مشاوره

چيكار كنم اين شوهرم آدم بشه ؟؟؟شوهرم تك پسره و پدر نداره ،سه تا خواهر داره و مامان ،پدر منو در آورده از سرويس دادن به خواهرش و مادرش،وقتي باهم خوشيم حس عذاب وجدان داره به اونا 

مسافرا ميريم حس بد داره ،دستوران ميريم حس بد داره ،فك ميكنه دائم بايد واسه اونا باشه ،حالا خواهرا همه شوهر دارن ،دوتاشون خدايي كاري با زندگي ما ندارن ولي پدرمو خواهر بزرگش در آورده ،روزي چهل بار به شوهرم زنگ ميزنه ،يه هو ساعت ١٢ شب زنگ ميزنم به شوهرم ميگه كجايي بيا قليون بكشيم،شوهرش هميشه شيفته سركاره اينم بي صاحب گير ميده به شوهرم ،دائم خونم سر خواهرش دعواس ،واقعا نميدونم چيكار كنم ،بريدم از دستش 

آره ديگه دقيقا ،ماشين دائم دست خواهرشه ،هربار ميبره ماشين خراب ميشه بايد كلي خرج ماشين كنه ،يه هو مرخصي ميگيره از سركار ميره خواهرشو ميبره دكتر ،در صورتي كه من خودم باردارم تا حالا با من نيومده دكتر ،اگه خواهرش زنگ بزنه يه چيز بخواد بدون چون وچرا ميده بهش 

تو همه زمينه ها با خواهرش مشورت ميكنه ،به خدا بعضي وقتا فك ميكنم رابطمونم تعريف ميكنه واسه اون ،دعوامون ميشه ميره به خواهرش ميگه 

همه چی

توقع زیادی مثلا ی نمونش برا تولدم نیومد گفت مشکل دارم باشه برا بعد؟؟؟ گفتم باشه عید رسم بوده ما براش عیدی میخریدیم و قبل از عید بهش میدادیم اما ما یا رسم نداشتیم یا اگ‌بوده فراموش کرده بودیم و قرار بود روز عید دیدنی بهش عیدی بدیم حالا بعد عید نوروز روز دوم عموی من برحمت خدا رفت و کلا عید دیدنی کنسل شد ایشون اخرین کادویی ک ب من دادن عیدی نوروز بود و عید فطر و قربان و غدیر اصلا برو خودش نیاورد منم چیزی نگفتم بعد چند بار گفت عیدی بهم ندادین تا اینکه گفت مادرم حتما ازتون گلگی خواهد کرد مامانم و بابام و خانوادم خیییلی ناراحت شدن بابت عیدی ندادنتون  ک منم عصبانی شدم و گفتم تولدم و ۳ تا عیدی طلب من ی عیدی طلب شما رسم مشکی برداری هم ک اصلا چیزی نیاوردین طلب من

اما ایشون با ارامش کامل دفاع میکرد ک مقصر خودت بودی ک یاداوری نکردی من فراموش،کرده بودم یا از عمد عیدی ندادم تا بدونی چقد بده ب من عیدی ندادین یا گفت خریدم فرصت نشد بیارم یا گفت مسافرت بودین اون روز نشد بیارم  بعدم درگیری داشتیم و دعوا و .... اما عیدی نوروز رو من هررر چی قسم خوردم ما رسم داریم بعد عید تو عید دیدنی عیدی بدیم گفت نع ب من بی احترامی شده و جبران میکنم این لطف پدر مادرتو

به من خیانت شده و اصلا قصد جدایی ندارم ولی توان زندگی هم ندارم و هر لحظه عذاب می کشم

دنبال آرامشم نه با آرامبخش و قرص اعصاب 

اينم بگم همسرم يه ازدواج ناموفق داشته كه دختره دقيقا بخاطر خواهر مادرش ولش كرده رفته ،اينم ديگه نرفته دنبالش،و هر وقت بزرگترا رفتن دنبالش از دست خانوادش گريه كرده ،با اين صورت بازم شوهرم قبول نميكنه خانوادش دخالت  دارن ،حتي با مهمون كه خونه ما ميادم كار دارن 

يه زمان اينكارو كردم ولي ديدم خيلي وقيح تر شد ،مجبور شدم با بحث و اينا بهش يفهمونم كه خودشو جمع و جور كنه ،وگرنه ما ميرفتيم اتاق بخوابيم ميگفت چقدر ميخوابيد ،دلش ميخواست پيش اونا بشينه شوهرم ،شوهرم كه هيچ وقت قبول نميكنه ،ميگه خواهر مادر من فرشته ان و شما ها مشكل داريد 

همسرم بهم خیانت کرده و با یک زن مطلقه دوست شده و ...

من برای خیانت دلیلی پیدا نمیکنم و اصلا نمیخوام وارد بازی کثیف توجیه بیفتم که حتما من کم گذاشتم و ...