با استرس رفتم اتاق عمل دم اتاق نشسته بودم قلبم داشت منفجر ميشد از استرس يه دكتري هم اونجا بود هي گير داده بود چرا ميخواي عمل كني دماغت خوبه منم اينقد استرس داشتم اصلا نميتونستم حرف بزنم
بعد يه پرستار مهربون اومد بغلم كرد با هم رفتيم توي اتاق به همكاراش گفت اين دختر منه مواظبش باشيد
دراز كشيدم روي تخت يه سري چيز ميز بهم وصل كردن و وسائلا رو آماده كردن دكتر بيهوشي اومد باهام حرف زد و رفت يه سرم برام وصل كردن فكر كردم با اون ميخوام بيهوش بِشم
چشمامو بستم
يهو صداي دكتر رو شنيدم كه گفت خب شروع كنيم
مرده ام از ترس فكر كردم اونا فكر ميكنن من بيهوش شدم بلند شدم گفت من هنوز بهوشم😂😂😂😂
همه خنديدن😂😂
بعد همون پرستار مهربونه گفت اين ماسك رو بذار تا راحت نفس بكشي
ماسك رو گذاشتم به ثانيه نكشيد بيهوش شدم