتم : کمم نه

گفت : میشه من نادونو ببخشی بیای بریم بشینیم پیتزا بخوریم

گفتم من میل ندارم

گفت : تنهایی از گلوم پایین نمیره

با اکراه رفتم سر میز نشستم

یه برش پیتزا رو برام سس زد داد دستم

همون طور که پیتزا رو میخوردم

کاملا بی تفاوت گفتم : راستی فردا عصر دوستام دارن میان اینجا

یکم مکث کرد گفت: کدوم دوستات

گفتم : دوستای دبیرستانم

حس کردم خیلی خوشش نیومد اینو خوب از حالت چهره ش فهمیدم

گفت : باشه

ولی یادت باشه بازم قبلش با من هماهنگ نکردی

چون امروز خیلی گند زدم این بارو بی خیال میشم

خوشحال میشم پیجم 

از صبح کلی استرس داشتم انگار که ضیافت بزرگ میخواستم ترتیب بدم

دلم میخواست جلوی دوستام همه چی عالی باشه .

این وسطا هروقت یاده کار دیروز مازیار میفتادم عصبی میشدم از اینکه اینقدر زود بخشیده بودمش از خودم دلگیر بود م

ولی چاره ای نداشتم این مهمونی بد موقع منو وادار به کوتاه اومدن کرده بود

اون روز مازیار گفت برای اینکه بتونم به کارام برسم ظهر نمیاد و نهارشو توی حجره ش میخوره

منم از خدا خواسته قبول کردم .

از صبح مریم خانم مشغول پخت عصرونه برای مهمونی بعداز ظهر بود

برامون سالاد الویه و کشک بادمجون و کوکوی مرغ درست کرده بود

منم میوه و شیرینی و آجیلو ریختم توی ظرفای کریستالی که عزیزم بهم هدیه داده بود

همشون مرتب چیدم روی میز


مریم خانمم میز عصرانه رو برام چیده بود فقط می موند گرم کردن غذا ها


ساعت حدود ۲ بود که زنگ خونه رو زدن یه لحظه فکر کردم مازیار پشیمون شده و ظهر اومده

ولی  وقتی درو باز کردم دیدم

سامان یکی از کارگر های حجره ی مازیاره

گفت : سلام خانم . اینارو آقا مازیار براتون فرستاده

یه دسته گل نرگس  رو گرفت طرفم

با دیدن گل نرگس کلی ذوق کردم  . گلو ازش گرفتم

فوری گذاشتمش توی گلدون بلوری که تا نصفشو پر آب کرده بودم . گذاشتمش روی میز پذیرایی

عطر نرگس کل فضای خونه رو پر کرده بود

یهو یاد عزیز افتادم . عزیزم مثل من عاشق نرگس بود

چقدر دلم براش تنگ شده بود

پیش خودم گفتم هرجور شده فردا میرم بهش سر میزنم

******

سریع رفتم یه دوش گرفتم . موهامو سشوار کشیدم

یه تاپ سفید و با یه شلوار سفید پوشیدم

کنار موهامو جمع کردم رفتم دوتا از گل نرگسا رو برداشتم ساقه شو کوتاه کردم با سنجاق زدم به بغل موهام

خیلی به صورتم میومد عطرشم عالی بود

گردنبندی رو که تازه مازیار برام خریده بود و انداختم

به خودم عطر زدم و منتظر مهمونام شدم

* *****

ساعت پنج بود که زنگ خونه رو زدن

با خوشحالی دوییدم سمت در

وقتی درو باز کردم

سمیه و سولماز و متین و فرناز همه با هم یه جیغ کوتاه کشیدن

نوبتی پریدن بغلم . شروع کردیم به روبوسی کردن

با دیدنشون خیلی احساساتی شدم

یاد روزا و خاطره های خوبمون افتادم

خوشحال میشم پیجم 

بعد از سلام و احوالپرسی رفتم طرف آشپزخونه که چای بریزم

فرناز که طبق معمول از همه شیطون تر و سر زبون دار تر بود بلند شد یه چرخی توی خونه زد

و گفت :

ای ول گندم عجب شازده ای تور

زدی

با حرفش هممون به خنده افتادیم

سمیه گفت : پس تو توی اون دانشگاه آزاد لعنتی چکار میکنی

اونجا که پر از پسرای بابا ،ننه پولدار ه، مخ یکیشونو بزن دیگه


فرناز گفت : اه اینقدر بدم میاد ازشون یه مشت بچه ننه ی سوسولن

سولماز گفت : آخه کی فرنازو تحمل میکنه هرکی بگیرتش فوری برامون پس میاره


با سینی چای رفتم سمت پذیرایی

همینطور که بهشون چای تعارف میکردم گفتم : راستی متین شنیدم با مجید نامزد کردین

به سلامتی عروسی کی هست ؟

یه آه عمیق کشید گفت : والا فعلا معلوم نیست

مجید تازه توی یه کارگاه ام دی اف مشغول کار شده

باید یکم پس انداز داشته باشه که به فکر عروسی باشیم

همینطور که ظرف شیرینی رو گرفتم جلوش گفتم : ان شاالله خدا براتون می رسونه

فرناز پرید وسط حرفمون گفت : برای همین میگم گندم زرنگ بود دیگه خونه و زندگیشو ببین

به فرناز چشم غره رفتم و با حرکت چشمام به متین اشاره کردم

فرناز منظورمو فهمید خودشو جمع و جور کرد گفت : حالا ان شاالله آقا مجیدم پولدار میشه

خم شدم فنجون چایمو از روی میز برداشتم و گفتم :

پول همه چیز نیست مهم عشق و علاقه اس

سمیه گفت : خدا رو شکر که تو همه چیزو با هم داری امیدوارم همیشه خوشبخت باشی

ازش تشکر کردم توی دلم گفتم : کاش می دونستین توی دلم چه خبره

توی فکر خودم بودم که تلفن زنگ خورد

رفتم سمت گوشی شماره ی حجره بود

گوشی رو برداشتم گفتم : بفرمایید

صدای مازیار پیچید توی تلفن گفت : سلام دختر منو نمی بینی خوشحالی ؟

برای حفظ ظاهر لبخند زدم گفتم : سلام . نه این چه حرفیه

گفت : باشه تو که راست میگی

بگو ببینم چیزی کم و کسر نداری

اگه چیزی لازم داری بچه هارو بفرستم برات بگیرن بیارن

گفتم : نه ممنون همه چی هست

گفت: میخوای به مریم خانم زنگ بزنم یه دو ساعت بیاد پیشت توی پذیرایی کمکت کنه

گفتم : نه بابا نمیخواد بچه ها که غریبه نیستن خودشون کمکم میکنن

فرناز فوری اومد کنارم   با صدای بلند گفت :

ای وای آقا دوماد نگران عروس خانمش شده که یه وقت زیاد کار نکنه

مازیار صدای فرنازو شنید و گفت : حیف که پیدا کردن گندم مدیون توام وگرنه یه جوابی بهت میدادم

فرناز صدای مازیار و شنید گفت : چه عاشق! از حرفش همه به خنده افتادن


مازیار آروم گفت : امیدوارم از گلا  خوشت اومده باشه و منو واقعا بخشیده باشی

دوباره تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم

******

اینقدر مشغول صحبت و خاطره بازی شدیم که گذر زمان احساس نکردم

یهو یه نگاه به ساعت انداختم دیدم هفت و نیم

بلند شدم رفتم طرف آشپزخونه

غذا ها رو گرم  کردم و بردم سر میز

بچه ها با شوخی و خنده اومدن سر میز

شروع کردن به سربه سر گذاشتن من

متین گفت: وای گندم چه کردی !!!

همه رو خودت پختی

فرناز گفت : به نظرت این کارا از گندم بر میاد

با اخم گفتم : چرا مگه من چمه؟

سمیه گفت : یالا اعتراف کن مامانت غذاها رو پخته ؟

سولماز سرشون غر زد گفت : شماها چقدر فضولین

دستامو به نشانه ی تسلیم بردم بالا گفتم : بابا منو به رگبار نبندین حقیقتش کار خودم نیست

کار مریم خانومه همون خانمی که میاد توی کارای خونه کمکم میکنه

فرناز قهقه زد گفت : دیدین گفتم : این بی عرضه اس

به شوخی دستمال سفره رو پرت کردم طرفش

گفتم بشین غذا تو بخور

بچه ها یه نگاه به ساعت انداختن گفتن : راستی مازیار کی میاد

گفتم : امشب می ره باشگاه تمرین داره ساعت ۱۲ میاد .

با خیال راحت بمونین

بعداز غذا و جمع کردن میز بچه ها هر کاری کردن ظرفارو بشورن بهشون اجازه ندادم

رفتم طرف ظبط یه سی دی شاد از بین سی دی ها انتخاب کردم و گذاشتم

شروع کردیم به بزن برقص

ساعت حدود نه ونیم بود که بچه ها رفتن

اینقدر بهم خوش گذشته بود که برای لحظاتی ناراحتی هامو فراموش کرده بودم

از طرفیم حسابی خسته بودم

اصلا حال جمع و جور کردن خونه رو نداشتم ولی می دونستم مازیار از بی نظمی و نا مرتبی بدش میاد ماهم حسابی خونه رو به هم زده بودیم

گفتم : یکم روی مبل دراز می کشم بعد پا میشم جمع و جور میکنم

خوشحال میشم پیجم 

با صدای باز شدن در از جام پریدم دیدم مازیاره

یه نگاه به ساعت انداختم ساعت دوازده ونیم بود

مازیار اومد طرفم گفت خواب بودی؟

گفتم : وای نمی دونم کی خوابم برد

کیف باشگاهشو گذاشت زمین یه نگاهی به اطراف خونه کرد

گفت : اینجا چه خبر بوده

برای مسخره بازی کلی پفیلا روی سر و کله ی هم پرت کرده بودیم

کلی پوست تخمه هم کف زمین ریخته بود

کوسنای مبل هر کدوم یه طرف افتاده بود

سینک ظرفشویی که پراز ظرف کثیف بود .

دستمو بردم لای موهام حالت خواب آلود سرمو خاروندم گفتم : الان جمع و جورشون میکنم

اومد برگرده بره توی اتاق که یه نارنگی زیر پاش له شد و آبش پاشید روی شلوارش

با کف دستش کوبید توی پیشونیش گفت : این دیگه چیه

به زور جلوی خندمو گرفتم گفتم : باشه ، باشه تو برو دوش بگیر من الان اینجا رو مرتب میکنم

مازیار یه نگاه به من کرد یه نگاه به خونه

گفت : نه این کار تو نیست

جارو شارژی رو برداشت

شروع کرد به تمیز کردن پفیلاها و پوست تخمه ها

من با عجله رفتم سمت آشپزخونه که ظرفارو بشورم

گفت: گندم خواهش میکنم دست به چیزی نزن تو الان شروع کنی تا چهار صبح میخوای طولش بدی بی خیال برو بخواب من این جارو یکم جمع میکنم بقیه رو هم بذار برای صبح که مریم خانم میاد

شونمو انداختم بالا گفتم : باشه چه بهتر . رفتم طرف اتاق خواب و ولو شدم روی تخت

توی دلم خوشحال بودم که یکم کفریش کردم

یه خنده ی موزیانه کردم و خوابیدم

خوشحال میشم پیجم 

صبح که بیدار شدم کل خونه رو بوی مواد شوینده پر کرده بود

بلند شدم رفتم توی پذیرایی خودمو پرت کردم روی مبل گفتم : مریم خانوم چه خبره

چقدر مواد شوینده مصرف کردی خفه شدم

گفت : سلام گندم جان ببخش مادر . والا آقا مازیار زنگ زد گفت : کل ظرفا و خونه رو ضدعفونی کنم

یهو یاد دیشب افتادم یه خنده ی از ته دل کردم و گفتم : بچه سوسول وسواسی

مریم خانم با تعجب نگام کرد گفت: چیزی گفتی خانم جان

با من بودین ؟

گفتم: نه با مازیار بودم بهش گفتم بچه سوسول وسواسی

زد پشت دستش با لحجه ی گیلکی گفت : عیبه بلا میسر .

آدم باید به آقا ش احترام بذاره

گفتم : بی خیال مریم خانم

بیا بشین دوتا چایی بریزم بخوریم حالشو ببریم


گفت : نه دختر جان خیلی کار دارم

گفتم :  ای بابا  چقدر کار میکنی بیا بشین یکم حرف بزنیم

آروم آروم هولش  دادم طرف مبل

گفت : حداقل بذار من چایی بریزم

گفتم  : نه شما خسته ای بشین خودم می ریزم

رفتم طرف آشپزخونه دوتا چایی ریختم و ظرف شیرینی  رو برداشتم رفتم کنارش روی مبل نشستم

چایی رو گذاشتم جلوش گفتم :

خوب مریم خانم الان چندماهه با هم آشنا شدیم ولی من چیزی از شما نمی دونم

چندتا بچه داری ؟ ازدواج کردن مجردن ؟ همسرتون کجا کار میکنن؟

یه آه از ته دل کشید و سرشو انداخت پایین


فنجون چایمو و گذاشتم روی میز گفتم : ای وای ببخشید قصد فضولی نداشتم اگه دوست ندارین اصلا درباره ش صحبت نکنین

با لحجه ی گیلکی که سعی میکرد فارسی صحبت کنه گفت :

اختیار دارین خانم جان فضولی چیه شما هم جای دختر من !

یکم مکث کردو گفت:

والا خانم جان شوهر من زمانی که احمد و الهه ی من خیلی کوچیک بودن ما رو گذاشت رفت

بعدها فهمیدم عاشق یه زن از خدا بی خبر شده و زنه براش شرط گذاشته که یا من یا زن و بچه ت اونم ما رو گذاشت و رفت دنبال اون زن

احمد من اون موقع هفت سالش بود طفل معصومم تازه رفته بود کلاس اول

الهه ی منم حدودای یک سالش بود تازه زبان باز کرده بود

تا قبل رفتن شوهر نامردم وضع زندگیمون بد نبود . پدر بچه ها کارمند اداره ی ثبت احوال بود یه آب باریکه داشتیم که میومد و می رفت . محتاج کسی نبودیم ‌. منم برای خودم توی خونه خیاطی و گلدوزی میکردم برای تازه عروسا روبالشی و لحاف جهازشونو می دوختم و گلدوزی میکردم هم سرگرم میشدم هم کمک خرجی بود برامون

ولی وقتی اون نا مرد ما رو گذاشت و رفت به نان شبمونم محتاج شدیم

الهی برای احمدم بمیرم خیلی شبا برای اینکه خواهرش سیر بخوابه بچم سر گشنه زمین گذاشت . من مجبور شدم برای تامین مخارجمون سر بیجار (مزرعه ی برنج ) کار کنم . پاییز و زمستانم رخت و لباسای مردم میشستم یا مرغ و تخم مرغ محلی میبردم بازار روز میفروختم. هر جور بود روزگار میگذروندیم . احمدم که کلاس پنج شد گفت : دیگه نمی خوام درس بخونم میخوام کمک حالت باشم برم  سر کار . هر چی گفتم نه به گوشش نرفت که نرفت . اینجای حرفش که رسید حس کردم بغض کرده گفت : خدا منو ببخشه یه روز اینقدر گفت و گفت که میخوام کار کنم اینو با جارو کونه( ته دسته ی  جارو )  دنبالش کردم تا میخورد زدمش گفتم : من کار میکنم تو باید درس بخونی برای خودت کسی بشی .

احمد اون روز با من قهر کرد از خونه رفت بیرون با دوستاش رفتن کنار دریا .

نزدیکای غروب بود که با جیغ و داد همسایه ها از خونه اومدم بیرون

اینجای حرفش که رسید اشک چشمامو با گوشه ی روسریش پاک کردو گفت : ای دنیای بی وفا .

ادامه داد گفت: احمدم توی دریا غرق شده بود . جنازه شو سه روز بعد توی زیبا کنار ( یکی از روستاهای اطراف انزلی ) پیدا کردن .

من موندم و عذاب وجدان که لحظه ی آخر بچمو کتک زده بودم ولی خدا شاهده من خیرش می خواستم

دستمو کشیدم پشتش و رفتم یه لیوان آب براش آوردم گفتم : ببخشید که باعث شدم خاطره های بد تون  مرور کنین

گفت : آی دختر ، آی دختر  من هر روز به احمدم فکر میکنم وقتی  به سلامتی مادر شدی می فهمی چی میگم

یکم آب خورد و ادامه داد : من موندم و الهه

اون طوری رفتن احمد برام درس عبرت شده بود به الهه از گل نازک تر نمی گفتم.  هر چی میگفت و میخواست مخالفت نمی کردم دلم میخواست درس بخونه برای خودش خانم دکتری یا خانم مهندسی بشه ولی بازم خیالم خام بود

الهه کلاس هشت که بود خاطر خواه پسر همسایمون شد پاشو کرد توی یه کفش که الا و بلا میخوام زن این بشم

هر چی بهش گفتم : آخه دختر پدرت خوب مادرت خوب بیا دست از این پسره بردار منو تهدید که خودمو می کشم

تا اینو گفت : زبانم لال شد رضایت دادم به این وصلت

دامادم آدم بدی نیست ولی خوب از دار دنیا هیچی نداشت و سر زمینهای مردم کار میکرد یه لقمه نون حلالی سر سفره خانوادش میاورد

دخترم شش ماه بعداز عروسیش حامله شد خدا بهش یه پسر خوشکل داد که اسمشو علی اصغر گذاشتیم

قربان اسم حضرت علی اصغر برم که خودش حافظ نوه ی من شد .

اینجای حرفش که رسید گفتم:

شما چطور مازیار و میشناختی و شمارو آورد اینجا



خوشحال میشم پیجم 

یه نگاه به من انداخت گفت :  عروس جان مردت مرامش مثل قربانش برم حضرت علی می مونه و جدش مثل آقا ابوالفضل تنده .

چون‌ آدم مذهبی ای نبودم زیاد از حرفش سر در نیاوردم فقط  با لبخند نگاش کردم

گفت : راستش من آقا رو از دوسال پیش میشناسم

یه روز که تخم مرغ محلی و برگ سیر و چوچاق آورده بودم شنبه بازار بفروشم

هر کاری کردم هیچ کس به من جایی نداد که بساطمو بذارم

زنبیلمو برداشتم رفتم یه گوشه سرپا وایستادم ‌که شاید کسی ازم چیزی بخره

چندتا از دستفروشها و کاسبای اونجا که دیدن من هنوز موندم و نرفتم شروع کردن به داد و فریاد کردن زنبیل منو برداشتن پرت کردن وسط بازار

آقا که جلوی حجره شون بودن وقتی میبینن کاسبا با من چکار کردن بدو بدو خودشانو به  من رساندن

با اون آدمای از خدا بی خبر دست به یقه میشن

وسایلا ی منو جمع میکنن

جلوی در حجرشون برام چندتا سینی فلزی بزرگ می ذارن و وسایلامو میچینن روش با صدای بلند به همه ی کاسبای اطراف میگن از این به بعد هر شنبه این خانم اینجا بساط میکنه میخوام ببینم کی جرات داره بهش چیزی بگه

همه ی تخم مرغهای من اون روز شکسته بود اینقدر ناراحت بودم که گفتم آقا دست شما درد نکنه من دیگه حالی به من نیست من میخوام برم خونه

گفت : مادر این سبزی اگه بمونن میگندن

گفتم اشکالی نداره فدای سرت جوان

یه آقای جوان دیگه هم کنارش بود یه دسته پول گرفت طرفم گفت : بیا مادر این پول بگیر همه ی سبزی هاتو بده من

با ناراحتی به اون پسر جوان نگاه کردم گفتم : من از کسی گدایی نمیکنم به این پولا هم نیاز ندارم

آقا مازیار با ناراحتی به رفیقش گفت تو برو

وقتی رفیقش رفت : گوشه ی چادر منو گرفت منو کشوند سمت حجره اش برام یه چایی ریخت گفت : مادر یکم اینجا بشین چاییتو بخور من الان میام

چند لحظه بعد دیدم آقا کتشو در آورد گذاشت روی صندلی آستیناشو زد بالا  رفت طرف بساط من

با صدای بلند داد میزد میگفت : بدو بدو بیا اینور بازار

سبزی محلی دارم

سه دسته ببر دویست تومن

با تعجب و دهان باز  نگاش کردم از سرو وضعش معلوم بود آقازاده س

نفهمیدم چرا این کارو میکرد

کمتر از یک ساعت کل سبزی های منو فروخت

یه پولیم بهم داد گفت : میشه هفته ی دیگه برام پنجاه تا تخم مرغ محلی بیاری

با خوشحالی گفتم : الهی خیر دنیا و آخرت ببینی جوان

ماشاالله به غیرتت

خوشحال میشم پیجم 

بعداز اون هر هفته میرفتم جلوی حجره ی آقا بساط میکردم

خدا خیرش بده هربار کلی ازم خرید میکرد

یه روز که طبق معمول روز شنبه رفتم اونجا تا بساط کنم همین که پام رسید بازار از حال رفتم

وقتی به حال اومدم دیدم آقا کنارم نشسته داره به صورتم آب می پاشه

از قیافه ش معلوم بود نگرانه آروم گفتم پسرم نگران نباش چیزی نیست

گفت خداروشکر منو حسابی نرساندی مادر جان

بهم گفت : یکم بشین استراحت کن

یکم که به من نگاه کرد گفت چیه مادر امروز روبراه نیستی اگه حالت بده ببرمت دکتر

نمی دونم چرا بغضم ترکید یاد احمدم افتادم پیش خودم گفتم اگه زنده بود حتما اونم الان مثل آقا یه جوان رشید و خوش قد و بالا شده بود

یه لحظه حس کردم با احمدم حرف میزنم شروع کردم به درد دل با آقا


گفتم راستش : من از دار دنیا یه دختر و یه نوه دارم

که دکترا تشخیص دادن قلب علی اصغرم ، نوه مو میگم مشکل داره باید عمل بشه

علی اصغر من فقط هفت ماهشه

خیلی کوچیکه

اینجا که رسیدم توی چشمای آقا اشک جمع شد

گفت : خوب چرا مادر عملش نمی کنین

گفتم: والا هزینه ی عملش بالاست دکترشو خدا خیر بده گفته من دستمزد نمیخوام ولی هزینه ی بیمارستان باید پرداخت بشه

آخر حرفام آقا بهم گفت : شماره ی دامادتو بهم بده

اون روز خداحافظی کردم رفتم

***

فردای اون روز دامادم با یه جعبه شیرینی اومد خونه گفت :

پول عمل علی اصغر جور شده

منو الهه با تعجب گفتیم چه طور ممکنه

گفت : یه آدم دست به خیر پیدا شده قراره هزینه ی عمل علی اصغرو بده

تازه قراره به من کارم بده و هر ماه یه مبلغ ناچیزی از حقوقم بابت هزینه ی عمل برداره

منو الهه از خوشحالی اشک می‌ریختیم

فوری وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خواندم

یه لحظه یاد آقا افتادم . دامادمو صدا کردم گفتم : این آدم دست به خیر کیه؟

گفت: یکی از بازاریای انزلیه

توی ابکنار( روستای اطراف انزلی) زمین خریده قراره من امسال براش هندوانه بکارم . کل مسئولیت زمین داده به من .

از نشانه هایی که داد فهمیدم کار همون پسر جوان


الهی خدا ازش راضی باشه . علی اصغر منو توی بیمارستان خصوصی عمل کرد

بچه م دیگه راحت شد ‌ .

آقا هیچ وقت از حقوق دامادم بابت پول عمل کم نکرد

گفت : باشه به وقتش ازت میگیرم

دامادم الان دوساله براش کار میکنه

خداروشکر وضع زندگی دخترمم بهتر شده .


مریم خانم برگشت طرفم گفت :

دخترم من توی این خونه سعی میکنم کور و کر و لال باشم ولی یه زنم میبینم آقا یه بداخلاقی هایی میکنه ولی غیرتش می ارزه به صدتا مرد مثل شوهر نا مرد من که با ناز و غمزه ی یه زن دیگه ما رو ول کرد رفت و هیچ اثری ازش نیست

مریم خانم نگاه به ساعتش کرد و با زبان گیلکی گفت : وای خاک میسر الان اقا میاد من غذا نذاشتم

گفت : امروز میخوام براتون باقالی قاتق درست کنم

همینطور که غذا می پخت گفت : چند ماهه پیش آقا منو توی بازار دید گفت : قراره عروس بیاره

ازم خواست بیام خونه ش کمک حال عروسش بشم

منم با جون و دل قبول کردم

الانم در خدمت شمام

با لبخند گفتم : اختیار دارین شما بزرگ مایین


خیلی گیج شده بودم . غرق فکر و حرفای مریم خانم بودم

اصلا نمی دونستم که واقعا مازیار همچین کارایی هم بلده انجام بده

همیشه فکر میکردم یه آدم گنده دماغ و مغروره

مهربونیاشو دیده بودم ولی نه تا این حد

یه لحظه احساس کردم بیشتر دوسش دارم

خوشحال میشم پیجم 

اون روز غروب به عزیز زنگ زدم دلم براش یه ذره شده بود

هر چی زنگ زدم به تلفن خونه ش کسی جواب نداد

شماره ی تلفن همراه شو گرفتم بعداز چندتا بوق گوشی رو برداشت .

با ذوق گفتم: سلام ماهرخ بلا ، کجایی ؟

دیدم می خنده

گفتم : چیه شیطون یالا بگو با کی و کجایی؟

با ذوق گفت : من اومدم مشهد

با تعجب گفتم : کی رفتی ؟

حالا دیگه بی خبر میری

گفت : به خدا یهو تصمیم گرفتیم بلیط گرفتیم راه افتادیم

گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده کی بر میگردی میخواستم امروز بیام پیشت

گفت : الهی دورت بگردم مادر ما یک هفته ای اومدیم

گفتم : باشه بلا مواظب خودت باش بازم بهت زنگ میزنم

گوشی رو قطع کردم

حوصلم سر رفته بود

رفتم کتاب دفترامو باز کردم خودمو مشغول درس کردم

خوشحال میشم پیجم 

دوسه روز بعد مازیار یه خبری بهم داد که از خوشحالی دلم میخواست بال در بیارم

بهم گفت ترتیب برنامه ی یه سفر به شیراز و داده

که قرار بود چندتا زوج از دوستای مشترکمونم همراهمیمون کنن

شنیدن این خبر اینقدر خوشحالم کرده بود

که توی اون چندروز باقی مونده به سفر هیچ کدوم از گیر دادنا و بداخلاقی های مازیار نمی تونست خوشحالیمو خراب کنه

رفتن به شیراز و دیدن شهر حافظ و سعدی و تخت جمشید و..... منو برده بود به یه حس حال عجیب

دیگه  همه ی کسایی که شیراز رفتن میدونن

خوشا شیراز و آن  وضع بی مثالش...!!


آخ که چقدر دلم میخواست برم آرامگاه حافظ و ساعت ها اونجا بشینم و حافظ بخونم

عاشق این بودم که برم ارگ کریمخان  و مدتها توی ارگ قدم بزنم چشمامو ببندم و برگردم به سالهای دوری که اونجا پراز خدم وحشم بود و برو بیایی برای خودش داشت .


خلاصه روز موعود رسید

تصمیم گرفته بودیم با ماشینای خودمون بریم.

اون سفر بهترین و خاطره انگیز ترین سفر زندگیم بود

چون بعد از مراسم ازدواجمون مازیار درگیر مشکلات کاری پدرش شده بود علی رغم اینکه برای ماه عسلمون برنامه ریزی کرده بود نتونسته بودیم بریم..

یه بار که ازم پرسیده بود دوست دارم مسافرت کجا برم من براش از علاقه م به شیراز گفته بودم چون تاحالا شیراز نرفته بودم شدیدا دلم میخواست برم


در واقع این اولین سفر من با مازیار بود .

فوق العاده آدم خوش مسافرت و دست و دلبازی بود.

اولین جایی که توی شیراز رفتیم حافظیه بود

وقتی وارد حافظیه شدم احساس کردم توی یه تیکه از بهشتم

اشعار حافظ با یه موزیک دلنواز  داشت پخش میشد

یه لحظه حضور همه رو فراموش کردم چشمامو بستم شروع کردم به هم خوانی با خواننده برخلاف تصورم مازیارم شروع کرد به خوندن

با تعجب برگشتم به پشت سرم نگاه کردم که ببینم واقعا خودشه

چشمام از تعجب گرد شد

گفتم : مگه تو حافظ می خونی؟

یه پوزخند زد گفت : چیه فکر کردی حافظ فقط مال آقا مهندساس .

دستمو گرفت رفتیم کنار مزار حافظ نشستیم

دیوان حافظو از دستم گرفت گفت: نیت کن

چشمامو بستم  نیت کردم  دیوان باز کردم

شعر مورد نظرمو بهش نشون دادم

وقتی شروع کرد به خوندن غزل  

حافظ

من محو تماشاش شدم دستمو گذاشتم زیر گوشم آرنجمو تکیه دادم به زانوم خیره نگاش میکردم

اصلا بهش نمیومد اهل شعر و شعر خوندن باشه

دومین جایی که رفتیم باغ ارم بود

وقتی اون عمارت حیرت انگیزشو دیدم و به حوضش رسیدم واقعا میخکوب شدم .

بعداز اونم تخت جمشید

وقتی تخت جمشید رفتیم مازیار برای بار دوم منو متعجب کرد کلی اطلاعات درباره اون آثار شگفت انگیز داشت

هر جایی توی شیراز می رفتم برام یه تجربه جدید و بعدها یه خاطره ی فوقالعاده شد

شب آخری که توی هتل بودیم بعداز شام از بچه ها جدا شدیم رفتیم توی اتاق خودمون که بخوابیم باید صبح زود حرکت می کردیم ‌.

مازیار کنار پنجره داشت سیگار میکشید

بعداز اینکه لباسمو عوض کردم

رفتم از پشت بغلش کردم .

دستمو گرفت آورد جلوی پنجره

از اونجا شهر خیلی قشنگ بود همه جا نورانی بود

همون طور که با ذوق بیرونو نگاه می کردم بهش گفتم : واقعا ممنونم این بهترین سفر زندگیم بود . بغلش کردم گونه شو بوسیدم الکی خودشو زد به غش کردن و پرت شد روی تخت

همون طور که کنار پنجره داشتم بابت کاراش می خندیدم

با شیطنت بهم چشمک زد و اشاره کرد برم پیشش .

***


اون شبا و روزایی که توی شیراز گذروندم روزایی بود که واقعا احساس خوشبختی می کردم

کنار یه مرد  مهربون و با احساس و قدرتمند بود م.

همه چیز برام مثل توی کتابا و فیلما بود .

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز