2737
2734
عنوان

جای من کجاست ؟

| مشاهده متن کامل بحث + 155592 بازدید | 2146 پست
سلام عزيزمممم امروز داستان نداريم؟؟؟؟؟🙃

چرا عزیزم الان میذارم 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش اول







گفتم : آقا تو رو قران این کارو نکنین ...این موقع شب یک  کاری دست خودتون میدین ..

اما آقا سرم داد زد: برو کنارگلنار  من باید همین امشب حساب اون مرتیکه رو برسم ..

تو مراقب فرح و شیوا باش ..درو رو کسی باز نکنین تا ما برگردیم حتی عزیز,, ..شنیدی چی گفتم ؟ برای هیچ کس باز نکنین ...

و همینطور عصبی و هراسون با امیر حسام رفتن بطرف  ماشین ,,

  و با سرعت دور زدن و دور شدن..

شیوا هم خودشو رسوند ولی دیگه فایده ای نداشت ..هر دو نگران بودیم بهم نگاه کردیم ..

شیوا گفت : نکنه کاری دست خودشون بدن ؟ 

گفتم : نه فکر نمی کنم آقا آدم عاقلیه دست به کاری نمی زنه که درد سر بشه ...

اما خودم به این حرف اعتقاد نداشتم و دلم شور افتاده بود ...

شیوا جلو تراز من با عجله  رفت تا به فرح برسه ..بچه ها که هنوز خوابشون  سنگین نشده بودکه اونا رو آورده بودیم پایین ؛





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش دوم 







هر دو گریه می کردن و صداشون میومد اما من چشمم افتاد به چادر فرح که روی زمین ولو شده بود خم شدم که برش دارم مقدار زیادی خون دیدم ..

وحشت زده چادر و جمع کردم و با سرعت خودمو به شیوا رسوندم که داشت وارد ساختمون میشد و گفتم : چادرش پر از خونه ..یعنی چی شده ؟

شیوا هراسون گفت : یا حضرت عباس ..

و دوید بطرف اتاقی که فرح توش بود ....

اون چمباتمه زده بود واز درد به خودش می پیچید و با دندون آستین لباسشو گاز می گرفت و گریه می کرد ....

شیوا پرسید : فرح جان چی شدی خونریزی داری ؟

 ببینم نکنه حامله ای ؟

 فرح در حالیکه گریه اش شدید تر شده بود  و خودشو از درد تاب می داد گفت : زن داداش ؛ حالم خیلی بده ..فکر کنم بچه ام داره میفته کمکم کنین ..

شیوا هراسون و دستپاچه شده بود با اعتراض گفت : آخه چرا تا داداشت بود  نگفتی حالت بده ؟ الان من چیکار کنم؟ 

ممکنه جونت به خطر بیفته ...اگر گفته بودی عزت الله تو رو می برد مریض خونه ..وای خدا چیکار کنم حالا نکنه بلایی سرت بیاد ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش سوم 









و در همون حال  یک بالش گذاشت و گفت:  دراز بکش ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم ..آخه دختر چرا باخودت این کارو کردی ؟ ..

گلنار دوتا بالش بزار زیر پاش ..اون بچه ها رو از این اتاق ببر...

اما تا فرح رو دراز کرد زیرش پر از خون بود ؛ در واقع اون روی خونِ  خودش نشسته بود..

با ناله گفت : ببخشید زن داداش خجالت کشیدم ..آخه کسی نمی دونست که حامله ام ....

من فورا بچه ها رو که گریه می کردن بردم توی اتاق بغلی و گفتم : پریناز یک کاری برای من می کنی ؟ امشب تو پرستو رو بخوابون ببین عمه مریض شده به کمک من احتیاج داره ...

منم قول میدم فردا برات دختر شاه پریون رو تعریف کنم ..

بیا اینجا این بالش رو بزارم روی پات ..آهان ..آفرین دخترم حالا  پرستو رو روی پات بزارم و برم   براش شیر بیارم توام تکونش بده ..تا خوابش ببره ..

آفرین باریکلا دختر قشنگم ..آره همینطور خوبه ..من الان میام ...





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش چهارم







با سرعت شیشه ی پرستو رو شیر کردم و دادم دستش اون ساکت شد و پریناز به زحمت تکونش  می داد درِ اتاق رو بستم و رفتم سراغ فرح که از درد فریاد می زد و به خودش می پیچید ..

شیوا یک لگن آورده بود و گذاشته بود زیرش ..

نزدیک دو ساعت  اون زن بیچاره درد های وحشتناک کشید..من و شیوا در مونده بهش نگاه می کردیم و نمی دونستیم چه کاری می تونیم براش بکنیم ..

نه وسیله ای بود نه امکانش که به کسی خبر بدیم ...

اونقدر فریاد زد و به خودش پیچید  تا بچه اش افتاد ...منو و شیوا پا به پای اون گریه می کردیم ...

شیوا دستی از روی ناراحتی به صورتش کشید و احساس خفگی بهش دست داده بود ..

شالی که همیشه سرش می کرد رو باز کرد و انداخت  کنار اتاق و با سرعت رفت  دستهاشو شست و به من گفت از اتاق برو بیرون ...

جفتش نیومده خطرناکه ...خودم باید یک کاری بکنم ..

گفتم : جفت ؟ یعنی دوتا بچه داشت ؟ 

گفت : برو بیرون ..اینقدر حرف نزن ...

گفتم : میمونم  کمکتون می کنم من جایی نمیرم ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2728

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش پنجم







گفت : پس دستهاشو بگیر ..نزار تکون بخوره ..

من می ترسم و خودمم  نمی دونم می تونم یا نه ؟ ولی باید کمکش کنیم جفت بیاد ...وگرنه تا صبح دوام نمیاره ...

فرح خیس عرق شده بود و دیگه نای حرف زدن و حتی ناله کردن نداشت ...

وقتی کار شیوا تموم شد ..

نفس بلندی  کشید و گفت : خدا کنه اشتباهی نکرده باشم ..ولی جفت رو گرفتم ...

و چند دقیقه صبر کرد و به فرح گفت : اینطوری نمی تونی بخوابی باید تمیز بشی می تونی آروم بلند بشی ؟ 

با سر جواب مثبت داد و ..هر دو زیر بغلشو گرفتیم و  بردیمش لباس هاشو در آوردیم وبدنشو شستیم و شیوا داشت از لباس های خودش تن اون می کردکه من فورا همه ی اون چیزایی رو که خونی بود جمع کردم از اتاق بردم ...و ریختم توی حیاط ..

اما اون بچه ای که انداخته بود رو توی لگن دیدم حتی دست و پاش در اومده بود خیلی حالم بد شد ...

می لرزیدم و بغضی شدید گلومو فشار می داد و دلم می خواست هوار بکشم ...






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش ششم 







اصلا عادلانه نبود..فرح که فقط دو سال از من بزرگ تر بود هنوز بچه بود اینطور  مورد ظلمی بدتر از شیوا قرار گرفته بود که مرد زندگیش این همه در حقش نامردی کنه و اون دختر راه به خونه ی مادر هم نداشته باشه از ترس اینکه دوباره اونو به آغوش اون مرد بی رحم بندازه ....

 همینطور که فکر می کردم رفتم بالا و فرش کهنه ی ایوون  رو کشیدم و آوردم پایین و انداختم توی اتاق ..و یک رختخواب برای فرح پهن کردم ...

تا شیوا اونو آورد و  زار و نزار  و بی رمق و آروم روی اون دراز کشید ..

اشکهاش بدون اینکه گریه کنه از چشمهای ورم کرده اش پایین میومد و زیر لب تکرار می کرد ببخشید ..تو رو خدا ببخشید ... 

نمی دونستم کجا برم ..مجبور شدم بیام اینجا ...اون بار که قهر کرده بودم عزیز دوباره منو برگردوند ..نمی خواستم دیگه برم پیش عزیز ...

ببخشید زن داداش ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش هفتم 







شیوا گفت :نه عزیزم کار خوبی کردی ؛ ولی کاش وقتی اومدی می گفتی داری بچه میندازی ..شاید میرفتی مریضخونه  بچه از دست نمی رفت ..

حالا دیگه تموم شد تو فکرشو نکن .. گلنار تو کاچی بلدی درست کنی عزیزم ؟

 گفتم : بلدم ..شما پیشش باشین الان حاضر می کنم ...

 همینطور که آرد رو هم می زدم دلم سخت برای آقا و امیر حسام شور می زد ..

دیر کرده بودن ..

دیگه ساعت نزدیک یک نیمه شب بود و از اونا خبر نبود ...که صدای پریناز رو شنیدم که گفت : گلنار پرستو رو خوابونم ...

گفتم وای الهی قربونت برم آفرین به تو مرسی حالا منم کارم تموم شد میام و تو رو می خوابونم  ...پرسید : چی درست می کنی ؟ منم از این می خوام ..

گفتم چشم حاضر شد به توام میدم ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش هشتم 






کاچی که آماده شد ریختم توی کاسه و بردم توی اتاق ..

شیوا که کنار بستر فرح نشسته بود و سعی داشت اونو آروم کنه کاسه رو ازم گرفت و گفت : فرح باید اینو بخوری حتما شام هم نخوردی ..

سرتو بیار بالا گلنار یک بالش دیگه بزار زیر سرش که بتونه  بخوره ..

پریناز ناراحت شده بود و گفت : عمه چی شدی ؟ 

شیوا گفت تو چرا نخوابیدی مامان جون ؟

 گفت : خوابم نمیاد ..می خوام کاچی بخورم ؛

 من گفتم :شیوا جون می دونین  پرستو رو پریناز خوابونده و من بهش قول دادم براش قصه بگم  .. اول کاچی بخوره بعدا .خودش میره می خوابه مامان جونش ...

فرح گریه اش بیشتر شد و با صدای بلند گفت : ای خدا ..ای خدا منو بکش که دیگه راحت بشم من لیاقت مادر شدن نداشتم منو بکش و از این زندگی خلاصم کن ....

نمی دونستم اون برای کدوم دردش گریه می کنه اینکه نتونسته بود مادر بشه ؛؛ یا شوهر بدی داشت ؛؛  

و یا  آینده ی تاریک و غمِ از دست دادن بچه اش و یا دردی که عزیزاز روی نادانی و جهل  توی سینه اش گذاشته بود ؟








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش نهم 







همینطور که من به پریناز ؛؛ و شیوا به فرح کاچی می دادیم ..شیوا ازش پرسید:  چی شد که حاضر شدی زن این مرد بشی ؟ آخه چرا به حرف عزیز گوش دادی ؟ بهم بگو چرا تو رو می زنه ؟ 

گفت : من کجا حاضر بودم زن این عوضی بشم ؟ عزیز اصرار کرد ..

داداش شاهده ..می گفت زیر سرت بلند شده ..

آخه یک پسره بود توی راه مدرسه میفتاد دنبالم ..برادر دوستم بود و برام نامه داده بود که می خواد بیاد خواستگاری ..

همیشه از مدرسه تا در خونه ی ما دنبالم میومد ..به دوازده امام اگر من یک کلمه باهاش حرف زده باشم , اصلا جرات نمی کردم ,, خجالت می کشیدم ...

ولی مثل اینکه محمود آقا اونو چند بار دیده بود ؛ رفت و گذاشت کف دست  عزیز؛؛  ...

دیگه اونو که میشناسی ؛؛ های و هو راه انداخت که اگر محمود فهمیده پس عالم وآدم می فهمن ..فردا ننگ بالا میاری و آبروی ما رو می بری ..

هر چی قسم خوردم والله ؛ بالله من اصلا با اون پسر حرف نزدم به خرجش نرفت که نرفت ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش دهم 








دیگه نمی ذاشت برم مدرسه ..داداشم حرف عزیز رو باور کرده بود و ازم حمایت نمی کرد ..

فقط امیر حسام بود که اونم کسی به حرفشو گوش نداد ..

تا اینکه دوستم فهمید و به برادرش گفت اونم مادرشو فرستاد خواستگاری ..

چون پولدار نبودن عزیز بهشون بی احترامی کرد و جواب رد داد ..اما تا باقر با مادر و پدر و خواهراش اومدن خواستگاری من همون شب اول که ظاهرشون رو دیدکه پول دارن بدون تحقیق جواب داد ..

باور تون میشه ؟هر چی من بالا و پایین پریدم ..که نمی خوام ..

عزیز بیشتر مطمئن میشد که خاطر یکی دیگه رو می خوام ...و اصرارش بیشتر میشد ..ظرف دو هفته منو نشوند سر سفره ی عقد ..

اما همون جا نمی دونم داداش از کجا و چه چیزی رو متوجه شده بود که می خواست عقد رو بهم بزنه ..و با عزیز در گیر شدن ..

از این طرف توی سالن پایین مردم نشسته بودن و من توی سالن بالا یعنی توی اتاق شما گریه می کردم و عزیز و داداش با هم جر و بحث می کردن ...

و طبق معمول عزیز غش کرد و حالش بهم خورد و گریه و زاری کرد و داداش کوتاه اومد ..و اونشب من با دلی خون به عقد باقر در اومدم ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش یازدهم 






ولی اونشب تصمیم گرفتم از خونه فرار کنم ..می خواستم برم خونه ی عموم که خیلی ساله عزیز با هاشون قهر کرده بود و حدسم نمی زد که من اونجا باشم ..

وسایلم رو جمع کردم منتظر یک فرصت بودم که فرار کنم ..

ولی عزیز  رفته بود توی اتاقم و فهمیدکه می خوام چیکار کنم ..و برای اولین بار منو کتک زد ..

حتی داداشم رو پر کرد و انداخت به جونم ..و سرم داد و هوار راه انداخت که حتما عزیز راست میگفته و تو می خواستی با اون پسره فرار کنی ...

طوری شد که دیگه داداشم و امیر حسام هم راضی بودن زودتر با باقر عروسی کنم ...

دیگه خسته شده بودم تن در دادم و این بلا سرم اومد ..من از باقر متنفرم دست بهم می زنه چندشم میشه ..

همون شب اول هر کاری کرد پیشش نخوابیدم ..بهش بر خورد و از خونه زد بیرون ..دیگه خواهر و مادرش چه حرفا بارم کردن بماند  ..

نزدیک صبح مست ِ مست اومد و منو گرفت به باد کتک و به زور تصاحبم کرد ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش دوازدهم 








صدام در نیومد فقط تو خودم شکستم ..

دیگه اون فرح سابق نبودم ..همیشه غمگین و افسرده یک گوشه گز می کردم ..و این ماجرا همینطور هر شب ادامه داشت ..ه

ر چی با خودم حرف می زدم تا قانع بشم دلم رضا نبود ..حالم از باقر بهم می خورد ..

حتی تحمل بوی بدنش رو نداشتم ...تا یک روز که خیلی زیاد منو زده بود فرار کردم رفتم خونه ی خودمون و داداشم فهمید که چی به سرم اومده ..

اما تا میومد ازم پشتیبانی کنه عزیز پای آبرو  رو وسط می کشید و نمی ذاشت ..می گفت : تقصیر خودشه دلش یک جای دیگه بنده ؛ داره اون بیچاره رو اذیت می کنه که طلاق بگیره و بره  زن اون بشه ..من نمی زارم مگر از روی جنازه ی من رد بشه ..

باید تمکین کنه و دوباره منو برمی گردوند و به جای من قول می داد که دیگه زن خوبی باشم ...سه ماهی میشد که می دونستم باردارم اما به هیچ کس نگفتم ..چون می خواستم بندازمش ..

ولی خوب بچه ام بود و احساس می کردم با اینکه باباش باقره بازم دلم می خواد نگهش دارم ..







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2738

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش سیزدهم 







اما امشب سر شب مست اومد خونه ..و بهم گیر داد که چرا اونونمی خوام ؛ 

با زور ازم می خواست که بهش بگم دوستش دارم ..باور کنین حتی به دروغ هم نمی تونستم این کارو بکنم ...

داشتم از دستش فرار می کردم که  منو گرفت و کوبید به دیوار ...

می زد تو صورتم و دهنم و می گفت : بگو منو دوست داری ؛ ..مجبور شدم بگم که منو نزنه ولی راضی نشد می گفت بهم التماس کن که باهات باشم ..

اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه و چرا اینکارو می کنه ؟ نمی تونستم کاری رو که ازم می خواست و قبیح بود بکنم حرصش گرفت و  چادرمو پرت کرد توی سینه ام و گفت : حالا که نمیگی از خونه ی من برو بیرون ...مست بود هیچی حالیش نبود ..

بعد منو کشون کشون از اتاق برد بیرون و پرتم کرد و از بالای شش تا پله ها افتادم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش چهاردهم 







بلند شدم و چادرمو سرم کردم و از خونه دویدم بیرون ..

نمی دونم چقدر راه رو دویدم تا یک تاکسی گیر آوردم و سوار شدم اول می خواستم برم خونه ی خودمون ولی بعد یادم افتاد که عزیز باهام چیکار کرده آدرس اینجا رو دادم ...

توی تاکسی دل و کمرم درد گرفته بود اونقدر شدید که نمی تونستم نفس بکشم ..وقتی پیاده شدم حس کردم که داره چه اتفاقی میفته ...

شیوا در حالیکه بشدت برای فرح دلش سوخته بود گفت : مادر و خواهرش وساطت نمی کردن تو رو از دستش نجات بدن ؟ 

گفت : هیچوقت توی این موقع ها خودشون رو نشون نمی دادن و وانمود می کردن اصلا نفهمیدن ....

شیوا گفت :کاش به عزت الله خان می گفتی که شوهرت مست بوده ..خیلی دلم شور می زنه ..وای خدا حالا چی میشه ؟ خودت به دادمون برس ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و پنجم- بخش پانزدهم 







همینطور که به حرفای فرح گوش می دادم پریناز توی بغلم خوابید ..

حالا دیگه نمی دونستم بفهمم این دنیا برای زندگی کردن چطور جاییه ؟ و من چه آینده ای خواهم داشت ترسیده بودم ... 

دلم برای فرح می سوخت ..و با همه ی خامی که داشتم می تونستم تصور کنم که زندگی اون تا آخر عمرش تباه شده ...

بالاخره فرح خوابش برد ؛؛ 

در واقع از حال رفت خیلی خون ازش رفته بود و من و شیوا بشدت  براش نگران بودیم ..و از اون بیشتر نگران عزت الله خان و امیر حسام که هنوز نیومده بودن ...

شیوا رفت توی حیاط روی پله نشست ..و چشم به در دوخت ..

منم رفتم کنارش دستشو گرفتم و گفتم : نگران نباشین راه دورِ  به زودی پیداشون میشه ...

حرفی نزد و هر دو در سکوت به صدا های شب گوش می دادیم تا شاید بین اونا صدای ماشین  از دور به گوشمون برسه .

اما سپیده ی صبح دمید و هیچ خبری نشد ..






ادامه دارد








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
معصومه جون ممنون عزيزم🙏 حال دلم اين روزها خيلي خرابه فقط تو اين تاپيك كه ميام ياد گذشته ميوفتم وي ...

عزیزم فدات شم منم این روزها خوب نیستم برام دعا کن انگار خدا می‌خواد امتحانم بکنه 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
لايق باشم عزيزم حتمأ دعات ميكنم انشالله حال دلت خوب بشه الهي آمين🙏💚

عزیزم انشالله حال دل تو هم خوب شه الهی امین 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز