مامان بهم یه مسکن داد خوردم .هر کاری کرد بریم دکتر گفتم نیازی نیست
استراحت کنم خوب میشم
دیگه هر کاری کردم خوابم نمیبرد
گوشیم برداشتم به ساعتش نگاه کردم
ساعت از دو گذشته بود
روی صفحه ی گوشیم پیامک باز نشده داشتم
دیدم از طرف مازیاره
گفتم حتما مثل همیشه میخواد عذرخواهی کنه ولی اشتباه میکردم
نوشته بود :فردا ظهر مامانم زنگ میزنه خونتون . راضی کردن خانوادت با خودت
فقط دیگه نمیخوام این موضوع کش پیدا کنه
از حرص گوشیم پرت کردم . دیگه نمی خواستم صداشم بشنوم من چطور باید با این ادم ازدواج میکردم
خیلی با خودم فکر کردم گفتم برم حقیقت به مامان بگم
صبح سر میز صبحانه به مامان گفتم میشه یکم با هم صحبت کنیم
مامان تعجب کرد اخه ما هیچ وقت صحبتای مادر دختری نداشتیم
یکم چپ چپ نگام کرد گفت نکنه نمی خوای کنکور بدی ؟
ما این همه زحمت کشیدیم که تو برای خودت کسی بشی حالا داری بامبول بازی در میاری ؟
گفتم نه مامان یه چیز دیگه میخوام بگم
گفت :اگه رتبه ات توی کنکور خوب نشه من جواب مردم چی بدم؟ .
زیر لب زمزمه کردم :جواب مردم ؟
مامانم بابت کنکورم از حرف مردم میترسید اگه موضوع مازیار میفهمید چکار میکرد
از حرف زدنم پشیمون شدم .گفتم بی خیال مامان چیزی نیست
هر چی به ظهر نزدیک میشدیم استرسم بیشتر میشد
ساعت حدود ۱۲ بود که تلفن خونه زنگ زد
دلم لرزید
مامان تلفن جواب داد، سلام علیک کرد
بعداز یه مکث طولانی گفت مطمئنید اشتباه نمی کنین اخه دختر من هنوز بچه اس ؟ نمی دونم مادر مازیار چی گفت
که مامان گفت راستش بدون مشورت با پدرش نمی تونم چیزی بگم
مادر مازیار گفته بود ما توسط یه اشنا دخترتون توی اموزشگاه دیدیم ازش خوشمون اومده .
حرفی از دوستی بین ما نزده بود
اونشب مامان ماجرا رو یواشکی به بابا گفته بود بابا هم گفته بود که اگه زنگ زدن جواب منفی میدی و جلوی گندم حرفی نمی زنی
فردای اون روز مادر مازیار زنگ میزنه و مامان جواب منفی رو میده
توی اون دو روز من اصلا با مازیار صحبت نکرده بودم
پیش خودم گفتم شاید خانوادش با شنیدن جواب منفی دیگه پاپیش نذارن .
دوساعت بعداز جواب منفی دادن مامان
دیدم مازیار به گوشیم زنگ میزنه
جوابش دادم گفتم :چیه دیگه چکارم داری
گفت : این چه طرز صحبت کردن . مگه نگفتم با خانوادت صحبت کن
گفتم بابام راضی نمیشه
گفت بابات راضی نمیشه یا خودت نمی خوای؟
گفتم : مگه نظر من برات مهم ؟
گفت : دیگه نه . تو فقط یه راه داری
***
خیلی اتفاق ها افتاد : مازیار هفت بار با واسطه های مختلف اومد خواستگاری
بابا هر کاری میکرد مازیار کوتاه نمیومد
بعداز جلسه ی اول خواستگاری خانوادم فهمیدن من مازیار دوست بودیم
این وسط مامان مرتب سرزنشم میکرد که چی می خواستم و چی شدی
بهم میگفت :تو عرضه ی درس خوندن نداشتی
توی اون مدت جو خونمون خیلی بد شده بود
یه روز
زنگ زدم به عزیز با ناراحتی ازش خواستم بیاد خونمون خیلی بهش احتیاج داشتم
با خودم فکر کردم شاید بتونم حقیقت به عزیز بگم
اونشب که عزیز برای خواب اومد توی اتاقم
گفت : گندم مادر بیا می خوام موهات ببافم
عزیز هروقت می خواست مارو نصیحت کنه. هم موهامون میبافت هم باهامون حرف میزد
پشتم کردم به عزیز ، عزیز شروع کرد به شونه کردن موهام
گفت : مادر جون من چند وقته از درو همسایه شنیده بودم که تو با یکی میری و میای
ولی پیش خودم میگفتم دخترم عاقل و بالغ . الانم تصمیم دارم با بابات صحبت کنم بهش بگم که از خر شیطون بیاد پایین چون حالا که اینا این همه رفتن و اومدن و در همسایه همه خبر دارشدن و خبرش توی فامیل پیچیده دیگه دست ،دست کردن جایز نیست
چند وقت پیش خانم اسدی جلوم گرفت گفت : ماهرخ خانم به سلامتی گندم شما عروسی کرده من بهش گفتم نه
گفت اخه همایون ما گندم با یه پسری توی رستوران دیده
در دهن مردم نمیشه بست مادر
عزیز همین طور که داشت موهام میبافت گفت : ببینم تو هم خاطر این پسره رو می خوای ؟
بغض گلوم گرفته بود
عزیزم مثل مامان از حرف مردم میترسید
سرم انداختم پایین که عزیز نبینه چشمام پر شده
عزیز با یه گل سر سفید پایین موهام بست پبشونیمو بوسید گفت مبارکت باشه دخترم
اونشب تا صبح توی بغل عزیز خوابیدم
بعداز مدتها راحت تربن شب زندگیم بود
****
فردای اون روز عزیز با بابا حرف زد
می دونستم بابا روی حرف عزیز حرف نمی زنه
شبش مامان با ناراحتی صدام زد گفت برو توی حیاط بابا کارت داره
رفتم توی حیاط دیدم بابا به درخت سیب توی حیاطمون تکیه داده .
تا من دید گفت بیا اینجا بشین
دوتاییمون روی لبه ی چاه که بابا سرش و سیمان کرده بود نشستیم
بابام سرش پایین بود انگار صداش میلرزید
گفت : بابا جان تو این پسره رو دوست داری
بازم بغض کردم و چشام پر شد ولی از اون روز نمی تونستم اشک بریزم .
با خودم گفتم باید همه چی رو به بابا بگم
گفتم : بابا یه چیزی هست
من نگاه کرد گفت چیه بابایی
وقتی به چشمای بابا نگاه کردم