داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_سوم- بخش سوم
پدرم مردی بود که همه ی فامیل همیشه از شرافت و نجابتش تعریف می کردن ..یک مرد به تمام معنا خانواده دوست ..(( آی خانواده دوست ؛؛ ...و مرد خانواده دوست به مردی گفته می شود که غیر از زن و بچه وابستگی شدید به مادر و پدر و خواهرا و برادرا و حتی عمه و دایی خود دارد )) ... و این تنها مشکل مادر من بود..
تصویر رنگی تلویزیون ,, قامت بلند بابا و خم و راست شدنش موقع نماز خوندن و بوی کتلت و سیب زمینی سرخ شده خاطره ای دل انگیز و به یاد مونی در ذهن من گذاشت ..
که فراموش نمی کنم ...
و باید می بودین و می دیدین وقتی ما تونستیم با اون صفحه ی بزرگ و رنگی اولین شوی تلویزیونی رو تماشا کنیم ,,چه حالی داشتیم ...
همه میخکوب جلوی اون نشسته بودن و منم طبق معمول روی پای بابام که خودش از ذوق هر چند دقیقه یکبار با یک لبخند پیروز مندانه سرشو تکون می داد و می گفت بالاخره ؛؛
و اونقدر واضح بود که این بالاخره مفهمومش چیه که حتی منم می فهمیدم ...
مامان و پروانه خودشون عاشق فیلم بودن مخصوصا هندی و تقریبا از وقتی یادمه اقلا هفته ای یکی دوبار رو به سینما میرفتیم ..
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_سوم- بخش چهارم
همینطور که من روی پای بابا نشسته بودم و منتظر که مامان شام رو بیاره یک مرتبه بابا منو گذاشت زمین و گفت: مهین جان بزار زنگ بزنم آبجیم اینا هم بیان ..دور هم باشیم ؟
و بدون اینکه منتظر جواب باشه زنگ زد ....
مامان طفلک خیلی دلش می خواست یک اونشب رو بدون فامیل شوهر کنار هم باشیم و با اخم رفت توی آشپزخونه و زیر لب گفت : خوب معلوم بود که می زنی ما که کوفتم از گلومون بدون اونا پایین نمیره ؛؛ ..
و ساعتی بعد یک چیزی حدود بیست , سی نفر ریختن توی خونه ی ما ؛؛ همه قابلمه بدست و شاد و شنگول ...
و خیلی زود یک سفره ی بزرگ پهن شد و در حالیکه همه چشمشون به تلویزیون بود و دهنشون می جنبید دور هم شام خوردیم ..
بهروز پسر عمه ی کوچیکم بود که اون زمان یکسال از شاهین کوچکتر بود و با هم همبازی و رفیق بودن ...
من و پروانه هم همبازی های خودمون رو داشتیم و بدمون نمی اومد خونه شلوغ باشه ..این بود که تا پاسی از شب رفته گفتن و خندیدن و رقصیدن و شوخی کردن ...
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar