داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_چهل و پنجم- بخش اول
گفتم : آقا تو رو قران این کارو نکنین ...این موقع شب یک کاری دست خودتون میدین ..
اما آقا سرم داد زد: برو کنارگلنار من باید همین امشب حساب اون مرتیکه رو برسم ..
تو مراقب فرح و شیوا باش ..درو رو کسی باز نکنین تا ما برگردیم حتی عزیز,, ..شنیدی چی گفتم ؟ برای هیچ کس باز نکنین ...
و همینطور عصبی و هراسون با امیر حسام رفتن بطرف ماشین ,,
و با سرعت دور زدن و دور شدن..
شیوا هم خودشو رسوند ولی دیگه فایده ای نداشت ..هر دو نگران بودیم بهم نگاه کردیم ..
شیوا گفت : نکنه کاری دست خودشون بدن ؟
گفتم : نه فکر نمی کنم آقا آدم عاقلیه دست به کاری نمی زنه که درد سر بشه ...
اما خودم به این حرف اعتقاد نداشتم و دلم شور افتاده بود ...
شیوا جلو تراز من با عجله رفت تا به فرح برسه ..بچه ها که هنوز خوابشون سنگین نشده بودکه اونا رو آورده بودیم پایین ؛
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_چهل و پنجم- بخش دوم
هر دو گریه می کردن و صداشون میومد اما من چشمم افتاد به چادر فرح که روی زمین ولو شده بود خم شدم که برش دارم مقدار زیادی خون دیدم ..
وحشت زده چادر و جمع کردم و با سرعت خودمو به شیوا رسوندم که داشت وارد ساختمون میشد و گفتم : چادرش پر از خونه ..یعنی چی شده ؟
شیوا هراسون گفت : یا حضرت عباس ..
و دوید بطرف اتاقی که فرح توش بود ....
اون چمباتمه زده بود واز درد به خودش می پیچید و با دندون آستین لباسشو گاز می گرفت و گریه می کرد ....
شیوا پرسید : فرح جان چی شدی خونریزی داری ؟
ببینم نکنه حامله ای ؟
فرح در حالیکه گریه اش شدید تر شده بود و خودشو از درد تاب می داد گفت : زن داداش ؛ حالم خیلی بده ..فکر کنم بچه ام داره میفته کمکم کنین ..
شیوا هراسون و دستپاچه شده بود با اعتراض گفت : آخه چرا تا داداشت بود نگفتی حالت بده ؟ الان من چیکار کنم؟
ممکنه جونت به خطر بیفته ...اگر گفته بودی عزت الله تو رو می برد مریض خونه ..وای خدا چیکار کنم حالا نکنه بلایی سرت بیاد ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar