نمیگه پسرمون مریضه .ب من گفت ۷ میرم عروسی ۸ میام .گفتم نبری ۱۲ بیای .گفت ن زود میام .۸ زنگ زد صدای اهنگ برای من پخش میکنه ک هنوز اونجام .۹ شد خبری ازش نشد ۱۰ شد هیچ .۱۱ زنگ زد ک من پنج شنبه بازارم ..تا ۱۲و نیم اومد ..اعصابم خرد کرد ..میگه حالا ببرمس دکتر پسرمم خواب ..دیگه بلند نشد .شکر خدا تبش بند اومد ..ب من میگه برو فلان کار کن ..گفتم براای عروسی زرنگی بلند نیستی خودت انجام بدی ..تو این سرما میاد پسر کوچیکم بدون اینکه لباس گرم تنش کنه میبرتش ب قول خودش دورش بوده این وقت شب ..صداش زدم برگشت ..نمیگه کوچیکه هم سرما میخوره ..اصلا الان وقته بیرون بردنه ...نباید لباس گرم تنش کنه ..عقل نداره الانم پسر کوچیکم داره سرفه میکنه ..بخاطر بی فکری شوهر نفهمم ..روز چهارشنبه پسرم گفت بیاید دنبالم ..گفتم باشه ب باباش گفتم گفت خودم میرم فقط خبرم کن یاداوریم کن ..۱۰ دقیقه مونده ب تعطیلی گفتم برو دنبالش ..گفت باشه ..بعد دیدم پسرم تنهایی برگشته اصلا دنبالش نرفتهن خودش رفته و ن خبر میده خودم برم ..بی عقل بی عقل .اعصابم خرد کرده .حالا هم با گوشیه..شما جای من ناراحت نمیشدید با این بی فکریاش..میدونم حالا خیلیا میاید میگید مقصر منم ..
شما چطور برخورد میکردید
