من خودم یکیو میخاستم
ولی مامانم عجییییب ازاون پسره بدش میومد ، ازدواجم ک اصلا اجازه نمیداد
من مدام هی خودمو بااون تجسم میکردم
هی خودمو کنارش میدیدم ، ک ازدواج کردیم ، باهمیم کلا
موقه اهنگ گوش دادن ، راه رفتن ، خوابیدن ، کلا بهش فکر میکردم
تااینکه مامانم باازدواجم موافقت کرد بطوره عجیب!!! کلا از پسره خوشش اومد
و انشالله قراره نامزد کنیم😄