وقتی رسیدم خونه ی عزیز همه اومده بودن
با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم
لپام گل انداخته بودکل راه دوییده بودم
اومدم بیرون به مینا اشاره کردم بیا توی اتاق
مینا اومد کل ماجرا رو براشت تعریف کردم .
مینا گفت دیدی بهت گفتم تو هم از این پسره خوشت اومده
راست میگفت ازش خوشم اومده بود
بعد از نهار یکم دراز کشیدم
چشمامو بستم همش میومد توی فکرم
با خودم گفتم از چیه این غول بیابونی خوشت اومده
دیدی چطوری کارتشو بهت داد
بلند شدم کارتشو از کیفم در اوردم
پاره اش کردم انداختم توی سطل اشغال
دوباره دراز کشیدم و خوابم برد .
غروب با مامان رفتم خونه
هر کاری میکردم نمی تونستم تمرکز درس بخونم
بدجور فکرم درگیرش بود
از اون ماجرا سه روز گذشته بود نه من بهش زنگ زده بودم نه اون پیداش شده بود
با خودم گفتم اونم یه پسره مثل بقیه پسرا بی خیالش شو .
روز چهارم که از مدرسه تعطیل شدم
با بچه ها داشتیم میرفتیم که دیدم سر خیابون به موتورش تکیه داده
تا منو دید از موتورش فاصله گرفت .
یه شلوار جین برفی با یه کاپشن سفید تنش بود یه شال مشکی دور گردنش بود
دستاش پشت سرش بود
فرناز متوجه اش شد با ذوق گفت وای بچه ها این پسر خوشتیپه
همه برگشتن سمت مازیار
از حرف فرناز عصبی شدم انگار حسودیم شده بود
چون عینک زده بود مسیر نگاهش مشخص نبود
وقتی بهش نزدیک شدیم عینکشو برداشت خیره نگام کرد
بچه ها بر گشتن طرف من
هول شده بودم پاهامو تند تر کردم و از جلوش رد شدم یکم که ازش دور شدم
با صدای بلند گفت چرا زنگ نزدی؟
فرناز با تعجب نگام کرد
راهمو ادامه دادم رفتم .
بچه ها دنبالم اومدن
یکم که ازش دور شدیم برگشتم طرف فرناز گفتم به خدا هیچی بین ما نیست ولی اون ناراحت شد ازمون خداحافظی کرد رفت
****
روز بعدش توی مدرسه همه چی رو برای فرناز و بچه ها تعریف کردم
فرناز گفت بی خیال مال خودت من پسر ندیده نیستم ولی می دونستم ازم دلگیره .
بعداز اون مازیار هر روز میومد جلوی مدرسه فقط نگام میکرد دیگه چیزی نمیگفت
منم حرفی نمیزدم
**
مدرسه هاتعطیل شدن دوروز مونده بود به سال تحویل . همه جا حال و هوای عید داشت
خیابونا پر بود از ماهی قرمز و سبزه وسنبل وسایل سفره هفت سین
منم خودم مشغول خرید عید و سفره هفت سین کرده بودم
ولی دیگه اون گندم همیشگی نبودم توی دلم یه جوری بود هر بار که بیرون می رفتم چشم میچرخوندم که ببینمش
گاهی وقتا از اینکه کارتشو انداخته بودم دور پشیمون میشدم ولی دیگه فایده ای نداشت این پسر خیلی مغرور بود
ما به درد هم نمی خوردیم ****
برای سال تحویل همه خونه ی عزیز جمع شده بودیم
شب قبلش من و مینا رفتیم خونه ی عزیز
عزیز هر سال یه روز قبل سال تحویل برای عید حلوا و شیرینی میپخت .منو مینا هم رفتیم کمکش
عزیز حلوا میپخت منو مینا همش ناخونک میزدیم
عزیز با خنده میگفت مثلا اومدین کمکم کنین
صبح روز سال تحویل منو مینا سفره هفت سین و پهن کردیم
کم کم همه پیداشون شد
دور سفره جمع شدین وقتی تلوزیون اغاز سال۱۳۸۴ رو اعلام کرد
همه با هم دست زدیم و عید و بهم تبریک گفتیم
عزیز از توی قرانش عیدی هامون داد
بعدش دیگه تند تند مهمون میومد چون عزیز بزرگ فامیل بود
عید مثل برق و باد گذشت
روز ۱۳ بدر عزیز سبزه رو گرفت طرف من و مینا گفت یالا ارزو کنین یکی یه دونه شوهر خوشکل گیرتون بیاد بعد سبزه رو گره بزنین
با شیطونی به عزیز گفتم اخه ماهرخ جون اگه این جواب می داد که خودت تا حالا شوهر کرده بودی
عزیز نیشگونم گرفت دختره ی بی حیا این چه حرفیه
یالا سبزه رو گره بزن
مینا بهم چشمک زد در گوشم گفت ارزو کن غول بیابونی بیاد بگیرتت
بهش چشم غره رفتم و الکی سبزه رو گره زدم
**
۱۴ فروردین صبحش بلند شدم برم مدرسه بعداز دو هفته تعطیلات صبح زود بلند شدن برام معضل بود
ولی از اینکه دوستام میدیدم خوشحال بودم
وقتی رسیدم مدرسه همه بودن با همشون روبوسی کردم شروع کردیم به تعریف کردن از تعطیلات
فرناز با طعنه گفت از اون اقا خوشتیپه چه خبر ؟
با دلخوری نگاش کردم گفتم هیچی به خدا خبری نیست
ولی هر چی به زنگ اخر نزدیک میشدیم بیشتر استرس می گرفتم وقتی تعطیل شدیم همه جارو خوب نگاه کردم نبودش
توی دلم گفتم حتما اونم دیگه بی خیال شده