2777
2789
عنوان

گندم

| مشاهده متن کامل بحث + 81575 بازدید | 59 پست

مقنعه اش تا وسط سرش رفته بود موهاش دور صورتش پخش بود نمی دونم چرا دلم می خواست برم مقنعه شو درست کنم تا موهاش اونقدر دیده نشه .

دوست نداشتم ازش چشم بردارم که رییس بانک صدام کرد

سید جان کارتون انجام شد بازم به ما افتخار بدین به پدر سلام برسونین

می خواستم برم ولی دلم طاقت نیاورد دوست داشتم برم جلو از نزدیک ببینمش

چندبار شیطون لعنت فرستادم ولی میل عجیبی  به دیدنش داشتم . دل و به دریا زدم رفتم سمت دخترا برلی اینکه تابلو نشم به اون دختر جیغ جیغوئه سلام کردم ازش بابت اون روز دوباره عذر خواهی کردم همین که من رفتم سمتشون اون دختر مو خرمایی رفت سمت اب خوری. لجم گرفته بود از اینکه اصلا محلم نکرده بود مگه یوسف همیشه نمی گفت من با این قدو هیکلم دل هر دختری رو میتونم ببرم پس چرا براش جذاب نبودم

اصلا چرا باید براش جذاب باشم که چی بشه توی فکر خودم بودم که یکی از دوستاش صداش کرد . گندم ،گندم بیا بریم


گندم!پس اسمش گندم  

چقدرم اسمش بهش میومد

از اون روز هر روز خودم برای انجام کارای بانکی میرفتم بانک تا به همین بهانه از دور ببینمش

نمی دونم چرا دوست داشتم سر از کارش دربیارم

اگه از این دخترایی بود که هر روز با یکی باشه چی

اصلا من چطور بدون اینکه این ادم بشناسم ازش خوشم اومده

با خودم تصمیم گرفتم همه چی رو همینجا تموم کنم

خوشحال میشم پیجم 

ولی مگه میشد . فکرش مثل خوره افتاده بود به جونم . از طرفی هم هر بار می رفتم جلوی مدرسه اش به جای اون بقیه دوستاش مخصوصا دختر جیغ جیغوئه بهم توجه میکردن

تصمیم گرفتم بی خیال بشم و دیگه نرم دنبالش


*

بابا هنوز حالش روبراه نبود تمام مسئولیت حجره و خونه روی دوش من بود‌. از طرفیم نزدیک مسابقاتم بود حسابی باید تمرین میکردم

روزا می رفتم حجره شبا هم باشگاه وقتی هم می رسیدم خونه از خستگی بیهوش میشدم

****

اون روز صبح خیلی روز پر کاری برام بود از ۳ صبح رفته بودم حجره مجبور بودم در نبود بابا با چندتا معامله اوضاع رو تغییر بدم وگرنه از بابا ابی گرم نمیشد

مشغول صحبت با کارگرا و فرشید بودم که یهو دیدم فرشید با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره میکنه

فرشید هم سن من بود از بچگی برای بابا کار می کرد یعنی با هم برای بابا کار می کردیم خیلی باهم صمیمی بودیم


بهش گفتم چیه چرا ادا در میاری ؟

گفت :جون سید برگرد ببین عجب تیکه ای پشتته بهت خیره شده

برگشتم پشت سرم نگاه کردم که ببینم منظور فرشید چیه ؟

اول فکر کردم اشتباه میکنم ولی نه درست می دیدم برای چند ثانیه بهش نگاه کرد یه بافت کوتاه پوشیده بود پاهای خوش فرمش توی شلوار جین خودنمایی میکرد

نا خوداگاه اخمام رفت توی هم دلم میخواست سرش داد بکشم بگم اینجا یه محیط مردونه اس چرا با این وضع اومدی اینجا ولی اخه به من ربطی نداشت نه مادرم بود نه خواهرم

برگشتم به فرشید تشر زدم گفتم خجالت بکش چکار به دختر مردم داری

فرشیدم گفت بابا سید بی خیال نگاه کردم کار دیگه نکردم که قربونت تو اصلا انگار خودت......نداریا

وقتی این حرف زد برای اینکه بیشتر حرف بارش نکنم با عجله رفتم سمت ماشین بابا که برم

برای رفتن دقیقا باید از کنارش میگذشتم

وقتی از کنارش رد شدم دلم میخواست با خودم ببرمش تا دیگه چشم فرشید بهش نخوره ولی نمیشد

ماشین روشن کردم رفتم دوتا خیابون پایین تر دلم طاقت نیاورد گفتم الان اگه بازم اونجا کسی مثل فرشید نگاهش کنه چی دوباره دور زدم دیدم که با یه خانم مسن که همراهش بود سوار اژانس شدن ناخوداگاه دنبال ماشینشون رفتم

وقتی جلوی خونشون پیاده شدن متوجه حضور من شد

منم فقط از روی عصبانیت یه نگاه بهش انداختمو رفتم

این دختر مو خرمایی بدجور درگیرم کرده بود بارها با خودم گفتم مازیار پسر تو توی زندگیت مشغله زیاد داری عشق و عاشقی به تو نیومده تو جنبه ی این کارارو نداری بی خیال این دختر شو ولی فقط شاید یک ساعت میتونستم بهش فکر نکنم

هر چند روز یکبار میرفتم سر خیابون مدرسشون یه گوشه می موندم تا ببینم چه کارا میکنه

چند باری که برای کارای اداری میرفتم اینور اونور می دیدمشون که زودتر از همیشه تعطیل شدن به جای خونه می رفت اینور اونور اخ چقدر دلم میخواست برم جلوش بگیرم بگم ادم بعداز مدرسه یک راست میره خونه ولی اخه مگه من چکاره ش بودم

خوشحال میشم پیجم 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

چند روز بعدار اون ماجرا و دیدنش توی بازار بود که مهران بهم زنگ زد

مهران پسر حاجی بهرام بود همسایه ی حجرمون

وقتی صداشو شنیدم خیلی خوشحال شدم ‌. مهران پسر خوبی بود ولی درگیر اعتیاد شده بود و حاجی بهرام از خونه انداخته بودش بیرون میگفت این پسر مایع ابرو ریزیه منه

مهران بهم گفت داداش من تازه از کمپ برگشتم خوب شدم توی انبار نادر راست کردار مشغول کار شدم کلی صحبت کردیم

اخرشم بهش قول دادم که یه روز برای دیدنش میرم انبار

اون روز بعداز اینکه کارم تموم شد رفتم پیش مهران

توی محوطه ی انبار نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم که یهو دیدم یه دختر دویید توی انبار

پشتش به من بود شالش از سرش افتاده بود دور گردنش

از رنگ موهاش شناختمش

بدون معطلی صداش زدم

گندم!

دیدم برگشت طرفم صورتش مثل لبو قرمز بود از دور صدای نفساشو میشنیدم

یه لحظه بری از سرم پرید این موقع ظهر یه دختر چرا باید بدوئه  اینجا حتما کسی مزاحمش شده بود

سریع دوییدم بیرون انبار دیدم اسی روی موتور نشسته فهمیدم کار خودشه .

اسماعیل که همه بهش میگفتن اسی لش عادت داشت زنا و دخترای مردم اذیت و دسمالی میکرد چندباری ازم کتک خورده بود تا منو دید خواست در بره که سریع گرفتمش دیگه حالیم نبود چکار میکنم فقط با مشت میکوبیدم به صورتش  فکر اینکه به اون دختره دست زده باشه دیوونم میکرد

کارگرای انبار و مهران به  زور اون از زیر دستم کشیدن بیرون

وقتی مهران هولم داد عقب تازه یاد  گندم افتادم هر چی چشم چرخوندم ندیدمش  تا سر کوچشون دنبالش دوییدم ولی ندیدمش

توی دلم اشوب بود دوباره رفتم طرف اسی گردنشو گرفتم توی گوشش گفتم به اون دختر دست درازی کردی یا نه

از عصبانیت صدام میلرزید

اسی که تمام صورتش پر خون بود گفت سید غلط کردم به خدا کاری نکردم

هولش دادم عقب و رفتم

خوشحال میشم پیجم 

خیلی نگرانش بودم نمی دونستم باید چکار کنم . باید صبر می کردم تا فردا می رفتم جلوی مدرسه ش .

روز بعدش رفتم از دور دیدمش انگار ناراحت بود مثل همیشه خنده رو نبود .

دلم می خواست برم جلو حالشو بپرسم ولی نمی خواستم بفهمه بهش احساسی دارم . همیشه از همین می ترسیدم .

نمی خواستم عاشق هیچ دختری بشم .

چون من عادت داشتم با کله ی خودم کار کنم من قوانین مخصوص خودم داشتم و حضور یه دختر توی زندگیم میتونست نظم‌زندگیم بهم بزنه

توی اون مدتی که زیر نظر گرفته بودمش چیز بدی ازش ندیده بودم دختر خوبی بود فقط دور دور کردنای بعداز مدرسه ش روی اعصابم بود

ولی نمی تونستم کاری کنم

***

روز شنبه بود چون بازار روز بود جلوی حجره هامون شلوغ بود

میثم پسر حاجی بدری صدام کرد گفت سید بیا اینجا یه پیک بزنیم ببینیم دنیا دست کیه ‌. رفتم دیدم شراب دست ساز خودش داره ‌ اینقدر ذهنم درگیر بود که از خدا خواسته نشستم پیشش و دوسه تا پیک زدم

بابا توی حجره نشسته بود داشت مثلا حساب کتاب میکرد منم زود بلند شدم که برم بالاسر بابا که خرابکاری نکنه ..

یهو دیدم  گندم جلوی حجرمونه

وقتی دیدمش از عصبانیت داشتم منفجر میشدم این دفعه قد کاپشنش از قد بافت دفعه ی قبلشم کوتاه تر بود

فقط خیره نگاهش کردم داشتم از حرص میمردم که پشتشو کرد به من و با همراهش رفت

بدون معطلی موتور برداشتم رفتم دنبالش

دیدم تنهایی از تاکسی پیاده شد راهشو کج کرد رفت یه سمت دیگه

با خودم گفتم مگه خونشون این سمت نیست پس چرا داره اونوری میره

اروم رفتم دنبالش که دیدم رفت توی یه فروشگاه خرید کرد

بازم پیچید توی کوچه های میانبر اصلا  این دختر نمی دونست ترس چیه

با این لباسا این موقع غروب داره از کوچه ی خلوت میره

از عمد موتور گاز دادم که منو ببینه

برگشت نگام کرد سرشو انداخت که بره.

ناخوداگاه اسمشو صدا زدم ‌ . رفتم طرفش

وقتی بهش نزدیک شدم من بهتر چهره شو میدیدم

رنگ چشماشم خرمایی  بود

پوست صورتش گندمی

حالت بینی و لباشم خوش فرم بود .

یهو بهم گفت که اسممو از کجا می دونی و چرا مزاحمم شدی

وقتی کلمه ی مزاحم گفت حرصم گرفت برگشتم سمت موتور که برم

ولی هوا تقریبا تاریک شده بود بهش گفتم اول اون بره بعد من

انگار پشت اون صورت قشنگش و اندام ظریفش یه دختر   سرکش بود .

چیزی که تحملش برام سخت بود

ولی هر چی بود انگار من می خواستمش

خوشحال میشم پیجم 

نمی دونستم باید چکار کنم وقتی بهم گفت مزاحم دلم می خواست سرم بکوبم به دیوار از اینکه به ناموس کسی چشم داشته باشم متنفر بودم ولی خوب من انگار این دخترو می خواستم نمی تونستم به چشم ابجیم ببینمش که

تصمیم گرفتم ماجرا رو به یوسف بگم با اینکه می دونستم من دست میندازه

ولی دیگه نمی تونستم این راز توی دلم نگه دارم

زنگ زدم بهش گفتم با شهاب هماهنگ میکنم شب بریم ویلا

یوسف طبق معمول شروع کرد به لودگی

گفت : داداش نکنه مهمون خارجی داری

حالا مالی هست یا نه

بهش گفتم یوسف با این حرفات حالم بهم  نزن شب بیا کارت دارم

گفت ای بابا من نمیفهمم چرا تو همش از من شاکی میشی این یه غریزه اس خدا داده باید ازش استفاده کنم وگرنه ناشکری

گل راضی بلبل راضی گور پدر ناراضی


دیگه داشت کلافه ام میکرد

گفتم یوسف تموم کن شب میای یا نه

گفت مگه میشه داداشم بگه بیا من نیام

فقط اب شنگولی با تنقلات یادت نره

جوجه هم یادت نره که اگه نباشه اصلا نمیچسبه

گفتم کارد بخوره به شکمت باشه تو فقط بیا

خوشحال میشم پیجم 

بعداز باشگاه رفتم خونه دوش گرفتم اماده شدم راه افتادم

شهاب کلید ویلا رو اورده بود داده بود به مامان

مامان می دونست هر وقت برم ویلا شب نمیام این جور موقع ها هم یعنی حالم خوب نیست

با مهربونی اومد گفت مازیار مادر چیشده یه مدته حالت خوب نیست

گفتم چیزی درگیر و کارو تمرین برای مسابقاتم فقط خسته ام

مامان گفت اخه تو هر وقت مسابقه داشتی بیشتر به خودت میرسیدی

شبا زود میخوابیدی

ولی الان یه مدت بی خوابی

دلم می خواست همه چی رو به مامان بگم ولی الان زمانش نبود

گفتم قربونت برم تو نگران من نباش می دونی کار اشتباهی نمیکنم

پیشونیش بوسیدم از خونه زدم بیرون فکرم پیش مامان بود

یه عمر با بدو خوب بابا ساخته بود ولی بابا همیشه ازش طلبکار بود

از وقتی که یادم میاد با هم دعوا داشتن

هیچ وقت ارامش نداشتیم

الانم بابا از ترس ما پسرا زیاد به مامان کاری نداره وگرنه همون اش بود و همون کاسه

**


سفارشای یوسف گرفتم و رفتم ویلا

زنگ زدم بهش تا گوشی رو برداشت گفت کجایی گفتم: ویلا

گفت: عه منم پیش ژیلام

گفتم یوسف بسه مسخره بازی

گفت جون تو داداش راست میگم ژیلا دختر حبیبه خانم مامانش اینا نبودن من دعوت کرده بود گفتم زشته نرم پیشش دلخور میشه

گفتم تو اخر ادم نمیشه گوشی رو قطع کردم

پنج دقیقه نشد دیدم زنگ ویلا رو میزنن

درو باز کردم دیدم یوسف

گفتم : تو کی می خوای عاقل بشی

گفت ان شاالله سه ماه دیگه رفتم خدمت مقدس سربازی به راه راست هدایت میشم

البته اگه این دختر جیگرای توی خیابون بذارن اخه خداییش ادم اینارو میبینه دهنش اب میفته

فقط داشتم نگاش میکردم خودش فهمید  حالم روبراه نیست ساکت شد

بهش گفتم من خسته ام بساط جوجه رو خودت راه بنداز

رفتیم روی تراس ویلا

هوا حسابی سرد بود دریا کولاک بود موج های وحشتناکی میزد

تا چشم کار میکرد سیاهی بود

یوسف گفت: داداش نمیخوای حرف بزنی بگی چی شده سرم براش تکون دادم

هرکاری کردم زبونم نمیچرخید که بگم چیشده

گفتم حالا بمون بهت میگم

گفت دیگه داری نگرانم‌ میکنی این چه حال و روزیه

رفت طرف بطری مشروب گفت داداش عجب مالیه خودت درست کردی انگوره خالصه ؟

با حرکت سر بهش گفتم اره

گفت میبینم که زبونت قفل شده بیا یه گیلاس بزن که زبونت باز بشه

اره راست میگفت شاید اونطوری میتونستم راحت تر همه چی رو بگم

بدون معطلی دوتا گیلاس پشت هم زدم بالا یکم که موندم بدنم گرم شد

گفتم یوسف من عاشق شدم

یوسف کتف جوجه دستش بود داشت تند تند میخوردش یه دفعه یه نعره ی بلند زد

بطری نوشابه رو پرت کردم طرفش گفتم زهر مار چته بزغاله؟

گفت جون داداش خیالم جمع شد پس دم و دستگاه سالمه؟

اینبار از حرفش خندم گرفته بود گفتم اره سالمه خیالت جمع

گفت مازیار داداش خدایی همش نگرانت بودم یه مدت که میدیم دخترا رو محل نمیکنی میترسیدم شبا پیشت بخوابم گفتم شاید به جنس مخالفت حسی نداری

منم که خوشکل

دیگه کلافم کرده بود بلند شدم دستشو کشیدم گفتم پاشو برو گمشو بیرون

من بگو که اومدم با تو درد دل کنم .

یوسف گفت نه جون داداش شوخی کردم ببخش بیا ،بیا اینجا بشین تعریف کن ببینم این سیندیلیرا کیه ؟

گفتم گاگول سیندرلا !

گفت بابا بی خیال همون که تیکه ای بود برای خودش

چپ چپ نگاهش کردم خودش جمع وجور کرد گفت می گفتی دادا بگو .


گفتم اسمش گندم !

یوسف انگار تازه متوجه شده بود که همه چی جدیه

سیخ جوجه رو پرت کرد روی میز گفت

خوب حالا این گندم خانم کیه کجا دیدیش

منم کل ماجرا رو از اول براش تعریف کردم

گفتم حالا نمی دونم باید چکار کنم

گفت بابا این که ناراحتی نداره میری بهش شماره میدی سه سوت مخشو میزنی

جهنم ضرر مکانم از من

یهو بلند شدم یقه ی یوسف گرفتم

یوسف جا خورد تازه فهمیدم چکار کردم

کاپشن مو برواشتم از ویلا زدم بیرون

یوسف دنبالم اومد

قیافه اش جدی بود گفت مازیار ببخش معذرت میخوام بیا بریم داخل

گفت نه اصلا نمیتونم یه جا بند بشم

یوسف گفت باشه بمون پس منم همراهت بیام

سوار ماشین شدیم که جمال زنگ زد

گفت شنیدم تنهایی رفتین ویلا عشق و حال ای نامردا

گفتم کجایی ؟

گفت بلوار دکه ی عمو اسماعیل گفتم بمون داریم میاییم اونجا

خوشحال میشم پیجم 

توی راه با یوسف صحبت کردیم

یوسف گفت به هر حال باید با هم اشنا بشین

گفتم الان چند ماهه دارم امارش میگیرم .چیزی ازش ندیدم

فقط انگار یکم سرکش . اینش منو اذیت میکنه ولی من خاطر خواش شدم می خوامش

یوسف دیگه دست از شوخی برداشته بود گفت داداش اگه کاری ازم بر میاد بگو

می خوای من برم بهش شماره بدم برگشتم نگاهش کردم

گفت به خدا لودگی نمیکنم میگم اگه روت نمیشه من برم شماره ی تورو بدم بهش بگم ببخش یه زنگ به این داداش ما بزن

گفتم نه من خودم میرم سراغش

یوسف گفت : یه چیز بپرسم عصبی نمیشی

گفتم نه بگو

گفت: خوشکله؟ .

ضربان قلبم رفت بالا یاد موهای خرماییش که دور صورتش ریخته بود افتادم یاد چشماش که برق از سرم پرونده بود

گفتم یوسف خیلی ، خیلی خوشکله

یوسف که اولین بار بود این حرفارو ازم میشنید دستشو انداخت دور گردنم گفت

داداش نبینم غمتو دختر شاه پریونم باشه باید مال داداش من بشه .


*

رفتیم دکه ی عمو اسماعیل همین که از در رفتم تو اون دختر جیغ جیغو ئه رو دیدم که با خانوادش اونجا نشسته یه لحظه چشم چرخوندم گفتم کاش گندمم اینجا بود

ولی نه . نبود

اون دختره از اول تا اخر روی من زوم بود

یوسفم که مسخره بازیش دوباره گل  کرده بود دیدم تحمل اونجا برام سخت شده از اونجا زدم بیرون رفتم ویلا

اون شب تا صبح با خودم فکر کردم گفتم فردا هر طور شده باید باهاش صحبت کنم

می دونستم این روزا ساعت مدرسشون تق و لقه از ساعت ده صبح رفتم سر خیابون مدرسه موندم

خوشحال میشم پیجم 

حدود ساعت یازده نیم بود که دیدم با دوستاش از مدرسه اومدن بیرون

نمی خواستم جلوی اونا تابلو بازی دربیارم گفتم وقتی ازشون جدا شد میرم جلو

بدون اینکه بفهمن دنبالشون رفتم . دیدم دارن میرن سمت موج شکن

دیگه بدجور قاطی کرده بودم اصلا چه معنی داشت هر روز بعداز مدرسه میرفتن اینور اونور

می دونستم حتما یه دوساعتی اینجا میمونن

موتورمو پشت دکه ی عمو کامبیز گذاشتم اروم از سنگ ها رفتم بالا دیدم یه جا نشستن منم اومدم پیش موتورم منتظرشون موندم

از عصبانیت چهارتا سیگار پشت هم روشن کردم

یهو دیدم گندم داره تنها میاد حسابی از دستش شکار بودم

ولی انگار حالش خوب نبود اومد از عمو کامبیز یه اب خرید نشست روی جدول

منم از موقعیت استفاده کردم گفتم

شما همیشه مدرسه رو میپیچونین میرین دور دور؟

بدون معطلی برگشت طرفم گفت ببخشید شما هم همیشه توی کار همه فضولی میکنین؟

اولین بار بود که یکی اونم یه دختر اینطوری جوابمو میداد دیگه امپر چسبونده بودم گفتم حرفتو نشنیده میگیرم

اونم بدون توجه به من سوار تاکسی شد رفت

خیلی قاطی کرده بودم من این دخترو میخواستم ولی تحمل حاضر جوابی هم نداشتم

موتور روشن کردم دنبال تاکسی رفتم توی کل راه فکر میکردم باید چکار کنم

من تا حالا توی زنوگیم به هر چیزی می خواستم رسیده بودم باید اینم به دست میاوردم من قدرت تغییر خیلی چیزا رو داشتم‌ پس تغییر دادن یه دختر برام کاری نداشت  *


همون جای همیشگی پیاده نشد فهمیدم خونه نمیره

وقتی از تاکسی پیاده شد ارکم دنبالش راه افتادم فهمیدم متوجه من شده

پیچید توی یه کوچه منم پیچیدم

دیدم سر کوچه مونده داره بهم نگاه میکنه

با گستاخی گفت چرا مزاحم من میشی؟

این کلمه ی مزاحم روی اعصابم راه میرفت با سرعت از موتور پیاده شدم رفتم طرفش

وقتی عقب عقب رفت فهمیدم زیادی بهش نزدیک شدم انگار ترسوندمش

بهش گفتم دختر جون نترس من کاریت ندارم

درجا گفت من چرا باید از تو بترسم .ای خدا چه زبونی داشت

دلم می خواست حالشو بگیرم ولی وقتی به چشماش نگاه میکردم انگار جلوش کم میاوردم

ولی نمی خواستم بفهمه برگشتم که برم دیدم صدام زد هی غول بیابونی چرا همش دنبال من میای؟

چشمام گرد شد برگشتم طرفش گفتم ببین من عادت ندارم دنبال هرکسی راه بیفتم اسمم غول بیابونی نیست مازیاره

یکم خودشو جمع و جور کرد خواست بره ولی انگار داشت قلبمو میکند که با خودش ببره صداش زدم .

گفت می دونستی اسمت خیلی قشنگه

با علامت سر ازم تشکر کرد

دوباره صداش زدم بهش گفتم خودتم مثل اسمت خوشکلی

باورم نمیشد این منم که دارم به یه دختر این حرفارو میزنم

دیدم داره میخنده

وقتی میخندید خوشکل تر میشد

دلم می خواست تا اونجایی که میشد بهش نزدیک بشم

دلم می خواست یه بارم که شده یه دست روی موهاش بکشم

بدنم گر گرفته بود اولین بار بود چنین حسی رو تجربه میکردم از اینکه نمی تونستم بهش دست بزنم عصبی بودم

کارت حجره رو از کیفم در اوردم گرفتم طرفش

دیدم ازم نمیگیره بهم برخور ده بود این دختر داشت با من چکار میکرد

از عصبانیت گفتم ۵ثانیه فرصت داری بگیریش شروع کردم با مکث شماردن ولی دلم داشت از دهنم میزد بیرون .

یک . دو . سه......

یهو کارتو از دستم کشید و دویید .

وقتی کارتو کشید یه نفس عمیق کشیدم پس یعنی دوسم داره

از ته دلم یه خنده ی بلند کردم و رفتم

خوشحال میشم پیجم 


وقتی رسیدم خونه ی عزیز همه اومده بودن

با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم

لپام گل انداخته بودکل راه دوییده بودم

اومدم بیرون به مینا اشاره کردم بیا توی اتاق

مینا اومد کل ماجرا رو براشت تعریف کردم .

مینا گفت دیدی بهت گفتم تو هم از این پسره خوشت اومده

راست میگفت ازش خوشم اومده بود

بعد از نهار یکم دراز کشیدم

چشمامو بستم همش میومد توی فکرم

با خودم گفتم از چیه این غول بیابونی خوشت اومده

دیدی چطوری کارتشو بهت داد

بلند شدم کارتشو از کیفم در اوردم

پاره اش کردم انداختم توی سطل اشغال

دوباره دراز کشیدم و خوابم برد .

غروب با مامان رفتم خونه

هر کاری میکردم نمی تونستم تمرکز درس بخونم

بدجور فکرم درگیرش بود

از اون ماجرا سه روز گذشته بود نه من بهش زنگ زده بودم نه اون پیداش شده بود

با خودم گفتم اونم یه پسره مثل بقیه پسرا بی خیالش شو .

روز چهارم که از مدرسه تعطیل شدم

با بچه ها داشتیم میرفتیم که دیدم سر خیابون به موتورش تکیه داده

تا منو دید از موتورش فاصله گرفت .

یه شلوار جین برفی با یه کاپشن سفید تنش بود یه شال مشکی دور گردنش بود

دستاش پشت سرش بود

فرناز متوجه اش شد با ذوق گفت وای بچه ها این پسر خوشتیپه

همه برگشتن سمت مازیار

از حرف فرناز عصبی شدم انگار حسودیم شده بود

چون عینک زده بود مسیر نگاهش مشخص نبود

وقتی بهش نزدیک شدیم عینکشو برداشت خیره نگام کرد

بچه ها بر گشتن طرف من

هول شده بودم پاهامو تند تر کردم و از جلوش رد شدم یکم که ازش دور شدم

با صدای بلند گفت چرا زنگ نزدی؟

فرناز با تعجب نگام کرد

راهمو ادامه دادم رفتم .

بچه ها دنبالم اومدن

یکم که ازش دور شدیم برگشتم طرف فرناز گفتم به خدا هیچی بین ما نیست ولی اون ناراحت شد ازمون خداحافظی کرد رفت

****

روز بعدش توی مدرسه  همه چی رو برای فرناز و بچه ها تعریف کردم

فرناز گفت بی خیال مال خودت من پسر ندیده نیستم ولی می دونستم ازم دلگیره .

بعداز اون مازیار هر روز میومد جلوی مدرسه فقط نگام میکرد دیگه چیزی نمیگفت

منم حرفی نمیزدم

**

مدرسه هاتعطیل شدن دوروز مونده بود به سال تحویل . همه جا حال و هوای عید داشت

خیابونا پر بود از ماهی قرمز و سبزه وسنبل  وسایل سفره هفت سین

منم خودم مشغول خرید عید و سفره هفت سین کرده بودم

ولی دیگه اون گندم همیشگی نبودم توی دلم یه جوری بود هر بار که بیرون می رفتم چشم میچرخوندم که ببینمش

گاهی وقتا از اینکه کارتشو انداخته بودم دور پشیمون میشدم ولی دیگه فایده ای نداشت این پسر خیلی مغرور بود

ما به درد هم نمی خوردیم ****


برای سال تحویل همه خونه ی عزیز جمع شده بودیم

شب قبلش من و مینا رفتیم خونه ی عزیز

عزیز هر سال یه روز قبل سال تحویل برای عید حلوا و شیرینی میپخت .منو مینا هم رفتیم کمکش  

عزیز حلوا میپخت منو مینا  همش ناخونک میزدیم

عزیز با خنده میگفت مثلا اومدین کمکم کنین

صبح روز سال تحویل منو مینا سفره هفت سین و پهن کردیم

کم کم همه پیداشون شد

دور سفره جمع شدین وقتی تلوزیون اغاز سال۱۳۸۴ رو اعلام کرد

همه با هم دست زدیم و عید و بهم تبریک گفتیم

عزیز از توی قرانش عیدی هامون داد

بعدش دیگه تند تند مهمون میومد چون عزیز بزرگ فامیل بود

عید مثل برق و باد گذشت

روز ۱۳ بدر عزیز سبزه رو گرفت طرف من و مینا گفت یالا ارزو کنین یکی یه دونه شوهر خوشکل گیرتون بیاد بعد سبزه رو گره بزنین

با شیطونی به عزیز گفتم اخه ماهرخ جون اگه این جواب می داد که خودت تا حالا شوهر کرده بودی

عزیز نیشگونم گرفت دختره ی بی حیا این چه حرفیه

یالا سبزه رو گره بزن

مینا بهم  چشمک زد در گوشم گفت ارزو کن غول بیابونی بیاد بگیرتت

بهش چشم غره رفتم و الکی سبزه رو گره زدم

**

۱۴ فروردین صبحش بلند شدم برم مدرسه بعداز دو هفته تعطیلات صبح زود بلند شدن برام معضل بود

ولی از اینکه دوستام میدیدم خوشحال بودم

وقتی رسیدم مدرسه همه بودن با همشون روبوسی کردم شروع کردیم به تعریف کردن از تعطیلات

فرناز با طعنه گفت از اون اقا  خوشتیپه چه خبر ؟

با دلخوری نگاش کردم گفتم هیچی به خدا خبری نیست

ولی هر چی به زنگ اخر نزدیک میشدیم بیشتر استرس می گرفتم وقتی تعطیل شدیم همه  جارو خوب نگاه کردم نبودش

توی دلم گفتم حتما اونم دیگه بی خیال شده

خوشحال میشم پیجم 

وقتی از تاکسی پیا ه شدم که برم خونه دیدم سر خیابون خونمون وایستاده

وقتی دیدمش بد جور هول شدم

بهم اشاره کرد که سوار ماشینش بشم

بدجور دست و پام گم کرده بودم

بدون اینکه بهش توجه کنم رفتم که صدام زد

برگشتم نگاهش کردم دیدم در  جلوی ماشین باز کرد بهم اشاره کرد که بشینم

یه نگاه به دورو اطرافم کردم نشستم توی ماشین

قلبم تند تند میزد

خودشم اومد نشست


گفت : سلام خوبی ؟

منم سلام کردم گفتم ممنونم

ماشین روشن کرد ۰

با ترس گفتم کجا میری ؟

گفت نترس اینجا سر خیابون ممکنه کسی ببینتت برات بد بشه میرم کوچه بغلی میمونم

کل فضای ماشین بوی عطر تلخش  پر کرده بود

وقتی ماشین توی کوچه پارک کرد

برگشت از صندلی عقب یه شاخه رز سفید که خیلی خوشکل تزیین شده بود

گرفت طرفم گفت این برای شماست

گفتم ممنون ولی این گل بابت چیه

گفت احساس میکنم اون روز که کارتم بهت دادم رفتار مناسبی نداشتم

موقع حرف زدن خیره نگام میکرد .

این منو معذب میکرد

خودش متوجه شد برگشت سمت فرمون و به جلو نگاه کرد

بهم گفت چرا به من زنگ نزدی

گفتم دلیلی نداشت که زنگ بزنم

احساس کردم دلخور شد

شیشه ی ماشین کشید پایین  یه سیگار

روشن کرد .

پک اول که زد برگشت طرفم گفت اذیتت که نمیکنه

گفتم نه مشکلی نیست

یه کام غلیظ از سیگارش گرفت و گفت  یه سوال بپرسم راستش میگی

گفتم بپرسین

گفت از من خوشت اومده

جوابی ندادم

یه پک دیگه به سیگارش زد گفت

ببین دختر جون من اولین بار که با یه دختر هم کلام میشم ..

یهو خندم گرفت

با اخم برگشت طرفم گفت حرف خنده داری زدم

گفتم معمولا همه ی پسرا همینو میگن حالت چهره اش عصبی شد سیگارشو با ضرب انگشت وسطیش پرت کرد بیرون

گفت مگه من چندمین نفری هستم که داری باهاش صحبت میکنی

گفتم هیچی شما اولین نفری

گفت باور میکنم چون دلم میخواد باور میکنم

بدون معطلی بهش گفتم شما چرا اینقدر خودشیفته ای همش منم منم داری

چرا همش اخماتون توی همه انگار از من طلبکارین

وقتی دید عصبانی شدم خنده ش گرفت

گفت دختر تو چرا اینقدر زبون درازی ؟

گفتم اگه من زبون درازم چرا همش سر راهم سبز میشی ؟

برگشت توی چشمام نگاه کرد گفت چون دوست دارم !

وقتی اینو گفت بدنم گر گرفت

خجالت کشیدم در ماشین باز کردم که برم

کیفم کشید من نگه داشت گفت میشه فرار نکنی

می خوام بدونم احساس تو به من چیه ؟

سرم پایین بود

جوابی بهش ندادم

گل و با یه کارت دیگه گرفت طرفم گفت لطفا بهم زنگ بزن

برای اولین بار برگشتم از نزدیک خیره توی صورتش نگاه کردم

چهره ی خیلی مردونه ای داشت

نگاهش دل ادم می لرزوند

ته ریشی که داشت حسابی جذابش کرده بود

عطرشم که ادم مست میکرد

خدایا این چه حسیه من چرا اینطوری شدم

گل و کارت از دستش گرفتم سریع پیاده شدم

از ماشین پیاده شد گفت این بار منتظرم نذاریا زنگ بزن

بهش خندیدم و رفتم

خوشحال میشم پیجم 

وقتی رسیدم جلوی در خونه تازه یادم اومد که نمی تونم با این گل برم خونه .

گل انداختم توی کیفم زنگ خونه رو

زدم

مامان گفت گندم کجایی دیر کردی نگرانت شدم

دیدم مامان و بابا هر دوتاشون لباس پوشیدن

گفتم کجا میرین ؟

گفتم مراسم ختم پدر زن عموئه ما داریم میریم مسجد

مامان گفت غذات روی اجاق هنوز گرم بردار بخور

باهاشون خدا حافظی کردم و رفتن

عرفانم مدرسه ش  بعداز ظهری بود

خونه تنها بودم

گل از کیفم در اوردم بهش نگاه کردم

تمام اتفاقایی که بینمون افتاده بود مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت .

کارتشو در اوردم به شماره ش نگاه کردم

اونبار بهم گفته بود بین ساعت ۳ تا ۵ بهش زنگ بزنم

ساعت دو و بیست دقیقه بود .

بلند شدن غذامو خوردم یکم دراز کشیدم که خوابم برد ساعت چهار از خواب بیدار شدم. تصمیمم گرفتم که بهش زنگ بزنم

گوشی رو برداشتم شماره رو گرفتم

بعداز سه چهار تا بوق گوشی رو برداشت

بله بفرمایید

از بمی صداش فهمیدم خودشه

گفتم سلام

سلام گندم خانم . بالاخره زنگ زدی

گفتم خودت گفتی منتظرت نذارم

گفت :کار خوبی کردی . خوشحال شدم


***

اون روز نزدیک یک ساعت باهم صحبت کردیم

بعد از اون هر موقع که خونه تنها میشدم به مازیار زنگ میزدم باهم صحبت میکردیم

برخلاف چیزی که فکر میکردم مازیار خیلی مودب بود خیلی محتاطانه رفتار میکرد

انگار مثل بقیه ی پسرا نبود . خیلی بهم احترام میذاشت و بی نهایت با محبت بود

ولی همیشه حس میکردم یکم متفاوته تا موقعی که خوب بود همه چی نرمال بود ولی وقتی عصبی میشد حالت صحبت کردنش تغییر میکرد انگار یه ادم دیگه اس بی احترامی میکرد

ولی انگار غریبه میشد ‌. این ذهن من درگیر میکرد

شش ماهی از اشناییمون گذشته بود . ماه اخر تابستون بود . دقیقا پونزده شهریور بود یه روز که داشتم از کلاس کامپیوتر بر می گشتم دیدم جلوی در اموزشگاه منتظرمه

سوار ماشین شدم حس کردم حالش خیلی خوب نیست گفتم چیه مازیار چیزی شد

گفت بریم یه جا بشینیم صحبت میکنیم .

رفتیم لب ساحل روی سنگا نشستیم .

برای اولین بار دستمو گرفت توی دستش پشت دستم بوسید شوکه شدم یکمم خجالت کشیدم

گفتم چیشده ؟

هوا ابری بود لب ساحل بدجور باد میوزید

شالم افتاده بود دور گردنم

مازیار یه دفعه کش موهامو باز کرد موهام ریخت دور گردنم

بهم نزدیک شد قلبم تند تند میزد

دستشو برد لای موهام اروم دستشو توی موهام میکشید و خیره نگاهم میکرد

خیلی معذب شده بودم

خودش فهمید شالمو کشید روی سرم

دستشو انداخت دور گردنم خیره شد به دریا

فهمیدم خیلی بهم ریخته اس

گفتم نمی خوای بگی چی شده ؟

سیگارش روشن کرد یکی دوتا پک زد و گفت  : سه روز دیگه اعزام میشم برای سربازی

خیلی تعجب کردم: اشک توی چشمام جمع شد

گفتم مازیار نمیشه نری ؟

خندید گفت مگه میشه دختر باید برم

بدجور بغض کرده بودم

مازیار برگشت طرفم دستشو گذاشت زیر چونم سرمو گرفت بالا با خنده گفت نبینم غمتو قناری

خنده ام گرفت

همون جور که توی چشمام نگاه میکرد

گفت : گندم منتظرم می مونی ؟

گفتم من که جایی نمی رم همینجام تو داری میری

گفت منظورم اینه که یه وقت در نبود من هوس نکنی با کس دیگه ای حرف بزنی

اخمام رفت توی هم گفتم تو منو اینطوری شناختی

حالت چهره اش عوض شده گفت مطمئنم چنین کاری نمیکنی چون اگه این اتفاق بیفته دیگه نمی تونی زندگی کنی

گفتم وای مازیار این چه مدل حرف زدنه

گفت : این یه روی دیگه ی منه

حرفشو جدی نگرفتم زدم به شوخی و خنده

خوشحال میشم پیجم 

بهش گفتم مازیار دیرم شده باید بریم ولی دوست ندارم از پیشت برم

خندید و گفت : می خوای مثل تو فیلما بدزدمت

گفتم این کار غیر ممکنه

حالت چهره اش در هم شد گفت :

اینو یادت باشه هیچ  کاری توی این دنیا برای من غیر ممکن نیست من به هر چی که فکر کنم باید به دستش بیارم

منم با خنده گفتم : اینم حتما یه روی دیگته

جوابمو نداد

بلند شد دستامو گرفت منو بلند کرد

روبروم وایستاد هر دوتا دستام توی دستاش بود

سرشو اورد پایین پیشونیمو بوسید

سرمو محکم گرفت توی بغلش

قلبم تند تند میزد دیگه خجالت نکشیدم منم دستمو دور کمرش حلقه کردم

انگار زمان متوقف شده بود و اونجا برام امن ترین جای دنیا بود

این برای منی که ادعا میکردم از عشق و عاشقی و ارتباط با جنس مخالف خوشم نمیاد عجیب بود

امنیتی که توی اون لحظه توی بغل مازیار داشتم و انگار هیچ وقت تجربه نکرده بودم

بالاخره خداحافظی کردیم و منو رسوند

خونه بعداز رفتنش دلم بدجور گرفت

توی این شش ماه زیاد با هم تلفنی صحبت می کردیم ولی زیاد شرایطش نبود که همدیگه رو ببینیم

اما من حسابی بهش دل داده بودم و بهش عادت کرده بودم *


بعداز رفتن مازیار من کم کم اماده میشدم برای سال تحصیلی جدید

امسال ذوق و شوق بیشتری برای درس خوندن داشتم چون رشته ی مورد علاقه امو انتخاب کرده بودم و چیزی نمونده بود تا به هدف هام برسم .

تمام وسایلای مدرسم خریده بودم

اماده بودم که اول مهر برم سال دوم

از رفتن مازیار حدود  ده روز میگذشت

توی این ده روز دوبار بهم زنگ زده بود

برای خدمت افتاده بود تبریز یعنی حدود هشت ساعت تا انزلی فاصله داشت

دیگه نمی تونستم مثل قبل باهاش صحبت کنم

چون موقع هایی که زنگ میزد اگه مامان خونه بود نمی تونستم باهاش صحبت کنم

***

خوشحال میشم پیجم 

اول مهر طبق روال هر سال با کلی شور و ذوق  رفتم مدرسه از اینکه دوستامو میدیدم خیلی خوشحال بودم

البته کل تابستون با هم تلفنی در ارتباط بودیم  ولی خوب اینطوری هر روز می تونستیم کنار هم باشیم

فرنازم دیگه اون موضوع فراموش کرده بود با یه پسری به اسم ساسان دوست شده بود .

همه چی خوب بود فقط نبود مازیار اذیتم میکرد

ولی چاره ای جز تحمل نداشتم

خودم با درس و کلاسام حسابی مشغول کرده بودم

سه ماه از رفتن مازیار میگذشت

تقریبا هفته ای دوبار بهم زنگ میزد

**

یه روز که از مدرسه تعطیل شدم و داشتم با بچه ها می رفتم خونه

یهو  سمیه با ارنج کوبید به پهلوم گفت گندم اونجارو ببین ،اون پسره کلاه مشکی گذاشته مازیار نیست؟

برگشتم سمتی که سمیه بهش اشاره کرد

وای خدای من خودش بود

یه بلوز و شلوار سفید پوشیده بود با یه کلاه مشکی

دیگه تحمل نداشتم بدون خداحافظی از بچه ها دوییدم سمتش

بهم اشاره کرد که بیا توی کوچه

منم که دیگه انگار داشتم پرواز میکردم

رفتم توی کوچه دیدم توی ماشین نشسته

بدو بدو رفتم سمت ماشینش

از خوشحالی یه جیغ بلند کشیدم

گفت :هیس دختر چه خبرته . محکم بغلم کرد منم از خوشحالی اشکام می ریخت

اروم صورتشو بوسیدم . یه لحظه خودم خجالت کشیدم ولی دست خودم نبود بهش گفتم مازیار خیلی دلم برات تنگ

ش ده بود

شروع کرد به لودگی گفت : عه چی میگی بابا

گفتم مسخره میکنی؟

گفت من غلط بکنم یه دختر خوشگلی مثل تورو مسخره کنم

اشکامو پاک کرد گفت میشه گریه نکنی

تحمل دیدن گریه ی هیچ زنی رو مخصوصا تو رو ندارم

بهش گفتم چند روز میمونی گفت یه هفته

با ناراحتی گفتم: از هیچی بهتره

به کلا ه روی سرش اشاره کردم با شیطونی  گفتم اون بردار ببینم چه شکلی  شدی ؟

کلاهشو برداشت. حتی این چهره شم دوست داشتم

گفت خیلی بد شدم

سرمو به علامت نه تکون دادم گفتم همه جوره دوست دارم


یهو دوتا  جعبه رو  گرفتم طرفم

گفتم این چیه . بازش کردم دیدم توی یکیش  پر از باقلوا بود

یه جعبه ی دیگه هم داخلش یه کیف پول چرم بود

گفت: ناقابله . امیدوارم خوشت بیاد

با ذوق یه بار دیگه گونه شو بوسیدم الکی خودشو زد به غش

گفت دختر با من این کارارو نکن بعدا نمیتونم اینجا بذارمت برم

گفتم چه بهتر نرو

گفت: عه میخوای بیان منو از گوش بگیرن ببرن گفتم یعنی واقعا میتونن این کارو بکنن

اخماش رفت توی هم گفت هنوز از مادر زاییده نشده کسی با من این کارو کنه

با خنده  گفتم منم هلاک این جذبتم دیگه

سالار

گفت نوکرم ضعیفه در خدمتیم

خوشحال میشم پیجم 

اون یه هفته مرخصی مازیار مثل برق و باد گذشت

چون نمی تونستم از خونه بیرون برم فقط جلوی مدرسه توی ماشین در حد یه  ده بیست دقیقه با هم صحبت میکردیم

بعد از رفتن مازیار دوباره دلتنگی های من شروع شد

هر چی منتظر شدم بهم زنگ نزد حدود ده روز از رفتنش گذشته بود ولی خبری ازش نبود خیلی نگرانش بودم

**

دیگه داشتم دیوونه میشدم یک ماه بود بهم زنگ نزده بود . اینقدر ناراحت بودم که نمی تونستم روی درسام تمرکز کنم

معلمام ازم شاکی بودن چون یهو نمره هام کم شده بود

یه روز عصر که خونه تنها  بودم داشتم اهنگ مسافر شادمهر رو گوش میکردم



مسافر خسته ی من بار سفر رو بسته بود

تو خلوت آیینه ها به انتظار نشسته بود


می خواست که از اینجا بره اما نمی دونست کجا

دلش پر از گلایه بود ولی نمی دونست چرا

ولی نمی دونست چرا


دفتر خاطراتشو رو طاقچه جا گذاشت و رفت

عکسای یادگاریشو برای ما گذاشت و رفت

برای ما گذاشت و رفت


دل که به جاده می سپرد کسی اونو صدا نکرد

نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد


حالا دیگه تو غربتش ستاره سر نمی زنه



تو لحظه های بی کسیش پرنده پر نمی زنه


با کوله بار خستگی ، تو جاده های خاطره

مسافر خسته من یه عمره که مسافره

یه عمره که مسافره


مسافر خسته ی من بار سفر رو بسته بود


یهو تلفن زنگ خورد

یه حسی بهم میگفت مازیاره

باعجله رفتم گوشی رو برداشتم

خودش بود

وقتی صداش شنیدم از ته دلم خداروشکر کردم که سالم

بهم‌گفت با فرمانده ش بحثش شده بود باهاش دست به یقه شده بود این مدت و بازداشتگاه بود

خیلی ناراحت شدم بهش گفتم ارامشش حفظ کنه  تا این مسائل پیش نیاد

***

اوایل اسفند بود هوا حسابی سرد بود

یه روز که از مدرسه تعطیل شدیم فرناز گفت بچه ها بیایین امروز پیاده بریم خونه من میخوام سر راه برای ساسان هدیه بخرم

ما هم قبول کردیم همراهیش کردیم

اونوقت ها وقتی مدرسه ی دخترونه تعطیل میشد کلی پسر اون اطراف میچرخید چون تنها راه ارتباطی اون موقع دختر پسرا جلوی مدرسه ها بود

اون روزم چندتا پسر دنبالمون افتاده بودن و مسخره بازی در میاوردن

ما رفتیم توی یه بوتیک  فرناز برای ساسان یه  سویشرت خرید

بعدشم رفتیم خونه .

فردای اون روزکه  فرناز اومد مدرسه گفت سویشرت برای ساسان کوچیکه امروز بریم عوضش کنیم منو سمیه و سولماز هم قبول کردیم که باهاش بریم

بعد از اینکه  فرناز کارش تموم شد همه با هم داشتیم پیاده می رفتیم سمت خونه هامون که یهو صدای مازیارو شنیدم که صدام زدم

برگشتم دیدم خودشه سریع دوییدم طرفش با ذوق بهش سلام کردم گفتم تو اینجا چکار میکنی

ولی خیلی سرد دستمو کشید برد سمت کوچه

ماشینش اونجا پارک بود .

گفتم چی شده با یه لحن تندی گفت سوار شو

نشستم توی ماشین . خیلی تعجب کرده بودم . با خنده گفتم خوبی ؟ کی اومدی ؟ چیشده چرا اخمات توی همه؟

با یه حالت عصبی در فندکشو باز و بسته میکرد

یهو با عصبانیت برگشت طرفم گفت تو اینجا چکار میکنی ؟ گفتم فرناز خرید داشت منم همراهش اومدم

گفت دیروز اینجا چکار میکردی؟ اون پسرا کی بودن پشت شما راه افتاده بودن

گفتم تو از کجا می دونی ؟

گفت من الان سه روزه اینجام

از تعجب چشمام گرد شد گفتم سه روزه اومدی اما من خبر ندارم

با طعنه گفت بالاخره باید بفهمم وقتی نیستم چکارا میکنی

خوشحال میشم پیجم 

با ناراحتی گفتم یعنی چی ؟


مگه قراره چکار کنم اولین بار بود اینقدر تند و عصبی با من صحبت میکرد

با اینکه دلم خیلی براش تنگ شده

رومو ازش گرفتم و خیره به روبروم نگاه کردم

یهو با صدای بلند گفت به من نگاه کن

نگاهش نکردم

دوباره حرفشو تکرار کرد

از ناراحتی سرمو انداختم پایین

صداش رفت بالاتر گفت من عادت ندارم یه حرف چندبار تکرار کنم

لحن صحبتش برام سنگین بود تا حالا کسی با من اینطوری صحبت نکرده بود

بدجور بغض کرده بودم ولی دوست نداشتم  جلوش  گریه کنم

دستش و اورد سمت صورتم سرمو گرفت طرف خودش گفت مگه با تو نیستم

جوابی ندادم

می خواستم در ماشین باز کنم برم که متوجه شد درو قفل کرد

با عصبانیت نگاش کردم گفتم این کارا یعنی چی؟

تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی

خیلی خونسرد نگام کرد

گفت قبلا بهت گفته بودم من هر کاری رو که توی این دنیا دلم بخواد انجام میدم

تا بهم نگی این دوروز چرا بعداز مدرسه مستقیم نرفتی خونه نمی تونی بری

دیگه بدجور عصبی شده بودم

گفتم اول خودت بگو چرا سه روزه اومدی ولی به من نگفتی

بعد ادعا میکنی که دلتم برام تنگ میشه

اصلا معلوم نیست با کی ،کجا کار داشتی که من از اومدنت بی اطلاع بودم

تا اینو گفتم دوتا دستاشو محکم کوبید به فرمون ماشین

گفت بار اخرت باشه که با من با طعنه حرف بزنی من توی این دنیا با هیچ کسی به جز تو نه جایی میرم نه کاری دارم

گفتم عه حالا  دیدی تهمت چقدر بده

منم  جز تو کسی برام اهمیتی نداره

با این حرفم انگار اب و ریختن روی اتیش

حس کردم اروم شد .

یکم بهم نگاه کرد یه سیگار روشن کرد اروم اروم شروع کرد به کشیدنش

گفتم حالا میشه برم

گفت نه خودم می رسونمت میشه یکم بیشتر بمونی دلم خیلی برات تنگ شده

گفتم سه روز وقت داشتی منو ببینی اما .‌....

نذاشت ادامه بدم گفت این سه روز دیدمت ولی از دور

با ناراحتی نگاش کردم

همینطور که رانندگی میکرد  و نگاهش به جلو بود

گفت: گندم دیگه هیچ وقت،هیچ وقت بعداز مدرسه جایی نرو

جوابشو ندادم

گفت: حرفم جواب نداشت

گفتم بهت قول نمیدم چون ممکنه کاری پیش بیاد یا اصلا دلم بخواد با دوستام یکم بگردم

دوباره با اخم نگام کرد گفت یعنی این همه حرف زدم الکی بود

گفتم حرفت غیر منطقیه

گفت ولی من کاملا جدی صحبت کردم اگه تکرار بشه به راحتی گذشت نمیکنم

لحن صحبتشو دوست نداشتم مخصوصا برای منی که عادت به امرو نهی نداشتم .

گفتم میشه بحث و تموم کنی

مثلا بعداز چند ماه همو دیدیم

خندید گفت موافقم

رفتیم لب ساحل گفت پیاده شو یکم قدم بزنیم

گفتم مازیار ساعت ۲ دیرم شده

گفت فقط ده دقیقه بمون .

پیاده شدم

دستمو گرفت . هوا بد جور سرد بود

لب ساحلم سردتر بود . دریا موج های وحشتناکی میزد

یهو ناخواگاه شروع کردم به لرزیدن

مازیار گفت چیه سردته ؟

گفتم اره خیلی

یکم نگام کرد بعد منو کشید سمت خودش محکم بغلم کرد

گفتم عه چکار میکنی اونطرف چند نفر نشستن میبینن زشته

گفت خوب چکار کنم ببینن برام مهم نیست محکم تر بغلم کرد

منم بدم نیومد دستمو دور کمرش حلقه کردم

دستشو انداخت توی جیبش یه جعبه ی کوچیک و در اورد

درشو باز کرد ‌. مقنعه مو کشید عقب

یه جفت گوشواره از داخل جعبه دراورد

یه گوشواره ی خوشکل بود با نگینای ریز ابی

خودش انداختشون توی گوشم

خیلی ازشون خوشم اومده بود ازش تشکر کردم

گفت فقط همین ؟

با اخم  با ارنج زدم به پهلوش سرشو اورد پایین گونه شو گرفت جلوی صورتم

منم اروم گونه شو بوسیدم

عطرش بدجور دگرگونم میکرد

دلم نمی خواست ازش جدا بشم ولی خیلی دیرم شده بود

منو رسوند خونه و رفت

خوشحال میشم پیجم 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز