2726
عنوان

جای من کجاست ؟

| مشاهده متن کامل بحث + 155243 بازدید | 2146 پست

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش اول







سحر بود و  پاییز ؛؛ هوا هم خیلی سرد شده بود و هم ابری ؛درست  مثل چشم های منو و شیوا دلش می خواست بباره ....

من به جز اینکه نگران آقا و امیر حسام بودم ..

خیلی از دست عزیز حرصم گرفته بود و دلم می خواست یک کاری بکنم ..

اون ادعا داشت مادری مهربون و دلسوز برای بچه هاشه و اینو یکی باید حالیش می کرد که داره همه ی اونا رو نابود می کنه .

 اصلا نمی فهمیدم  چطور دلش میومد این همه ناراحتی اونا رو که با دست خودش درست کرده ببینه و باز به کاراش ادامه بده  و هنوزم قیافه ی حق به جانب داشته باشه و  مستبدانه می خواد همه رو وادار کنه مثل اون فکر کنن  ... ولی شیوا از استرسی که داشت همینطور توی باغ قدم می زد و میرفت پشت در یکم گوش می داد ببینه صدای ماشین میاد یا نه ؟





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش دوم 







و نا امیدانه بر می گشت ولی من نمی دونم از خستگی بود یا اضطراب قدرت نداشتم از جام تکون بخورم ...

حالا هر دو فکر می کردیم باید اتفاقی افتاده باشه که اونا تا این موقع پیداشون نشده  اما دستمون از زمین و آسمون کوتاه بود و نمی تونستم کاری بکنیم جز صبر ؛؛..

نسیم سرد ی بدنم رو به لرز انداخت و چند قطره بارون به صورتم خورد ..

دیگه دلم می خواست گریه کنم همون جا با خودم گفتم : اگر دست از دور بر آتیش گرفتن اینقدر سخته فرح که الان میون آتیش دست و پا می زنه چه حالی داره ؟ ..

بلند شدم و وضو گرفتم و ایستادم به نماز و دعا کردم ..

شیوا هم پشت سرم اومد و کنار من اقامه بست ..نماز من زود تر تموم شد و همون جا کنار سجاده دراز کشیدم و بالافاصله خوابم برد ..

فقط اینو فهمیدم که شیوا داره بالش زیر سرم می زاره و یک لحاف هم کشید روم  ,,  ..

یکم هوشیار شدم و دیدم که اون داره میره توی  حیاط ...

دلم می خواست بگم نرو سرما می خوری ولی دیگه چیزی نفهمیدم ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش سوم 







که یک مرتبه پرستو محکم خودشو انداخت روی من ..و با هراس پریدم ..فورا به اطراف نگاه کردم ..  فرح هم بیدار بود ولی از حالتش معلوم بود که  درد زیادی داره..خواب آلود پرسیدم فرح جون خوبی ؟ ساعت چنده ؟ شیوا جون کجاست ؟ 

با ناله گفت : تو آشپزخونه داره ناهار درست می کنه ولی خیلی ناراحته هنوز داداشم اینا نیومدن ...

اون ما رو ساکت نگه داشته بود تا تو یکم بخوابی ..

اما خودش اصلا چشم بهم نذاشت ...به بیرون نگاه کردم بارون میومد و هوا سخت گرفته بود ...

شیوا داشت غذا رو هم می زد که رفتم سراغش تا چشمش به من افتاد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و منو بغل کرد و های های گریه کرد ..و گفت : عزت الله خان نیومد..

گفتم : من دیشب دلم شور می زد ولی از اون ساعت که خوابیدم تا حالا دلشورم بند اومده دلم گواهی میده دیگه هر کجا باشن پیداشون میشه ..






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش چهارم








گفت : مجبورم به خاطر فرح غذا درست کنم چون خیلی ضعیف شده وگرنه دست و دلم به کار نمیره ..

گفتم شما برو پیش فرح من بقیه اش رو انجام میدم ..که صدای چند تا بوق ماشین رو شنیدیم با شوق بهم نگاه کردیم و این صدا به ما نوید می دادکه اونا برگشتن  ...

شیوا شالشو محکم کرد و دوید طرف در حیاط ...

و قبل از اینکه صدای در بیاد اونو باز کرد  ..

آقا تنها بود ؛ ولی اونقدر ناراحت که نمی تونم وصف کنم ..

شیوا فورا بغلش کرد و همونطور که زیر بارون ایستاده بودن مدتی به همون حال موندن ...و من از دور تماشا می کردم .. 

امیر حسام نبود ..دلم  شور افتاد ...ولی منتظر موندم .. در اون لحظه یک تصمیم برای خودم گرفتم ..من می خوام زنی باشم که همه منتظرم بشن نمی خوام توی خونه بمونم و مدام انتظاربکشم  ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش پنجم 







بالاخره اون دونفر اومدن بالا ..

شیوا پرسید : امیر حسام چی شد؟ کجاست ؟ نکنه بلایی سرش اومده ؟

 آقا بدون اینکه جواب ما رو بده پرسید : فرح چطوره ؟ حالش خوبه ؟..

و در همون ضمن همه با هم رفتیم توی اتاق ...

شیوا دوباره پرسید اول تو بگو امیر حسام کجاست تو رو خدا زود باش دارم سکته می کنم ..

آقا گفت : الان دیگه بهتره ؛؛پیش عزیز موند ..نگران نباش ..

اما من خیلی نگران شدم معلوم بود که برای امیرحسام اتفاقی افتاده ,  فرح با هراس پرسید  ..یا حسین , راست بگو داداش امیر چی شده ؟ 

حتما  یک چیزی بوده  که شما گفتی الان بهتره ؟ 

آقا نشست کنار بستر فرح و دستی به سرش کشید و جواب داد : آره ؛ خدا خیلی بهمون رحم کرد ...ولی الان خوبه حالا تعریف می کنم ..

تو بگو چی شدی  چرا توی رختخوابی ؟  

فرح از خجالت سرشو پایین انداخت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش ششم 









شیوا گفت : کاش شما نمی رفتین ..چیزی نمونده بود که فرح از دست بره ..

دیشب بچه اش رو انداخت ..و ما تا صبح در گیر اون بودیم و نگران شما ..آخه خدا رو خوش میاد اینطور ما رو بی خبر بزارین ؟

 آقا گفت : مگه فرح بار دار بود ؟ آره ؟ چرا ما نمی دونستیم ؟

شیوا گفت : طفلک به هیچ کس نگفته بود ..حتی شوهرشم نمی دونست ..

آقا گفت :  ولش کن بهتر ؛؛ اصلا  خوب شد ؛؛ تو از اون مرتیکه بچه می خواستی چیکار؟ دیگه ولت نمی کرد اگر حالت خوب نیست الان تو رو ببرم پیش دکتر ...

شیوا گفت : اول بگو شماها چیکار کردین ؟ برای چی تا حالا ما رو دلواپس گذاشتین ؟ 

امیر حسام چی شده ؟ 

آقا گفت : دیشب نزدیک بود امیر حسام هم از دست بدیم ...باید دوتا گوسفند بکشم ..عجب شب بدی بود ,, فکر نکنم تا آخر عمرم فراموش کنم ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2728

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش هفتم 







دیشب از اینجا یکراست رفتم در خونه ی فرح تا حال اون باقر بی همه چیز رو  جا بیاریم و بهش بفهمونیم که فرح بی کس و کار نیست و از این به بعد با ما طرفه ..

اما نبود و مادرش گفت رفته دنبال فرح خونه ی شما تا تکلیف خواهراتون رو روشن کنه ...

وقتی رسیدیم خونه عزیز داشت از باقر معذرت خواهی و دلجویی می کرد که امیر حسام بهش حمله کرد و با هم در گیر شدن ..

اصلا به من فرصت  نداد,, خودم می خواستم حسابشو برسم ولی دیدم دو نفر به یک نفر نامردیه ..

خواستم جداشون کنم ولی نمی شد تا حالا من امیر حسام رو اینطور عصبی ندیده بودم ,,

 به قصد کشت همدیگر رو می زدن .. بد جوری در گیر شده بودن که یک مرتبه باقر امیر حسام رو که یقه ی اونو محکم چسبیده بود کوبید به در بزرگ شیشه ای راهرو  .. 

شیشه خورد شد و ریخت روی سر امیر اما یقه ی  باقر رو ول نکرد و   با خودش کشید و هر دو پرت شدن  روی همون شیشه های تیز..و  دوتا غلت زدن ....





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش هشتم 






نمی تونم بگم چی دیدم در یک آن؛  هر دوشون غرق در خون شدن ..و بدن اونا پر از شیشه خرده های تیز بود که بعضی جا ها رو پاره کرده بود ...

عزیز اونقدر جیغ زده بود که از حال رفت ..

محمود و شوکت کمک کردن اونا رو رسوندم بیمارستان ..

تا صبح شیشه خورده در میاوردن و بخیه می زدن ...وای خیلی برای امیر حسام ترسیده بودم ..صورتشم پاره شده بود ....

آقا به اینجا که رسید دیگه قدرت حرف زدن نداشت بغض کرد و چشمهاش پر از اشک شد و آروم گفت : چرا من نمی تونم هیچوقت یک نفس راحت بکشم ؟ 

منم بغض گلومو گرفته بود نه می تونستم درست بپرسم و از حال امیر حسام  با خبر بشم و نه طاقت تحمل داشتم ...

فرح به جای من با گریه گفت : داداش تو رو خدا بگو الان امیر چطوره ؟ کجاهاش صدمه دیده ؟







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش نهم 









آقا گفت : راستش دروغ نمیگم جا های مختلف بدنش بیست و هفت تا بخیه خورده ..

اما باقر صدمه ی کمتری دیده بود چون افتاده بود روی امیر ..

خدا رو شکر بیهوش شده بود و گرنه خیلی درد می کشید ..به جاش من عذاب کشیدم ... 

همین دوساعت پیش به هوش اومد ..

خیلی هم زیاد ازش خون رفت ..حالا اون از یک طرف باقر از طرف دیگه و عزیزم که بستری شد ..دکتر می گفت فشارش خیلی بالاست و باید چند ساعتی تحت نظر باشه ...

خلاصه هنوز هر دو  توی بیمارستان هستن اما باقر رو مرخص کردن  من فقط اومدم به شما خبر بدم و برگردم ...

فرح در حالیکه گریه می کرد گفت : داداش من خانواده ی اونو میشناسم می دونم میرن شکایت می کنن که توی خونه ی خودمون اونو زدیم ..

منو الان ببر نظمیه ما زود تر شکایت کنیم و اصل ماجرا رو بگیم ..






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش دهم 






با چیزایی که شنیده بودم می تونستم بفهمم که امیر حسام حالش اصلا خوب نیست ...

اون روز آقا همین کارو کرد ولی خانواده ی باقر قبل از اونا از عزت الله خان و امیر حسام  شکایت کرده  بودن  و این ماجرا اونقدر طولانی شد که همه ی فکر ما رو به خودش مشغول کرد؛؛ 

اما در تمام این مدت من فقط گاهی از زبون آقا حال امیر حسام رو می شنیدم  ..

اون  توی خونه ی خودشون بستری بود و حتی دبیرستان هم نمی تونست بره .

بالاخره این شکایت و شکایت کشی  با توافق اینکه فرح رو طلاق بدن و اونم مهرش رو ببخشه  خاتمه پیدا کرد ..







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش یازدهم 







اما فرح   خونه ی ما موندگار شد ..و حاضر نبود پا توی خونه ی عزیز بزاره ..

یعنی از سرزنش ها و فشار های روحی که عزیز  به سبک خودش بلد بود و اعمال می کرد می ترسید ...

عزت الله خان می گفت : عزیز تا قبل از فوت آقام سر براه بود و حرف گوش کن ..

جرات نداشت حتی ابراز عقیده بکنه ..گاهی هم که این کارو می کرد آقام میرفت تو دلشو و با لحن بدی ساکتش می کرد ..ولی وقتی اختیار دار زندگی شد خیلی  مستبد و زور گو از آب در اومد  ..

می خواد همه ی ما مثل اون فکر کنیم هر چند اشتباه باشه ...و انگار باورش شده که خودش از همه بهتر و بیشتر می فهمه ...

حالا هم از دست ما ناراحته و فکر می کنه داریم باهاش بی وفایی می کنیم ..آخه نمی فهمم چرا ما باید این کارو بکنیم ؟







داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش دوازدهم 







ما از خدا می خواستیم مادری داشتیم که زیر سایه ی محبتش زندگی کنیم ..

به فکرمون باشه ولی آزادمون بزاره و اینقدر عقاید پوسیده ی خودشو به ما تحمیل نکنه ...

من می دونم چرا اینقدر به ما سخت می گیره  اون می ترسه قدرتی رو که فکرشم نمی کرد بدست بیاره  از دست بده ...قدرت شیطان رو در وجود آدم بیدار می کنه ....

من که با دقت به حرفاش گوش می دادم پرسیدم : آخه با عقل جور در نمیاد ,, چرا دختر خودشو بدبخت کرد ؟ 

گفت : نمی خواست ..اون باور داره که باقر مرد زندگی و همسر خوبی برای فرح بود و فکر می کنه این فرح بوده که با اون نساخته و هنوزم از چشم فرح می ببینه ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و ششم- بخش سیزدهم 







روزهای آخر پاییز بود  و زمستون نزدیک میشد ..

ولی امیر حسام هنوز خونه ی ما نیومده بود و من درست نمی دونستم تا چه حدی صدمه دیده که نمی تونه بیاد و به ما سر بزنه ...

راستش یواشکی طوری که خودمم نفهمم دلم براش تنگ شده بود ..

شاید به وجودش عادت کرده بودم و یا شاید به محبت ها و توجهی که به من داشت این حس رو داشتم,,  به هر حال ..هر چی بود؛؛

 حتی پنهون از خودم منتظر بودم یک روز از اون در بیاد تو ...






ادامه دارد






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش اول






در واقع چون هنوز بعد از اون حادثه ندیده بودمش گاهی بی اختیار چشمم به در می موند ..و انگار شیوا هم متوجه ی این حالت من شده بود ..

چون گاهی طوری که سعی داشت عادی جلوه کنه خبر هایی رو که از امیر حسام داشت به منم می گفت مثلا بخیه هاشو کشیدن و حالش بهتره ..و یا  با عزیز حرفش شده ...

منم فقط گوش می دادم به روی خودم نمیاوردم که برای من  خبر مهمی هست ..

با سرد شدن هوا ما توی اون اتاقی که عادت داشتیم همیشه جمع می شدیم و اغلب همه ی کارمون رو اونجا انجام می دادیم یک کرسی نقلی گذاشتیم آخه اون اتاق یک پنجره ی بزرگ به باغ داشت و یک پنجره به کوچه که از سطح زمین خیلی بالا تر بود و نمیشد بیرون رو نگاه کنیم ... 

بزرگ بود و جا دار و دلباز ؛؛ در واقع تنها اتاق مفید اون خونه بود ..چون اتاق وردی پر شده بود از مبل و میز و صندلی و جایی برای سفره انداختن و خوابیدن نبود  ..و حالا منو فرح و بچه ها شب ها زیر اون کرسی می خوابیدیم و آقا و شیوا میرفتن بالا ......





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش دوم 






آقا معمولا تا ساعت هفت و هشت شب خونه نمی اومد و تا از راه  میرسید فورا دست بکار نفت کردن بخاری ها و گرم  نگه داشتن خونه میشد ..و من اینو می فهمیدم و شاهد بودم که  تنها خواسته ای که داشت رفاه زن و بچه هاش بود و بس ..در حالیکه همیشه  با مهربونی حواسش به همه چیز و همه کس  بود ..

تا یک روز  که باز هوا سرد بود و ابری ؛ فرح زیر کرسی نشسته بود و بافتی می بافت ...من رفتم توی آشپزخونه به کمک شیوا ؛؛ .اما تا چشمم بهش افتاد احساس کردم  زیاد حالش خوب نیست و رنگ روش پریده و به زحمت داشت پیاز خرد می کرد  ..نگاهم روی صورتش مونده  ..انگار می خواستم مطمئن بشم ..اونم متوجه ی نگرانی من شد  و با یک لبخند گفت : چیزیم نیست یکم بی حالم گلوم درد می کنه فکر می کنم سرما خوردم ..






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش سوم 








با نگرانی گفتم : تو رو قران بدین به من ؛ شما  برین استراحت کنین من ناهارو درست می کنم ..گفت : نمیشه می خوام کوفته دست به گردن درست کنم تو بلد نیستی ..هر چند که تو وقتی از شکم مادرت به دنیا اومدی همه چی بلد بودی ..گفتم : نه به قران اینطوری نیست ..مثلا چی رو بلد بودم ؟ گفت : الهی قربونت برم گلنار جونم باور کن یک وقت ها ازکارات تعحب می کنم ..مثلا وقتی گفتم کاچی بلدی فکر می کردم میگی نه و دستورشو  میدم ..ولی گفتی بلدم و درست کردی چقدر هم خوشمزه بود؛ خوب از کجا یادگرفتی ؟ تو دوازده سالت بود اومدی پیش ما ..از اون موقع هم که با منی پس از کی  یاد گرفتی ؟ گفتم : آهان اونو میگین ..وقتی مادرم برادردومم رو به دنیا آورد قابله اومد توی خونه و بچه رو گرفت و کاراش کرد و موقعی که میرفت به من گفت یکی رو بیار برای مادرت کاچی درست کنه ..ما یک چراغِ سه فیتیله ای همیشه گوشه ی اتا ق داشتیم ...هنوزم داریم ...

خوب در واقع کسی نبود که من خبرش بکنم ...مادرم همینطور که خوابیده بود یکی یکی  گفت و من انجام دادم ..و شد کاچی ..دیگه یاد گرفتم ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش چهارم 








گفت : آش بلغور به اون خوشمزه ای رو از کجا بلدی ؟ گفتم : وقتی مادرم کنار اتاق غذا درست می کرد می دیدم ..بعد هر وقت میرفت رختشویی دیر میومد من درست می کردم ..بچه داری می کردم ..در واقع برادرام رو تا وقتی مادرم خونه نبود  من نگهداری می کردم و شام و ناهار درست می کردم ..ولی وقتی مادرم بود بهم می رسید و نمی ذاشت کار کنم ..

گفت : آره درست میگی ولی من چون کارگر داشتیم  تا شوهر کردم چیزی بلد نبودم ..یک چیزی بهت بگم پیش خودمون بمونه ..روزایی که من غذا درست می کنم عزت الله خان فقط می خوره ..هر وقت تو درست می کنی همش تعریف می کنه و از من تشکر ..راستش منم بدجنسی می کنم نمیگم تو درست کردی ...با هم خندیدیم و گفتم : واقعا ؟ راست میگن ..یعنی من اینقدر دست پختم خوب شده ؟






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش پنجم 







گفت : من که خیلی دوست دارم اصلا دستت به غذا درست کردن می چسبه ..یک چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی ؟ گفتم : من تا حالا به شما دروغ نگفتم بعد از اینم نمیگم ..گفت : تو ..؛؛ یعنی ...ببین این امیر حسام ..که صدای در خونه رو شنیدیم ..پریناز  دوید بیرون و گفت من باز می کنم ..و پرستو هم دنبالش که نه من باز می کنم ...من از ترس اینکه بچه ها نرن بیرون گفتم : کسی از اون در پاشو بیرون نمی زاره برین توی اتاق سرما می خورین ...زود باشین من خودم باز می کنم ...شال پشمی داشتم کنار آشپزخونه گذاشته بودم تا اومدم بر دارم شیوا رو دیدم که دستشو گرفته بود به دیوار و مثل این بود که قدرت حرکت نداره ...داد زدم و فرح رو صدا کردم  گفتم  بیا اینجا من برم درو باز کنم ...شیوا خانم حالش خوب نیست ..صدای ضربات محکم تر به در؛؛ باعث شد مجبور بشم عجله کنم ..و اینطوری حواسم پرت شده بود که فکر کنم ممکنه چه کسی پشت در باشه  ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش ششم 








طبق عادت پرسیدم کیه ؟ یک پسر بچه گفت باز کنین ..ماییم ..کولون درو کشیدم و آصف خان و سه تا پسراش رو پشت در دیدم ..

با اینکه دستپاچه شده بودم و فکر می کردم اگر آصف خان بفهمه که شیوا با آقا آشتی کرده چه عکس العملی نشون میده ؛ وانمود کردم خیلی خوشحال شدم و گفتم : سلام خوش اومدین ؛ آصف خان چه به موقع رسیدین ؛ چقدر خوب شدین اومدین ..آقا  خونه نیست ؛؛ حال شیوا جونم بد شده  ..خدا شما رو رسوند ...

با اینکه از روی بی عقلی بود ولی من از این حرف خیلی منظور داشتم یکی اینکه آصف خان بفهمه آقا دیگه با ما زندگی می کنه و یکی دیگه اینکه توی دلش  دلهره  انداختم که اون موضوع رو فراموش کنه و به فکر این باشه که شیوا چرا حالش خوب نیست ..






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش هفتم 








آصف خان یک ابروشو داد بالا و با اخم گفت : ازکی مریض شده ؟ کجاست ؟ ..و همینطور که میرفت بطرف ساختمون ادامه داد ...بچه ها با گلنار کمک کنین چیزایی که آوردیم بیارین تو ..من برم ببینم شیوا چی شده ...و با عجله رفت بالا ...در حالیکه شیوا از اومدن پدرش با خبر شده بود....اومد بیرون و  توی ایوون همدیگر رو در آغوش گرفتن ...آصف خان هراسون پرسید خوبی بابا جون  ؟ گلنار می گفت مریضی چت شده بابا ؟ ؛؛ شیوا با خوشحالی در حالیکه میرفت بطرف برادراش گفت : نه بابا خوبم یکم سرما خوردم ..چیزی نیست ...ای وای شما ها چقدر بزرگ شدین قربونتون برم الهی ..

وقتی شیوا  یکی یکی برادراشو با اشک و آه می بوسید و بغل می کرد حسودیم شد ..منم دلم می خواست چند روزی می رفتم پیش اونا ..دلم براشون بشدت تنگ شد..و اشک توی چشمم حلقه زد ...





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش هشتم 







خونه شلوغ شده بود ..پرستو و پریناز از دیدن پسرا خوشحال بودن و من و فرح تدارک ناهار رو می دیدم اما کارامون سخت شده بود و باید چند جور غذا درست می کردیم 

 شیوا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و به نظر میومد حالش بهتر شده  ..ولی من از بس دوستش داشتم هنوز نگران بودم و نمیدونستم واقعا علت اون ضعفی که داشت از سرما خوردگی بود یا نه ...

غروب وقتی آقا برگشت به خونه ..منتظر یک جر و بحث درست و حسابی بین اونو آصف خان بودم  ولی آقا با خوشحال اومد جلو و با آصف خان دست داد و روبوسی کرد و بهم احترام گذاشتن و گرم و صمیمی کنار هم نشستن ...و من یک چیز دیگه ام فهمیدم ..نباید زیاد حرف دیگران رو که پشت سر هم  می زنن جدی بگیرم ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش نهم 








اونشب وقتی من داشتم سفره ی شام رو پهن می کردم و شیوا داشت غذا ها رو می کشید و فرح تند و تند اونا رو میاورد سر سفره شنیدم که آصف خان و آقا در باره ی یک رادیویی حرف می زدن که آدم ها رو توش مثل سینما نشون میده ..آصف خان می گفت : من تا حالا ندیدم ولی شنیدم که شاه و زن جدیدش فرح رو توش نشون داده ..موقعی که عقد می کردن خیلی با شکوه و جلال بوده  ..اگر گرگان بود من حتما می خریدم ..آقا گفت :توی روزنامه ها عکس هاش بود ولی  فکر نمی کنم خیلی طول بکشه اونجا هم بیاد ..شهر تهران داره بسرعت بزرگ میشه همه دارن میان این طرفا ..همین خونه ی شما به زودی تا صد هزار تومن هم میرسه ..آصف گفت : نه بابا اینطوام نیست ..اینجا ها ارزشی نداره ..باید بریم صابقرانیه سرمایه گذاری کنیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش دهم 








شنیدم همه ی درباری ها اونجا زمین خریدن و دارن می سازن ..خواهر منم خریده ..قراره وقتی اومد شروع کنه به ساخت ...من اینجا رو می خوام به اسم شیوا کنم ..می ترسم یک طوریم بشه و اون نتونه حق خودشو درست و حسابی  بگیره ..می خوام قبل از مرگم سهم اونو بدم ....تازه از مادرشم یک چیزایی هست که همه رو به نام خودش می کنم ...عزت الله خان گفت : خاطرتون از بابت شیوا راحت باشه من تا آخر عمرم نوکرشم ...

توجه ام برای اولین بار به این جلب شد  که توی این دنیا اگر بخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و  همیشه منتظر دست یکی دیگه نباشم  باید  حساب و کتاب سرم بشه ...و من که تا اون زمان اصلا به فکر پول و جمع کردن اون نبودم و برام مهم نبود .. دیگه مهم شد و قصد کردم تا می تونم به فکر آینده ی مالی خودم باشم ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar




#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش یازدهم 








وقتی برگشتم توی آشپزخونه تا کمک کنم غذا رو ببرم ..باز شیوا رو دیدم که دستشو گرفته به دیوار و به سختی نفس می کشه ..هراسون گرفتمش و گفتم : چی شده ؟ تو رو خدا بهم بگین چی شدین ؟ گفت : هیچی بابا ..گفتم که سرما خوردم ...گلوم درد می کنه ..امشب هم نتونستم استراحت کنم ..تو برو از کمد بالا یک کاشی کالمین بیار بخورم بهتر میشم ..کاش همون بعد از ظهری خورده بودم ...منم باور کردم قرص رو آوردم و بهش دادم ..فرح منو کشید کنار و گفت : فکر می کنم زن داداش حامله باشه ...گفتم : واقعا ؟ از کجا می دونی ؟ گفت : چند بار دیدم حالش خوب نیست فکر می کنم از بوی غذا باشه من که اینطوری بودم ...

با شنیدن این حرف یکم خیالم راحت شد ..و چند بار دیگه که دیدم رنگ به صورت نداره به روی خودم نیاوردم تا خودش این موضوع رو بروز بده  ...





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهل و هفتم- بخش دوازدهم 








پنجشنبه و جمعه آصف خان و پسراش اونجا موندن و آقا هم سر کار نرفت ..و صبح شنبه که تازه برف شروع به باریدن کرده بود خدا حافظی کردن و رفتن گرگان ...و آصف خان قول گرفت که برای عید همه بریم پیش اونا ...من حواسم به شیوا بود  اون دو روز ندیدم  حالش بد بشه ..شاید م  نذاشته بود کسی متوجه بشه .. آخه  اون بشدت از مریض شدن وحشت داشت و همیشه سعی می کرد اونو پنهون کنه ..دلش می خواست همه اونو زن سالمی بدونن ...و منم به خیال اینکه شیوا حامله اس منتظر بودم این خبر رو بهمون بده ..نزدیک ظهر بود که  شیوا لرز کرد و گفت : گلنار جان ؛ تو ناهارو حاضر کن من یکم زیر کرسی بخوابم ..مثل اینکه خسته شدم خیلی هم سردمه ..دلهره ای عجیب به جونم افتاد ..ترسیدم ..من اصلا نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ..رفتم کنارشو و گفتم تو رو خدا از جاتون تکون نخورین یک وقت مثل فرح بچه تون میفته ..








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز