2777
2789
عنوان

گندم

| مشاهده متن کامل بحث + 81578 بازدید | 59 پست

این قسمتا رو می خوام براتون بنویسم کامل از روی دفترچه یادداشتش مینویسم البته خودم جمله بندیش یکم درست کردم 💚💚💚💚


خیلی سعی کردم خودم قانع کنم که از گندم عذر خواهی کنم ولی  اصلا دلم نمی خواست یه چیزی توی وجودم میگفت اشتباه نکردم

من این دخترو دوست داشتم ولی نمی دونم چرا اون لحظه هایی که درد میکشید و کمک میخواست من اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم

چرا مشتاق تر میشدم

بازم انگار با بقیه  فرق دار


از زمانی که یادم میاد بابا میگفت تو فرق داری

من و مهیار خرابکاری می کردیم ولی بابا با کابل برق من میزد

میگفتم من تنها این کارو نکردم

بابا میگفت تو بزرگتری با مهیار فرق داری من کتک میزد

برای حسین و محسن توپ فوتبال خریده بود بهش گفتم منم میخوام گفت تو با اونا فرق داری هر وقت هم سن اونا شدی برات میگیرم

ولی هیچ وقت نخرید

‌همیشه شاگرد اول مدرسه بودم ولی بابا با طعنه بهم میگفت تا با کل خانواده ی ما فرق داری درس میخونی که اخرش چی بشی بری پشت میز بشینی اخر هر برج چندرغاز بندازن کف دستت

وقتی می خواستم برم اول راهنمایی

مامان به بابا گفت :مازیار امسال نه کیف داره نه کفش باید براش بگیریم

ولی بابا گفت مازیار دیگه وقتشه روی پای خودش بمونه

مامان گفت :این بچه با بقیه ی پسرامون فرق داره این نبر درگیر بازار نکن بذار درسش بخون

بابا محکم زد توی گوش مامان گفت : درس بخونه که چی بره جلوی دیگران سر خم کنه

مامان بدجور گریه میکرد . از ترس بابا نمی تونستم برم مامان دلداری بدم

وقتی بابا رفت دوییدم سمت مامان گفتم

من دیگه بزرگ شدم بابا درست میگه باید کار کنم

هنوز زورم نمی رسید جعبه های میوه رو بلند کنم با فرشید دوتایی بلندشون میکردیم

فرشید پدر نداشت به من میگفت تو که پدرت پولداره برای چی کار میکنی

بهش گفتم چون دیگه مرد شدم

 ولی توی دلم گفتم اگه کار نکنم مامانم کتک میخوره

وقتی با معدل نوزده دیپلم گرفتم

ابجی بهم گفت مازیار باید کنکور بدی بری دانشگاه

ولی من نمی خواستم کسی بهم امرو نهی کنه . نمی خواستم چندرغاز پول بندازن جلوم

می خواستم مثل بابا زورم زیاد باشه

دیگه الان هم زورم هم پولم از بابا بیشتره

ولی هنوزم ارامش ندارم

امروزم فهمیدم با بقیه فرق دارم

اولین باره که از درد کشیدن کسی لذت میبردم 

خیلی سعی کردم به گندم اسیب نزنم ولی دست خودم نبود 

انگار نمی خواستم تموم بشه


خوشحال میشم پیجم 

مامان بهم یه مسکن داد خوردم .هر کاری کرد بریم دکتر گفتم نیازی نیست

استراحت کنم خوب میشم

دیگه هر کاری کردم خوابم نمیبرد

گوشیم برداشتم به ساعتش نگاه کردم

ساعت از دو گذشته بود

روی صفحه ی گوشیم پیامک باز نشده داشتم

دیدم از طرف مازیاره

گفتم حتما مثل همیشه میخواد عذرخواهی کنه ولی اشتباه میکردم

نوشته بود :فردا ظهر مامانم زنگ میزنه خونتون . راضی کردن خانوادت با خودت

فقط دیگه نمیخوام این موضوع کش پیدا کنه


از حرص گوشیم پرت کردم . دیگه نمی خواستم صداشم بشنوم من چطور باید با  این ادم ازدواج میکردم

خیلی با خودم فکر کردم گفتم برم حقیقت به مامان بگم

صبح سر میز صبحانه به مامان گفتم میشه یکم با هم صحبت کنیم

مامان تعجب کرد اخه ما هیچ وقت صحبتای مادر دختری نداشتیم

یکم چپ چپ نگام کرد گفت نکنه نمی خوای کنکور بدی ؟

ما این همه زحمت کشیدیم که تو برای خودت کسی بشی حالا داری بامبول بازی در میاری ؟

گفتم نه مامان یه چیز دیگه میخوام بگم

گفت :اگه رتبه ات توی کنکور خوب نشه من جواب مردم چی بدم؟ .

زیر لب زمزمه کردم :جواب مردم ؟

مامانم بابت کنکورم از حرف مردم میترسید اگه موضوع مازیار میفهمید چکار میکرد

از حرف زدنم پشیمون شدم .گفتم بی خیال مامان چیزی نیست


هر چی به ظهر نزدیک میشدیم استرسم بیشتر میشد

ساعت حدود ۱۲ بود که تلفن خونه زنگ زد

دلم لرزید

مامان تلفن جواب داد، سلام علیک کرد

بعداز یه مکث طولانی گفت مطمئنید اشتباه نمی کنین اخه دختر من هنوز بچه اس ؟ نمی دونم مادر مازیار چی گفت

که مامان گفت راستش بدون مشورت با پدرش نمی تونم چیزی بگم

مادر مازیار گفته بود ما توسط یه اشنا دخترتون توی اموزشگاه دیدیم ازش خوشمون اومده .

حرفی از دوستی بین ما  نزده بود


اونشب مامان ماجرا رو  یواشکی به بابا گفته بود بابا هم گفته بود که اگه زنگ زدن جواب منفی میدی و جلوی گندم حرفی نمی زنی

فردای اون روز مادر مازیار زنگ میزنه و مامان  جواب منفی رو میده

توی اون دو روز من اصلا با مازیار صحبت نکرده بودم

پیش خودم گفتم شاید خانوادش با شنیدن جواب منفی دیگه پاپیش نذارن .

دوساعت بعداز جواب منفی دادن مامان

دیدم مازیار به گوشیم زنگ میزنه

جوابش دادم گفتم :چیه دیگه چکارم داری

گفت : این چه طرز صحبت کردن . مگه نگفتم با خانوادت صحبت کن

گفتم بابام‌ راضی نمیشه

گفت بابات راضی نمیشه یا خودت نمی خوای؟

گفتم : مگه نظر من برات مهم ؟

گفت : دیگه نه  . تو فقط یه  راه داری

***


خیلی اتفاق ها افتاد : مازیار هفت بار با واسطه های مختلف اومد خواستگاری

بابا هر کاری میکرد مازیار کوتاه نمیومد

بعداز جلسه ی اول خواستگاری خانوادم فهمیدن من مازیار دوست بودیم

این وسط مامان مرتب سرزنشم میکرد که چی می خواستم و چی شدی

بهم میگفت :تو عرضه ی درس خوندن نداشتی

توی اون مدت جو خونمون خیلی بد شده بود

یه روز

زنگ زدم به عزیز با ناراحتی ازش خواستم بیاد خونمون خیلی بهش احتیاج داشتم

با خودم فکر کردم شاید بتونم حقیقت به عزیز بگم

اونشب که عزیز برای خواب اومد توی اتاقم

گفت : گندم مادر بیا می خوام موهات ببافم

عزیز هروقت می خواست مارو نصیحت کنه. هم موهامون میبافت هم باهامون حرف میزد

پشتم کردم به عزیز ، عزیز شروع کرد به شونه کردن موهام

گفت : مادر جون من چند وقته از درو همسایه شنیده بودم که تو با یکی میری و میای

ولی پیش خودم میگفتم دخترم عاقل و بالغ . الانم تصمیم دارم با بابات صحبت کنم بهش بگم که از خر شیطون بیاد پایین چون حالا که اینا این همه رفتن و اومدن و در همسایه همه خبر دارشدن و خبرش توی فامیل پیچیده دیگه دست ،دست کردن جایز نیست

چند وقت  پیش خانم اسدی جلوم گرفت گفت : ماهرخ خانم به سلامتی گندم شما عروسی کرده من بهش گفتم نه

گفت اخه همایون ما گندم  با یه پسری توی رستوران دیده

در دهن مردم نمیشه بست مادر

عزیز همین طور که داشت موهام میبافت گفت : ببینم تو هم خاطر این پسره رو می خوای ؟

بغض گلوم گرفته بود

عزیزم مثل مامان از حرف مردم میترسید

سرم انداختم پایین که عزیز نبینه چشمام پر شده

عزیز با یه گل سر سفید پایین موهام بست پبشونیمو بوسید گفت مبارکت باشه دخترم

اونشب تا صبح توی بغل عزیز خوابیدم

بعداز مدتها راحت تربن شب زندگیم بود

****

فردای اون روز عزیز با بابا حرف زد

می دونستم بابا روی حرف عزیز حرف نمی زنه

شبش مامان با ناراحتی  صدام زد گفت برو توی حیاط بابا کارت داره


رفتم توی حیاط دیدم بابا به درخت سیب توی حیاطمون تکیه داده .

تا من دید گفت بیا اینجا بشین

دوتاییمون روی لبه ی چاه که بابا سرش و سیمان کرده بود نشستیم

بابام سرش پایین بود انگار صداش میلرزید

گفت : بابا جان تو این پسره رو دوست داری

بازم بغض کردم و چشام پر شد ولی از اون روز نمی تونستم اشک بریزم .

با خودم گفتم باید همه چی رو به بابا بگم

گفتم : بابا یه چیزی هست

من نگاه کرد گفت چیه بابایی

وقتی به چشمای بابا نگاه کردم

خوشحال میشم پیجم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

یهو خجالت کشیدم چی باید بهش میگفتم

اگه هم حرفی نمی زد م و فقط بهش میگفتم نمی خوام ازدواج کنم مازیار چکار میکردم

اخرین باری که باهاش صحبت کرده بودم بهم گفته بود که اگه خونوادم راضی نکنم دیگه  ممکنه هر کاری بکنه

بهم گفته بود که تا ابد نمی تونم توی خونه بمونم

راستم میگفت

یه لحظه پیش خودم احساس گناه کردم

از اون روز که مازیار اون کارو با من کرده بود همش حس ناپاکی داشتم

وقتی میرفتم  حموم بارها تن و بدنمو میشستم

اصلا حساس شده بود . عرفان عادت داشت شب  قبل ازخواب  یکم میومد توی تختم دراز میکشید ولی از وقتی مازیار اون بلا رو سرم اورده بود نسبت به جنس مخالفم حس بدی داشتم نمی ذاشتم عرفان حتی بغلم کنه

همه متوجه  رفتار عجیبم شده بودن ولی فکر میکردن چون با خواستگاری مخالفت کردن من این کارارو میکنم

اونشبم به بابا چیزی نگفتم

فقط وقتی بابا گفت این سکوتت یعنی اینکه بهشون بگم بیان برای بله برون ؟

من سرم به علامت رضایت تکون دادم .

مازیار به خواستش رسید

خوشحال میشم پیجم 

خواستین از هفت بار خواستگاری اومدنش بگم 💚

بعداز اینکه مامان برای اولین بار جواب منفی رو به مادر مازیار داد

چند روز بعدش بهم زنگ زد

گفت ابجیم می خواد تو رو ببینه قبول نکردم

بدجور بهم ریخت

گفت با من لج نکن دوست ندارم همش برات شاخ و شونه بکشم نمی خوام بیشتر اسیب ببینی سربه سر من نذار

من همون قدر که دوست دارم می دونی همون قدرم اخلاقم سگی پس اینقدر سرکش نباش

اگه قبول نکنی بیای خلاصه که از  در خونه میای بیرون مجبورم اونوقت من ببرمت


***

دیگه از اون روز که اون بلا رو سرم اورده بود اثری از شجاعت و سرکشی توی خودم نمی دیدم انگار کلا عوض شده بود وقتی یکم صداش بالا میبر دیا تهدید میکرد بدجور میترسیدم

فکر اینکه بخواد من دوباره به اجبار جایی ببره من بدجور می ترسوند

گفتم :باشه میام با خواهرت صحبت میکنم

جمعه صبح بود ازمون ارزیابی داشتم

هیچی نخونده بودم اصلا دیگه روی درسم تمرکز نداشتم کلا هم مضطرب بودم چند روزی بود لرزش دست داشتم


به مازیار خبر دارم که جمعه صبح با خواهرش قرار بذاره

بهم زنگ زد گفت خودش میاد دنبالم بعداز اون ماجرا اولین بار بود که می دیدمش

بهش گفتم نمی خواد بیای بگو کجا باید برم خودم میرم

گفت دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت

ناچار قبول کردم دیگه انگار باهاش نمیجنگیدم

صبح جمعه بود مازیار سر خیابون خونمون منتظرم بود

وقتی ماشینش دیدم قلبم بد جور میزد یه لحظه مکث کردم .

دلم میخواست از اونجا فرار کنم

مکثم که دید از ماشین پیاده شد خیلی بینمون فاصله بود از دور داشت بهم نگاه میکرد در ماشین و برام باز کرد خودشم کنار در موند

می دونستم باید برم

رفتم سوار ماشین شدم

خودشم نشست

برگشت طرفم نگام کرد بازم شرمنده نبود یه لبخند پیروزمندانه همش روی لبش بود

دستش اورد جلو

گفت خوبی

اروم با تردید دستم بردم طرفش باهاش دست دادم

تا دستم گذاشتم توی دستش محکم من کشید طرف خودش صورتش اورد جلو که من ببوسه ناخوداگاه جیغ زدم دستم رفت طرف دستگیره ی در که درو باز کنم پیاده شم ولی اون زودتر فهمید در و قفل کرد

بهش گفتم ما سر خیابونیم یکی میبینه

گفت دیگه چه اهمیتی داره تو قرار زنم بشی .

دید مقاومت میکنم گردنم محکم گرفت لباشو اورد جلو من بوسید اروم گفت :

 من الان حریصم ،بی طاقتم  باید همه چی زود پیش بره تو زنم بشی نمی خوام بهت اسیب بزنم

حواست باشه امروز به ابجیم چی میگی

حرفاش بوی تهدید می داد

سکوت کردم سرم انداختم پایین

راه افتادیم رفتیم سمت بلوار .

خواهرش اونجا منتظر ما بود

مازیار سرش خم کرد اروم زیر گوشم گفت حرفام یادت نره

خواهرش یه خانم میان اندام و شیک پوش بود

تا من دید دستش اورد جلو سلام کرد

منم با لبخند بهش سلام کردم و دست دادم

اومد جلو با من روبوسی کرد

برگشت طرف مازیار گفت :به به مثل همیشه با سلیقه

‌مازیار خندید . اون روز خواهرش خیلی با من صحبت  کرد معلوم بود واقعا از من خوشش اومده .

بهم گفت حالا که مازبار روی تو دست گذاشته هر جور شده خانوادت راضی میکنیم

همون طورم شد چند روز بعد به اصرار از خانوادم اجازه ی خواستگاری گرفتن

توی اولین جلسه ی خواستگاری فضا خیلی سنگین بود

مامانم همیشه دوست داشت من با یه ادم تحصیل کرده ازدواج کنم برای همین وقتی فهمید مازیار دیپلم داره خیلی بد برخورد کرد

جوری که بین مامانم و پدر مازیار بحث شد. پدرشم گفت  :  دختر شما می دونست پسر من دیپلمه و بازاریه اونجا بود که دوستی ما لو رفت


بار دوم مادر و خواهر و خاله ی مازیا ر اومدن تا ما ماجرای اون شب حل و فصل کنن

بار سوم مازیار با دوتا داداش بزرگتر و دامادش رفتن مغازه ی بابام

بابام بازم قبول نکرد

خوشحال میشم پیجم 

مازیار افتاده بود سر لج به بابام گفته بود قصدم بی احترامی به شما نیست ولی من دختر شما رو می خوام هر جور شده باید با من ازدواج کنه بابام دیگه کلافه شده بود

پدر مازیار چند باری به بابام زنگ زده بود که کوتاه بیایین ولی مامان و بابام کوتاه نمی یومدن

یه روز بابام خیلی کلافه میشه با اینکه کلا ادم ارومیه و اصلا اهل بحث و دعوا نیست از شدت عصبانیت میره دم حجره ی پدر مازیار

میگه من به شما دختر بده نیستم لطفا جلوی پسرتون بگیرین وگرنه به جرم مزاحمت ازش شکایت میکنم

شرایط بدی بوده تمام همسایه های حجرشون اونجا جمع شده بودن

مازیارم میره جلوی بابام میگه قبلا گفتم من دخترتون میخوام من میگیرمش بابام عصبانی میشه میزنه در گوش مازیار

به گفته ی فرشید  میگه ما فکر کردیم الان مازیار خون راه میندازه همه دوییدیم سمتش ولی خیلی خونسرد به ما نگاه کرد گفت برین عقب چیزی نیست . بعداز اون ماجرا مازیار تا دو هفته اصلا حجره نمیره براش  خیلی سنگین تموم شده بود ولی چیزی به بابام نگفته بود فقط گفته بود من اخر دخترتون میگیرم

بعداز اون اتفاق پدر شوهرم که میبینه پسرش بد جور قاطی کرده و از خر شیطون پایین نمیاد با چندتا از بزرگای بازار میرن پیش عموم

دوبارم با همون بازاریا میرن پیش بابام خواستگاری

اخرین بارم . یه دوست خانوادگی دارن که همسایه هستن اینقدر صمیمی هستن که مازبار خانم دوست خانوادگیشون مثل خواهرش می دونه الانم پسرم عمه صداش میکنه

برای اخربن بار اونا با کل خانواده ی مازیار میان . چند ساعتی با بابام صحبت میکنن

دیگه بعداز رفتنشون همون طور که قبلا تعریف کردم جواب مثبت بهشون دادیم

خوشحال میشم پیجم 

اخرین باری که مامانم و مازیار با هم روبرو شدن. مامانم بهش گفته بود من هیچ وقت تو رو به عنوان دامادم  نمی پذیرم

مازیارم بهش گفته بود من هم دامادتون میشم هم پسرتون

که خیلی زودم این اتفاق افتاد مازیار خیلی خیلی زود توی دل همه ی خانواده جا باز کرد ***


فردای اون شب بابام به پدر مازیار جواب مثبت میده

نزدیکای غروب بود . دیدم گوشیم زنگ میخوره . شماره ی مازیار بود

تا گوشی رو برداشتم دیدم صدای سوت و دست میاد

این ادا ها فقط از یوسف بر میومد

گفت سلام زن داداش .

گفتم سلام . خوبی اونجا چه خبره؟

گفت عه مگه خبر نداری ؟

داداش مازیار و دادمادش کردیم رفت خدا بیامرز ادم خوبی بود


یوسف اخر انرژی مثبت بود یعنی اگه عادیم حرف میزد ادم خنده ش میگرفت

گفتم :شما کجایین ؟

اونجا چه خبره . گوشی مازیار دست تو چکار میکنه

گفت : ما حجره ایم . مازیار داره کل بازارو شیرینی میده

منم زنگ زدم تبریک بگم .

با صدای گرفته گفتم ممنون

یهو بهم گفت : گندم تو خوشحال نیستی ؟

اروم گفتم :دیگه چه فرقی میکنی

یکم مکث کرد

گفت بیا ،بیا داداش که عروس خانم پشت خطه

گوشی رو داد به مازیار

بهش گفتم تبریک میگم تو بردی

گفت : من همیشه برنده ام باخت توی کار من نیست

***

به غیراز من و مازیار تنها کسی که می دونست چه اتفاقی برام افتاده یوسف بوده

هر وقت تا فرصتی پیش میومد میخواست من قانع کنه که مازیار ادم بدی نیست و از روی دوست داشتن چنین اشتباهی کرده

ولی من هربار فقط نگاهش میکرد چیزی نمی گفتم

یوسف با اینکه با دخترای زیادی بود ولی خیلی با معرفت بود

توی جمع دوستا و خانواده هم خیلی چشم پاک بود با کسی کاری نداشت

به قول خودش میگفت من فقط با اهلش میرم

برای من و مازیارم همه جوره سنگ تموم میذاشت

ِ******

روز بله برونمون یا همون نامزدیمون رسید

چون تعدادمون زیاد بود کل خونه و حیاط صندلی چیدیم

با اینکه بابا و مامان از ته دلشون راضی نبودن ولی واقعا سنگ تموم گذاشتن

کل خونه رو با گل طبیعی تزیین کردن

بهترین وسیله ی پذیرایی رو تهیه کردن

ما رسم داریم نامزدی کلا با خانواده ی عروس فقط خانواده داماد برای میمنت یکم میوه و شیرینی با خودشون میارن

مامان به خیاطمون برام سفارش لباس داده بود یه لباس قرمز بلند

تا اون روز من چنین لباس بلند و خانمانه ای نپوشیده بودم

وفتی از ارایشگاه اومدم با اون لباسم توی چشمای مامان و عزیز اشک جمع شده بود

مامان سرم بوسید گفت امیدوارم خوشبخت بشی *


داییم فیلم بردار مجالس عروسیه . فیلم برداری مجلس ما هم با دایی بود .

موقعی که گفت خانواده ی دادماد اومدن برای استقبال باید می رفتیم جلوی در

انگار یه کارناوال راه افتاده بود سمت خونمون

چندتا از دوستای مازیار سینی های بزرگ فلزی میوه و شیرینی رو  که با برگ درخت کاج و گل بی نهایت زیبا  تزیین  شده بودن دستشون بود

همه ی خانواده ی مازیار یکی یکی وارد شدن

یهو چشمم افتاد به مازیار یه کت و شلوار مشکی با بلوز قرمز و کراوات مشکی پوشیده بود . موهاش به سمت بالا شونه زده بود یه سبد بزرگ گل رز سفید دستش بود

یه لحظه خیره نگاش کردم چقدر لباسش بهش میومد . بوی عطرش حس کردم

ولی دیگه دلم نمی لرزید

مازیار سبد گل داد دستم

اخرین نفرایی بودیم که داشتیم می رفتیم داخل

یهو یه صدا از پشت سرم شنیدم

هوی کجا میرین مگه من نوکرتونم؟

برگشتم دیدم یوسف : بنده ی خدا دوتا جعبه ی بزرگ میوه دستش بود

یه لحظه از دیدن قیافش توی اون موقعیت خندم گرفت بلوز و شلوار سفیدش حسابی خاکی شده بود

گفتم:اینا چیه

گفت من چه میدونم این مازیار انگار با قوم عجوج مجوجا وصلت کرد

والا به خدا کمری شدم بس میوه جابه جا کردم

مازیار برگشت طرفش گفت : هیس بزغاله میشنون عجوج مجوج چیه

دستات بشور بیا بالا

یوسف بهم چشک زد گفت بگو ببینم زن داداش بالا دختر مختر هست یا نه ؟

مازبار چپ چپ نگاهش کرد

یوسف بهش گفت چیه تو دیگه به فنا رفتی حسودیت میشه من هنوز ازادم

از کارای یوسف خندم گرفته بود

تنها کسی بود که توی اون لحظه ها من میخندوند

خوشحال میشم پیجم 


همه چی طبق رسم و رسوم پیش رفت

به غیراز انگشتر نامزدی کلی هم برام خرید کرده بودن

مادر شوهرم همش دورم میچرخید

بعد از تعیین مهریه و صحبت بزرگترا

جوونای فامیل شروع کردن به بزن برقص

شب جشنمون برای همه خاطره انگیز بود

هوا اونشب مهتابی بود . اسمون پراز ستاره بود  . کل حیاط با ریسه های رنگی تزیین شده بود

صدای موزیک  و خواننده هر لحظه دختر پسرایی رو که وسط می رقصیدن به وجد میاورد

توی حال خودم بودم که یهو مازیار دستشو دراز کرد طرفم

نگاش کردم گفت :ان شاالله که افتخار میدین

همه ی کسایی که وسط مشغول رقص بودن متوجه ما شدن صدای جیغ و سوت و دستشون رفت بالا

چاره ای نبود باید فیلممو خوب بازی میکردم

دستم گذاشتم توی دست مازیار و بلند شدم

همه با شور و شوق دورمون حلقه زدن

پدرو مادر خودم و پدر شوهر مادرشوهر و بقیه بزرگترا اومدن کلی بهمون شادباش دادن

پدرشوهرم مرتب روی سرمون پول می ریخت و مادرشوهرم همش منو میبوسید . ادمای مهربون و خاکی ای بودن .

اونشب مازیار از ته دل میخندید

خنده هایی که توی اون چند سال ازش ندیده بودم . **


حدوددوهفته بعد از نامزدیمون عقد کردیم . مازیار سنگ تموم گذاشته بود

مامانم که مخالف صددرصد ازدواجم بود

از اینکه میدید مازیار اینقدر لی لی به لالام میذاره خوشحال بود

خلاصه روز عقدمون رسید . صبحش مراسم عقد و شبشم جشن داشتیم .

صبح یه بلوزو دامن  سفید پوشیدم

عزیزم برام یه چادر سفید دوخته بود

وقتی اونو گذاشت روی سرم توی ایینه به خودم نگاه کردم . چقدر تغییر کرده بودم ابروهامو که تا اون روز بهش دست نزده بودم ارایشگر  چقدر خوش فرم درست کرده بود . باید خودم برای زندگی جدید اماده میکردم

دیگه اون چهره ی ساده و دخترونه رو نداشتم انگار یه شبه خانم شده بودم

سفره ی عقدم به سلیقه ی مازیار با گلای رز سفید تزیین شده بود

وقتی عاقد برای سومین خطبه ی عقدمون خوند  همه ی دخترا گفتن عروس زیر لفظی می خواد . پدرشوهرم یه جفت گوشواره خیلی قشنگ و بهم داد منم طبق  رسم و رسوم گفتم با اجازه ی پدرو مادرم و بزرگترا

بله !


وقتی بله رو گفتم :مازیار یه نفس عمیق بلند کشید طوری که همه شنیدن و زدن زیر خنده

وقتی عقد انجام شد . مازیار به عنوان

هدیه ازدواج یه دستبند خیلی قشنگ و انداخت دستم و پیشونیم بوسید

بهش نگاه کردم این ادم دیگه شوهر من بود و من باید این میپذیرفتم

خوشحال میشم پیجم 

مازیار برای شب عقدمون توی هتل اتاق رزرو کرده بود و مثلا به عنوان سوپرایز اخر جشن به من گفت

وقتی این بهم گفت  :یهو منقلب شدم

حس کردم نفسم بند اومده

اصلا نمی تونستم باهاش برم

تنها کاری کا تونستم بکنم این بود که رفتم به عزیز گفتم به مادر شوهرم بگه ما رسم نداریم توی دوران عقد عروس پیش داماد باشه

عزیز با تعجب نگام کرد گفت :اخه چرا مادر

اون الان شوهرته . نکن این کارو گناهه

وقتی اصرارش کردم

رفت با بابا صحبت کرد باباهم گفت :

منم با گندم موافقم دوران عقد باید دوران شناخت باشه

همون شب این موضوع و با خانواده ی مازیار مطرح میکنه و میگه بچه ها هر جا که رفتن باید گندم دوازده شب خونه باشه

برای همین اون موقع ها برای شوخی یوسف من صدا می کرد سیندرلا

میگفت ۱۲ شب به بعد غیب میشی

اونشب از اینکه با مازبار نمی رفتم هتل واقعا خوشحال بودم . از خوشحالی کلی عزیز بوسیدم . ولی مازبار بد جور عصبی شده بود فقط برای اینکه احترام پدرم نگه داره هیچی نگفت و مثل بقیه مهمونا اخر شب رفت خونشون

اون شب تا صبح توی بغل عزیز خوابیدم

اون شبا دیگه اخرین شبایی بود که توی بغل عزیز خوابیدن و تجربه میکردم چون بعداز عروسیمون مازیار هیچ وقت نذاشت شب جایی تنها بمونم

اونشب عزیز خیلی نصیحتم کرد و راه و رسم شوهر داری رو بهم گفت .

ولی من زیاد از حرفاش چیزی نفهمیدم چون توی فکر خودم بودم و نفهمیدم کی خوابم برد

خوشحال میشم پیجم 

توی دوران عقدم مازیار به قولی که به بابا داده بود عمل کرد

هر جا می رفتیم ۱۲ شب خونه بودم

مازیار از اول بهم گفت من خوشم نمیاد زیاد بیام خونتون از دامادای اویزون بدم میاد

فقط  هفته ای یکبار برای نهار یا شام میومد خونمون . هر بارم میومد دست پر میومد کلی برای من و مامانم  و داداشم هدیه میخرید

ولی بهم گقته بود هربار که بهت گفتم باید بیای خونمون

مادرش سعی میکرد وقتی من اونجام مارو تنها بذاره بنده ی خدا مثلا می خواست محبت کنه

چند باری به من گفته بود تو برام مثل دخترمی فکر نکن دارم مادرشوهر بازی در میارم یکم بیشتر هوای شوهرتو داشته باش. جوونه باید دور و اطرافش بگردی ولی من اصلا نمی  تونستم دلم و با مازیار صاف کنم

اون سال من کنکور ندادم روز برگزاری کنکور انگار یکی چنگ انداخته بود توی قلبم

ولی کم نیاوردم با مازیار صحبت کردم گفتم می خوام دوباره برای کنکور بخونم

گفت باشه اصلا مشکلی نیست

ولی نیاز نیست خودت اذیت کنی دانشگاه ازاد نیاز به درس خوندن نداره .

راحت دانشجو میگیرن . .

گفتم چرا ازاد من میخوام دولتی بخونم

گفت برای تو چه فرقی میکنه

گفتم یعنی چی خوب معلومه روی اینده ی شغلیم تاثیر داره

خندید گفت :ببخشید کدوم اینده ی شغلی

تو قرار نیست هیچ وقت کار کنی

خیلی عصبی شده بودم

بهش گفتم به نظرت این خود خواهی نیست تو خودت هوار کردی روی زندگی من حالا می خوای مانع پیشرفتم بشی

از حرفم عصبانی شد

گفت :مراقب حرف زدنت باش

گفتم:چیه من از چی می خوای بترسونی

از اینکه بهم دست درازی کنی

الان که زنت شدم دیگه سلاحت چیه

بدجور عصبیش کرده بودم  بلند شد اومد طرفم به لحظه ترس افتاد توی جونم

ولی ترسم نشون ندادم

گفت : گندم سر به سر من نذار من وقتی عصبی بشم کارام دست خودم نیست

از اتاق رفت بیرون

همونجا یه جرقه ای توی ذهنم زد

مازبار از سرکشی  

از اینکه کسی نظم و قوانین زندگیش بهم بریزه متنفر بود

شاید راه رهایی من همین باشه

از همون روز لجبازی های من شروع شد

خوشحال میشم پیجم 

گفتم :الان که زنش شدم دیگه محرم شدیم هر کاریم کنه دیگه کسی نمی تونه سرزنشم کنه

توی اون لحظه تنها فکری که برای رهایی از مازیار به سرم زد همین بود

سر ناسازگاری گرفتم .  از هر کار و رفتاری که بد ش میومد

همون کارارو میکردم

هر وقت  زنگ میزد که بیا خونمون نمی رفتم

اصلا اجازه نمی دادم بهم نزدیک بشه به خاطر قولی که بابام داده بود نمی خواست زیاد پیش بره ولی خوب به هر حال زن و شوهر بودیم  

روزایی که می رفتم خونشون مادر شوهرم بعداز نهار بهم میگفت برو پیش شوهرت راحت باشین ولی من مخالفت می کردم پیش مادرشوهرم می موندم این کارام مازیار کلافه میکرد

خانوادش متوجه شده بودن ما یه مشکلایی داریم این قضیه برای مازیار که کل عمرش سعی کرده بود  جلوی دیگران بهترین باشه سخت بود

منم نقطه ضعفش فهمیده بودم

سعی میکرد با کادوهای گرون قیمت و سوپرایزای قشنگ دل من به دست بیاره ولی من به صراطی مستقیم نبودم .


شش ماهی از عقدمون گذشته بود که دختر عمه ی مازیار که بروجرد زندگی میکرد فوت شد . کل خانوادش برای مراسم رفتن بروجرد.

این اتفاق زمانی افتاد که من خیلی خیلی از مازیار دوری میکردم دوباره شروع کرده بودم به درس خوندن با خودم گفتم اگه اینطور پیش برم مازیار ازم خسته میشه بی خیالم میشه

اون روز که خانوادش رفتن بهم زنگ زد که بیا پیشم . قبول نکردم

بهم گفت خیلی خوب بیا ببینم دردت چیه ،چی می خوای ؟ گفت دیگه تحمل این بچه بازیاتو ندارم

پیش خودم گفتم حتما به اندازه ی کافی کلافه اش کردم که از من دست بکشه

سریع اماده شدم رفتم خونشون


همین که رفتم داخل خونه مازیار اومد طرفم بغلم کرد

با عصبانیت گفتم ولم کن

هر کاری کردم که خودم از دستش بکشم بیروم نتونستم

با عصبانیت سرم داد زد گفت چته گندم

گفتم :خودت نمی دونی چمه ؟

من همینم که میبینی اگه نمی تونی تحمل کنی طلاقم بده

تا اینو گفتم : با سرش محکم کوبید به دیوار گوشه ی پیشونیش شکافته شد

بدجور از سرش خون میومد .ولی اصلا برام مهم نبود .  اومد طرفم گردنم گرفت

سرشو به گوشم نزدیک اروم گفت :به جون خودت گندم اگه یکبار دیگه حرف طلاق بزنی بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار بگی غلط کردم

نمی دونم اون همه جسارت از کجا اورده بودم توی چشماش نگاه کردم گفتم چه کار میکنی بازم بهم دست درازی میکنی


گفت این دیگه اسمش دست درازی نیست تو زن منی توی هر قانونی حق با منه تو باید تمکین کنی

همین امشب با پدرت صحبت میکنم دیگه صبر کردن دلیلی نداره خونم که اماده اس می خوام زنمو ببرم سر خونه زندگیم


گفتم : بابام این اجازه رو نمیده .

گفت : سر سوزنم به بابات بی احترامی نمیکنم ولی به هیچ عنوان نمی تونه جلوی من بگیره .

در ضمن دیگه به هیچ عنوان حق درس خوندن نداری ،تا الان همش خواستم با دلت راه بیام چون دوست دارم

ولی تو داری فرصت طلبی میکنی

با صدای بلند گفتم فرصت طلب تویی نه من  

بدون توجه به من اومد طرفم گفت الان نشونت میدم فرصت طلبی چطوریه

 سعی کردم منصرفش کنم ولی نتونستم جلوشو بگیرم . تمام مدتی که به من دست میزد حس میکردم دارم خفه میشم ولی نه میتونستم جیغ بکشم ونه حتی گریه کنم

با اینکه زیاد پیش نرفت ولی تحمل همونم نداشتم .


بهم گفت از این به بعد بچرخ تا بچرخیم گندم . بد رفتار کنی بد میبینی

امشبم حتما با پدرت صحبت میکنم

خوشحال میشم پیجم 

گفت : این پنبه رو از گوشت در  بیار که با این رفتارا من ازت دست بکشم اگه تا حالا هم در مقابل کارات سکوت کردم برای این بود که دلم نمی خواست بیشتر اذیت بشی

گفتم :تو اگه یکم به من فکر میکردی این کارارو با من نمیکردی تو به فکر خودتی

من دیگه دوستت  ندارم ، من به فکر راهی برای جدایی و فرار از دست تو هستم

تا اینو گفتم مثل فنر از جا پرید دستش برد بالا ،من جلوی صورتمو گرفت با مشت کوبید به دیوار

گفت گندم کوتاه بیا من روانی نکن

گفتم یعنی برات مهم نیست که دوستت ندارم

نگاهش داغون بود یه خستگی توی صداش بود با صدایی گرفته گفت ولی من دوستت دارم از اینکه تورو دارم راضیم

اگه ناسازگاری کنی و پای خانواده ها وسط کشیده بشه فقط خودت ضایع کردی چون هیچ کس نمی تونه توی زندگی من دخالت کنه

&********

اون روزا مامانم فهمیده بود بین من مازیار شکرابه همش با طعنه باهام صحبت میکرد .

مرتب از رتبه های کنکور دخترای فامیل و همسایه و دانشگاه هایی که قبول شده بودن میگفت

بهم میگفت درس نخوندی که ازدواج کنی

ازدواجم کردی شوهر داری بلد نیستی

با اینکه مخالف ازدواجت بودم ولی این پسر تو رو روی سرش میذاره نمی دونم چه مرگته .

گفت گندم زندگی بچه بازی نیست

شوهر ادمم مثل پدرو مادر ادم نیست یه جایی کم میاره

 مامان نمی دونست منم دقیقا می خواستم کم بیاره

مامانم گفت :اون وقت جواب مردم چی بدم بگم دختر من عرضه ی نگه داشتن چنین شوهر خوبی رو هم نداشت

از نظر روحی توی شرایط خوبی نبودم این حرفای مامان ازارم می داد

حالا اونم طرفدار مازیار بود

از طرفی هر کی توی فامیل به من می رسید شروع  میکرد به تعریف از مازیار

هیچ کس نمی دونست توی دل من چه خبره

می دونستم اگه به ناسازگاری با مازیار ادامه بدم از یه طرف دیگه اذیت میشم قدرت تصمیم گیری درست نداشتم

خوشحال میشم پیجم 


بازم سکوت کردم . فکر کردم حتی اگه یه در صد مازیار راضی به جدایی بشه مطلقه شدن وحشتناکه

اصلا کلا انگار دیگه توی هیچ کاری تعادل و تمرکز نداشتم

خیلی اسیب دیده بودم‌ همش احساس سردرگمی داشتم

بعداز اون بحث هایی که بین من و مازیار پیش اومد

مازیار همون طور که گفته بود با پدرم صحبت کرد گفت: دوران عقد داره به روابطمون اسیب میزنه بهتر هر چی زودتر بریم سر خونه زندگیمون

با با هم فکر می کرد کلافگی من به خاطر  دوران عقدمونه  *


یه شب مازیار بهم زنگ زد گفت اماده شو میام دنبالت بریم بیرون

با اکراه قبول کردم

رفتیم لب ساحل همونجایی که همیشه توی دوران دوستی می رفتیم

دستم گرفت توی دستاش گفت: ببین گندم اگه تو بدترین  بلا رو هم سرم بیاری

من از تو دست نمیکشم فکر جدایی رو برای همیشه از سرت بیرون کن

من هیچ وقت نمی ذارم به اون راه فراری که حرفش زدی برسی . اگه لازم باشه مهریتم میدم  هیچ قانون دادگاهی هم نمی تونه به زور زنمو ازم بگیره

تو الان دوتا راه داری یا همینطور با من ناسازگاری میکنی در مقابلش ناسازگاری میبینی با اینکه خیلی دوستت دارم زندگی رو برات میکنم جهنم

یا دوباره  یه میشی همون گندم گذشته .

دیگه نمی خوام سرد نگام کنی

دنیا رو برات گلستون میکنم

نمی ذارم اب توی دلت تکون بخوره .

بهم گفت خوب فکرات بکن به من جواب بده .

نمی دونم چرا اونشب یهو دوباره دلم لرزید . شایدم به خاطر حرفای نا امید کننده ی مامان بود یا نصیحتای بابا  

اروم رفتم سمتش دستام دور کمرش حلقه کردم سرم گذاشتم روی سینه اش

مازیار شوکه شده بود

محکم بغلم کرد یه نفس عمیق کشید

دستشو برد لای موهام گفت همیشه اینطوری باش


دلم برات خیلی تنگ شده بود ، دیگه بدقلقی نکن

بیا زودتر بریم سر خونه زندگیمون

دیگه این دوری و قائم موشک بازیا کلافم کرده

نگاش کردم گفتم باشه هر چی تو بگی

خوشحال میشم پیجم 

از فردای همون روز رفتیم دنبال کارای عروسیمون

از این طرفم ما دنبال خرید جهیزیه بودیم

همه چی خوب پیش رفت

روزی که جهیزییمو چیدم باورم نمیشد این خونه مال منه  و من باید خانمش باشم

توی این یکسال چون به اشپزی علاقه داشتم غذا پختن و یاد گرفته بودم ولی از پس کارای دیگه زیاد بر نمیومدم

ولی چاره ای نبود باید خودم با شرایط جدید وقف می دادم

**

روز عروسیمون رسید .

صبح زود یوسف اومد دنبالم  که منو برسونه ارایشگاه

وقتی اومد از بی خوابی و خستگی نمی تونست روی پاهاش بمونه

گفتم چیشده ؟

گفت : شوهر جنابعالی از دیشب بی خوابی زده به سرش یک سره برام داستان تعریف کرده یکی نبود بهش بگه اخه طوله تو داری زن میگیری به من چه ؟

من از قیافه و لحن حرف زدنش داشتم از خنده ریسه می رفتم

گفتم : بسه حالا تو هم مثل رفیقت داستان نگو وقت منو نگیر

یالا منو برسون ارایشگاه

با حرص گفت :خدا خوب در و تخته رو  باهم جور کرده رو که نیست سنگ پای قزوین

گفتم : ان شاالله سر عروسیت جبران میکنم

گفت : چی؟ عروسی؟ من؟

مگه مغز خر خوردم

همین که مازیار و اغفال کردی بسه کاری به زندگی شخصی من نداشته باش

سر صبحی کلی از دستش خندیده بودم

وقتی رسیدم جلوی ارایشگاه بهش گفتم : برو حسابی به خودت برس که شاید امشب بخت تو هم باز شد .

گفت ببین گندم من از هرزگی بدم میاد روی یکی دست گذاشتم اسمم روشه فقط باید اونو بگیرم حق نداری دخترای ترشیده ی فامیلتون به من بندازی

با خنده گفتم خوب این دختر خوشبخت کیه

گفت : عمه ی مازیار

دیگه نمی تونستم جلوی خودم بگیرم با صدای بلند خندیدم گفتم بسه مسخره برو جلوی مازیارم اینا رو نگو قاطی میکنه

گفت نه بابا شوخی های عمه ای ازاده

*

اینقدر از کارای یوسف خندیده بودم که با لبخند وارد ارایشگاه شدم

گوشیم زنگ خورد . مازیار بود

با خنده سلام کردم

گفت به به میبینم کبکت خروس میخونه .

گفتم از دست یوسف اینقدر خندیدم که دلم درد گرفته

گفت اون بزغاله باز دلقک بازی در اورده 

گفتم کجایی چکار میکنی

گفت با داداشام اومدیم داریم باغ چراغونی میکنیم .میز و صندلی ها رم داریم میچینیم

از گل فروشی هم اومدن دارن تزیینات انجام میدن

گفتم باشه پس ساعت ۳ میبینمت

ارایشگرم کارشو شروع کرد ساعت نزدیک ۳ بود که اماده شدم

وقتی توی اینه به خودم نگاه کردم کلی ذوق کردم ارایشگرم کارش عالی بودبا اینکه ارایشم لایت بود  ولی خیلی تغییر کرده بودم

لباسمم پوشیدم . توی ایینه به خودم نگاه کردم چقدر زود بزرگ شده بودم

یه لحظه ی روزای بچگی و مجردیم مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت . دلم برای خونه ی پدریم و اتاقم برای توی بغل عزیز خوابیدن  برای غر زدنای مامان و لوس کردنای بابام تنگ   میشد. دلم برای عرفان گرفته بود با رفتنم تنها میشد 

اون روز نمی دونستم  دیگه نمی تونم هر وقت که دلم خواست برم خونه ی پدرم یا حداقل یه شب توی اتاق خودم یا توی بغل عزیز بخوابم

توی چشمام اشک حلقه زد ولی نمی تونستم گریه کنم چشمام پاک کردم.

منتظر مازیار نشستم

ساعت سه و نیم

مازیار اومد دنبالم لحظه ای که در ارایشگاه باز کردم مازیار با شوق اومد بغلم کرد پیشونیمو بوسید

گفت واقعا خوشکل شدی لباس عروس خیلی بهت میاد .

مازیارم واقعا خوشتیپ شده بود یه دسته گل رز سفید بهم داد و سوار ماشین عروس شدیم

عروسیمون توی باغ بود واقعا به همه خوش گذشته بود

من و مازیارم اینقدر رقصیده بودیم دیگه نفس نداشتیم

اخر شبم با مهمونامون رفتیم ساحل اونجا هم کلی رقصیدیم بعدشم رفتیم خونه پدرم مراسم خداحافظی داشتیم اونجا بعداز مدتها گریه کردم لحظه ای که بابام دستمو گذاشت توی دست مازیار و پدرشوهرم بغضم ترکید وقتی عزیز بغلم کرد دیگه اشکام می ریخت . عرفانم یه گوشه کز کرده بود گریه میکرد . مامانم با اینکه سعی میکرد خونسرد باشه ولی چشماش قرمز شده بود برام اسفند دود کرد و منو از زیر قران رد کرد 

وقتی سوار ماشین عروس شدم که  برم بابام بی اختیار دور ماشین میچرخید 

با دیدنش دلم اتیش میگرفت نمی دونست این رفتن چقدر برام سخته در حالی که می خواستم حالا حالاها پیشش بمونم 

خلاصه چندتا ماشینم دنبالمون راه افتادن با بوق و رقص و سوت مارو تا جلوی خونمون بدرقه کردن

خوشحال میشم پیجم 


زندگی مشترک ما شروع شد

اینجا بود که کم کم از چیزایی که می ترسیدم داشت سرم میومد

همون طور که توی دوران دوستی فهمیده بودم  مازیار عادی نبود

زندگیش نظم و قانون خاصی داشت و این برای من که توی خونه ی پدرم فقط مسئولیت درس خوندن داشتم سخت بود .

اصلا از بابت کار خونه و اشپزی بهم سخت نمی گرفت  .  یه خانمی میومد هفته ای سه روز خونه رو مرتب میکرد و بقیه کارای لازم انجام میداد . مامانم و مادرشوهرمم خیلی بهم می رسیدن

مادر شوهرم می گفت زن علاوه بر کدبانویی باید دل شوهرشم به دست بیاره

همیشه با من درد دل می کرد میگفت من چیزی از زندگی مشترک نفهمیدم ولی پسرم عاشقته اگه با دلش راه بیای دنیارم بهت میده . مادر شوهرم متوجه مشکل من شده بود . فهمیده بود یه چیزایی این وسط هست

از دومین  شب بعداز عروسیمون من متوجه شدم که خودم یه مشکل جدی دارم . نمی تونستم نزدیکی داشته باشم بدنم خود به خود منقبض میشد

این مازیار کلافه میکرد فکر میکرد من از عمد این کارارو میکنم تا جایی که صبر داشت با من اروم رفتار میکرد ولی وقتی میدید من همکاری نمیکنم به خشونت متوسل میشد که هربارم با دادو فریاد و التماسای من بی خیال میشد . یک ماهی از ازدواجمون گذشت و من همچنان باکره بودم .خجالت میکشیدم نمی تونستم مشکلمو به کسی بگم . اون موقع ها هم خیلی اینترنت باب نبود که با یه سرچ ساده همه چی رو متوجه بشی . نمی دونستم باید چکار کنم.  

مازیارم کلافه بود فکر میکرد من از عمد این کارارو میکنم . سر هر چیزی بحث راه مینداخت به همه چیم گیر میداد میگفت تو از عمد با من رابطه نداری چون می خوای ازم جدا بشی دنبال راه فرار میگردی ‌. منو محدود کرده بود لباسام پاره میکرد لوازم ارایشامو میشکست .

یه شب که اومد طرفم دیگه بی طاقت شده بود و نمی تونست خودش کنترل کنه کلی التماسم کرد ،نازم کشید که  باهاش راه بیام . هر چی گفتم به خدا دست خودم نیست بدنم خود به خود موقع نزدیکی منقبض میشه حرفم باور نکرد اینقدر اون شب سرم دادزد هر چی جلوی دستش بود و شکست ‌ . ایینه ی کمدمون شکوند انقدر بغل گوشم عربده کشیده بود گوشم زنگ میزد . من پرت میکرد اینور اونور . چند بارم دستش برد بالا که من بزنه ولی جلوی خودش گرفت به جاش کوبوند به در و دیوار ولی اینقدر که سعی کرده بود به زور من قانع کنه تمام صورت و گردنم و دست و پاهام داغون بود . اخرش خودش خسته شد گفت فکر نکن نقشه ی خوبی کشیدی  این راه فرار تو نیست .

هر چی براش توضیح دادم که واقعا نمیتونم دست خودم نیست باور نکرد،که نکرد گفت خودت با زبون خودت گفتی دیگه دوستت ندارم و دنبال راه فرارم این حرفت تا ابد توی ذهنم حک شده

**

فردای اون روز مادر شوهرم اومد خونمون . وقتی قیافمو دید با ترس گفت گندم مادر چیشده . مازیار کتکت زده

یهو بغضم ترکید سر درد دلم باز شد جریان بهش گفتم .

بهم گفت سریع لباس بپوش ببرمت دکتر

مازیار غلط کرده با تو این کارو کرده چرا زودتر بهم نگفتی

لباس پوشیدم با مادرشوهرم رفتم دکتر

من معاینه کرد چندتا راه کار داد که بی فایده بود

به مازیار گفت مشکل خانمت جسمی نیست روحیه

مارو ارجاع داد به مشاور

مشاورم راهکار داد بهش گفت یه ترس یا خاطره ی بدم میتونه دلیلش باشه اونجا خو دش فهمید جریان چیه ولی بازم با من همکاری نمی کرد همش بهم میگفت ادا در میاری . این نقشته

در کنار تمام این ازارو اذیتا محبتای خاص خودشم داشت میگفت اگه با من راه  بیای بهم اجازه ی نزدیکی بدی منم با تو راه میام

ولی من دست خودم نبود

یه شب بهم پیام داد من یکم دیرتر میام تعجب کردم از این کارا نداشت

شب حدود دوازده شب اومد  از بوی مشروب فهمیدم که چیزی خورده

گفتم کجا بودی

گفت برای تو چه فرقی میکنه

گفتم نگرانت شدم

گفت من کدوم قبرستونی  میرم جز حجره

دیدم یه بطری دیگه مشروب دستشه

گفت برام یه لیوان بیار

گفتم بسه انگار زیاد خوردی حالت نرمال نیست

برای اولین بار بهم گفت به تو چه باید ازت اجازه بگیرم

منم گفتم به من  چه لیوان  گذاشتم جلوش گفتم اینقدر بخور که جونت دربیاد

همین که برگشتم برم لیوان محکم پرت کرد خورد به دیوار شکست

گفت میبینم که زبونتم دراز شده دیگه وقتشه کوتاش کنم

اومد طرفم فکر کردم میخواد منو بزنه سریع فرار کردم توی اتاق درو بستم .

هر چی داد زد درو باز نکردم

محکم خودش می کوبید به در

ترسیده بودم

گفتم ببخشید منظور بدی نداشتم نگرانت شدم .

عربده هاش بیشتر شد گفت تو اگه نگران منی چرا سه ماه داری عذاب میدی

چرا مثل بچه ی ادم زندگیت نمی کنی

درو شکست اومد داخل

از ترس گوشه ی دیوار کز کرده بودم

گفت من اگه از پس تو یه الف بچه بر نیام شرافت ندارم

حمله کرد طرفم . با تمام زورش  من گرفته بود دیگه دست و پاهام توان حرکت نداشت فقط میتونستم داد بزنم که دستشم گذاشت روی دهنم دیگه از ترس و کمبود اکسیژن نفسم به شماره افتاده بود .

 موفق شد .  به چیزی که میخواست رسید . منم اروم شدم



ولی از دیدن خودم توی اون وضعیت ترسیده بودم . من کلا از خون میترسم

مازیار سریع خودش جمع و جور کرد روتختی رو برداشت . به منم کمک کرد دوش گرفتم . چیزی حدود نیم ساعت  دست و پاهام نگه داشته بود تمام استخونام دردمیکرد دور لبم از بس با دستش دهنمو فشار داده بود کبود بود

ولی حداقل خیالم راحت شد به خواستش رسیده بودشاید دیگه از این به بعد دیگه بهم سخت نمی گرفت

خوشحال میشم پیجم 

ولی این قضیه اینجا تموم نشد . 

اون سال من کنکور دادم 

 خیلی توی شرایط بدی درس خونده بودم 

مازیار نمی ذاشت کلاس کنکور برم . وقتی میومد خونه نمی ذاشت کتاب دفترام پهن باشه .

روزای اخر الکی بهانه میگرفت که لباسام اتو شده نیست یا چرا فلان کارو انجام ندادی در حالی که اصلا عادت نداشت و نداره توی کار خونه برام سخت بگیره 

مرتب مهمون دعوت میکرد یا باید مهمونی می رفتیم 

خلاصه کنکورم دادم با رتبه ی ۲۰۰۰ قبول شدم 

می تونستم دانشگاه گیلان ادبیات بخونم ولی گفت راه دوره نمی ذارم بری اون موقع ما هنوز انزلی زندگی میکردیم و تا دانشگاه گیلان حدود یک ساعت راه بود

هر کاری کردم قانع نشد که نشد 

اخرشم مجبورم کرد که غیرانتفاعی رشته ی حسابداری بخونم

حسابداری و محاسبه ی اعداد و ارقام برای منی که عاشق حقوق و شعر و ادبیات و.... بودم سخت بود 

ولی راه دیگه ای نداشتم بهتر از ابن بود که ارزوی دانشگاه رفتن به دلم بمونه توی دوران دانشجویی هم خیلی اذیتم کرد تا هر چی میشد میگفت تو دنبال راه فرار می گردی معلوم نیست کی هواییت کرده . کتاب و دفترام  جمع میکرد نمی ذاشت برم دانشگاه 

هر جوری بود کارشناسی مو گرفتم 

می خواستم برای ارشد بخونم که بهانه ی بچه رو گرفت .روزی که جواب کنکور ارشد اومد و فهمیدم قبول شدم همون روزم متوجه شدم باردارم

دیگه بی خیال ادامه تحصیل شدم می دونستم مازیار دیگه محال قبول کنه که درس بخونم . دوران حاملگیم عالی بود با اینکه مازیار ادم گرم مزاجی بود ولی خیلی مراعاتم میکرد 

ولی متاسفانه بعداز زایمان افسردگی شدید گرفتنم 

زندگی با من خیلی بازیا کرد خیلی بالا و پایین داشتیم 

مثل بقیه ی زندگیا که اینجا  ،جا و زمان گفتنش نیست 

من به مرور صبور تر و اروم تر شدم 

از اون دختر شیطون و شوخ خونه ی پدری فاصله گرفتم شدم همون خانمی که مازیار می خواست 

البته هنوزم شیطونما فقط شیطنتام فرق کرده 

از نظر خودم دیگه ادم سرکشی نیستم جز مواقعی که کم بیارم و خسته بشم 

ولی مازیار همبشه  میگه تو هنوزم همون گندم زبون دراز و سرکشی که روز اول دیدمت 

ولی نه من دیگه اون گندم نیستم . 

گندم رویاهای زیادی داشت و فقط به خودش فکر میکرد 

ولی الان خانم یه خونه و مادر شده 

گاهی وقتا کلا یادم میره چه ارزوهایی داشتم و دارم 

من به خواست مازیار و به خاطر دایان هیچ وقت نتونستم شاغل باشم  ولی از اینکه برای پسرم مادری  میکنم خوشحالم 

ولی این قصه همچنان سر دراز داره با اینکه یازده سال از زندگی من و مازیار میگذره و پسرم هفت سالشه  همچنان مازیار گاهی فکر میکنه من دنبال راه فرار از این زندگی هستم 

قبول دارم یه وقتایی اینقدر بهم سخت میگیره که با خودم میگم یعنی روزی می رسه که بتونم ازادانه زندگی کنم 

ولی چون پدر بی نهایت خوبی برای پسرمه و جنس و نوع

 علاقه اش به من ناب و خاصه با اینکه یا صفر ه یا صد و حد تعادل نداره و این اصلا عادی نیست


خودشم بعداز سالها به این موضوع اعتراف کرد که قبول داره بیماره ولی دلش نمی خواد دنبال درمان باشه ازم خواست همینطور که هست بپذیرمش و اینکه بعداز سالها بابت اون اتفاقی که توی ویلا افتاد ازم عذر خواهی کرد  

 خودمم خوب می دونم که منم دیگه هرگز بدون مازیار نمی تونم زندگی کنم چون واقعا دوسش دارم

دوست داشتنی که از اول اشتباه بود 

ولی گاهی شرایط ایجاب میکنه تسلیم سرنوشت باشی 

و  بپذیری که زندگی همیشه اونجور که انتظار داشتی پیش نمیره .....!!


پایان




خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز