داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_چهل و ششم- بخش پنجم
بالاخره اون دونفر اومدن بالا ..
شیوا پرسید : امیر حسام چی شد؟ کجاست ؟ نکنه بلایی سرش اومده ؟
آقا بدون اینکه جواب ما رو بده پرسید : فرح چطوره ؟ حالش خوبه ؟..
و در همون ضمن همه با هم رفتیم توی اتاق ...
شیوا دوباره پرسید اول تو بگو امیر حسام کجاست تو رو خدا زود باش دارم سکته می کنم ..
آقا گفت : الان دیگه بهتره ؛؛پیش عزیز موند ..نگران نباش ..
اما من خیلی نگران شدم معلوم بود که برای امیرحسام اتفاقی افتاده , فرح با هراس پرسید ..یا حسین , راست بگو داداش امیر چی شده ؟
حتما یک چیزی بوده که شما گفتی الان بهتره ؟
آقا نشست کنار بستر فرح و دستی به سرش کشید و جواب داد : آره ؛ خدا خیلی بهمون رحم کرد ...ولی الان خوبه حالا تعریف می کنم ..
تو بگو چی شدی چرا توی رختخوابی ؟
فرح از خجالت سرشو پایین انداخت ..
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_چهل و ششم- بخش ششم
شیوا گفت : کاش شما نمی رفتین ..چیزی نمونده بود که فرح از دست بره ..
دیشب بچه اش رو انداخت ..و ما تا صبح در گیر اون بودیم و نگران شما ..آخه خدا رو خوش میاد اینطور ما رو بی خبر بزارین ؟
آقا گفت : مگه فرح بار دار بود ؟ آره ؟ چرا ما نمی دونستیم ؟
شیوا گفت : طفلک به هیچ کس نگفته بود ..حتی شوهرشم نمی دونست ..
آقا گفت : ولش کن بهتر ؛؛ اصلا خوب شد ؛؛ تو از اون مرتیکه بچه می خواستی چیکار؟ دیگه ولت نمی کرد اگر حالت خوب نیست الان تو رو ببرم پیش دکتر ...
شیوا گفت : اول بگو شماها چیکار کردین ؟ برای چی تا حالا ما رو دلواپس گذاشتین ؟
امیر حسام چی شده ؟
آقا گفت : دیشب نزدیک بود امیر حسام هم از دست بدیم ...باید دوتا گوسفند بکشم ..عجب شب بدی بود ,, فکر نکنم تا آخر عمرم فراموش کنم ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar