ساعت حدود ۴ و بیست دقیقه بود که یهو یه مامان وارد بخش شد انقدر داد می کشید که حتی نتونستن لباسشو عوض کنن با همون لباس هایی که از بیرون اومده بود بردنش توی اتاق زایمان در کمتر از ۵ دقیقه یهو صدای گریه بچه اش توی اتاق پیچید فاصله اتاق درد با اتاق زایمان هیه کریدور کوچولو بود من قشنگ صدای گریه بچه اش رو شنیدم وقتی صدای گریه بچه شما منم دیگه بی اختیار زدم زیر گریه همش میگفتم خدایا فقط منو زنده نگه دار که من این صدا را بشنوم بعد منو بکش یک سر سوزن امید نداشتم که از این اتاق درد زنده بیرون دربیام و هی میگفتم من از ساعت 10 صبح دارم جون میدم این تو و اون وقت این خانم تو کمتر از 5 دقیقه اومد و زایید و رفت انصافت رو شکر خداااا😂😂😂😂
ساعت بیست دقیقه به پنج بود که یکهو دیگه نعره های منم رفتم تو آسمون ماما و خدمه با سراسیمگی وارد اتاق شدن گفتن چی شده گفتم هیچی من دارم میمیرم بگید شوهرم بیاد می خوام بهش وصیت کنم
ماما اومد د سریع معاینه کرد و گفت بیا پائین بچه داره به دنیا داره سرش کاملاً مشخصه و داد زد که زوووووود رنگ بزنید دکترش بیاد
حالا مگه من میتونستم از تخت بیام پایین؟؟ ۱۱۰ کیلو وزنم بود انقدر هم بی جون و ناتوان شده بودم که اصلا نمیتونستم از رو تخت بیام پایین
ماما دستمو گرفته بود و می کشید بنده خدا زورش نمیرسید خلاصه با هر بدبختی بود اومدم پایین فاصله 6متری و شاید بگم ۵ دقیقه طول کشید تا برسم
مدام درد شدید میآمد سراغم و من همینجوری یهو خشک میموندم وقتی رسیدم تو اتاق زایمان به من گفتن برو بالای تخت احساس می کردم می خوام از کوه بالا برم گفتم من نمیتونم برم بالا همین جا رو زمین دراز میکشم خیلی تخت بلنده
ماما داد میزد پاتو بذار رو چهارپایه برو بالا اما من چشم هام هیچ جا رو نمی دید میگفتم من نمی تونم برم بالا هم اینجا زمین میخوابم آخرش دیگه ماماعصبی شد داد زد گفت هرچقدر اول دختر خوبی بودی الان دیگه دختر بد شدی تو رو خدا برو بالا الان بچه ات میافته تا اینو گفت انگار یه توان مضاعف و آمد سراغم عین کماندو پریدم رو تخت... تو این فاصله هم دکترم رسیده بود و هی داشت به ما میخندید و منم التماسش میکردم دکتر نجاتم بده دارم میمیرم
وقتی رو تخت دراز کشیدم و پاهام رو فیکس کردن دیدم دکتر یه قیچی گرفته دستش و بهم گفت الان میخوام یه برش کوچیک بزنم تا راحت تر بچه بیاد بیرون نترسی ها منم داد میزدم اصلا کلا منو از وسط پاره کن فقط بیارش بیرون دارم میمیرم خداااااااا
دکتر و ماما و خدمه و متخصص بیهوشی که خانم خیلی مهربونی بود و اونجا ایستاده بود میخندیدن و میگفتن نه به اون اولش که صدات درنمیومد نه به الان
متهصص بیهوشی که گفتم خیلی مهربون بود هی میخواست حواس منو پرت کنه و میپرسید بچه ات چیه؟ اسمش چیه؟ منم اصلا نمیتونستم جواب بدم و هی زوووور میزدم و میگفتم خداااااااا مامااااااان کمک......
از اون ور شوهرم دستش رو از روی زنگ زایشگاه برنمیداشت و هی زنگ میزد که خانومم چی شده چرا هی داد میزنه خدمه هم میگفت داره میزاد دیگه باید داد بزنه اونم میگفت ولش کنید اذیتش نکنید به دکترش بگید سزارین کنه خدمه ام بهش میخندید و میگفت دیگه دیر شده نصف بچه اومده بیرون الان بقیه اش هم خارج میشه 🤣🤣🤣🤣
دقیقا راس ساعت 5 عصر بود که یهو تموم دلم هری ریخت بیرون و دختر برگ گلم عین ماهی سر خورد تو دستهای دکتر.... من فقط یه جسم سیاه و کبود دیدم و دیگه هیچی متوجه نشدم و حتی صدای گریه اش رو هم نشنیدم....
نگو دکتر بیهوشی دیده بود من خیلی درد کشیدم یه آمپول خواب آور بهم زده بود که بخیه و دوخت و دوز رو متوجه نشم و دیگه درد نکشم... به خیال خوذش بهم محبت کرده بود اما چون زود آمپول رو زده بود منو بدبخت رو از نعمت دیدن بچه ام و شنیدن صداش محروم کرده بود