سلام. قبلا هم یه تایپک زده بودم که بعد زایمان میخوام برم خونه مامانم و شوهرم از سر دلتنگی و کم رویی راضی نبود میگفت بمون خونموم و مامانم و زنداداشم هستن از اونورم مامانت میاد سر میزنه. طبقه بالای مادرشوهرم هستم. بعد دیشب بازم حرف پیش کشیدم باز مخالفت کرد منم بهش گفتم لطفا بزار بعضی حرفا رو لهت نگم و تو همینجوری راضی شو. گفت منظورت چیه و چه حرفایی؟ گفتم بیخیال از نظرم چغولی به حساب میاد. گفت نه بگو.
منم بهش گفتم که وقتی ازمایشم مثبت شد مادرشوهرم همش میپرسید کجا میمونی موقع زایمان اینا و منم در جوابش میگفتم فعلا خیلی مونده. و من چند روزی میرفتم طبقه پایین یه روز مامانم اومد برگشت گفت اره وظیفه تو نگهش داری من مادرشوهرشم هر چقدم خوب باشم وظیفه من نیست نگه داری ازش تو مادرشی نه من حتما فردا که زایمان کرد هم میخوای بندازیش گردن من. مامانمم گفت بچمه چرا نگهش ندارم چن. روز که سهله بیاد ماه به ماهم نگهش میدارم منتها ببرمش تو میگی چرا بردی مگه من بهش نمیرسیدم
چون دکتر بهم استراحت داده بود مادرشوهرم برامون غذا میپخت ولی همش میگفت بیخیال حرف دکترت بلند شو. وای کاش دکتر بگه بسه استراحت دیگه هم خودت راحت بشی هم من
ادامه در پست بعدی