2777
2789
عنوان

خاطرات زایمان های طبیعی من 😁😁

| مشاهده متن کامل بحث + 40114 بازدید | 442 پست

خلاصه جونم براتون بگه با خوردن اون جوشونده یهو دردهام شروع شد.... 

دردهایی عین درد پریود ولی هی می‌گرفت و ول می‌کرد،، خلاصه خیس عرق شده بودم به شوهرم نگاه کردم و گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم بریم بیمارستان مامانم هم  حاضر شد و همگی با هم دیگه رفتیم سمت بیمارستان

 وقتی رسیدم اونجا انقدر قیافه ام دردناک بود مسئول پذیرش گفت  خانم بفرستید زایشگاه فقط یک نفر بمونه بالا که تشکیل پرونده بده

 منم نشد درست حسابی با هیچکدومشون خداحافظی کنم😢😢😢

 وقتی رفتم پایین مامای مهربونی اومد سراغم و گفت این کیسه رو بگیر لباساتو بریز توش و این لباسهایی که لب تخت گذاشتم رو بپوش و بخواب تا بیام معاینه ات کنم 😢😢😢

، وقتی که اون کیسه رو داد دستم احساس می کردم انگار که می خوام الان بمیرم خیلی احساس بدیه میگن  لباسات  تو بریز تو کیسه رو بده.... من کاش یه چوب لباسی ببذارن بگن آویزون کن بعدا خودشون بردارن بریزن تو کیسه بدن به همراهمون..... 

وقتی هم که رو تخت دراز کشیدم تصورم از معاینه ی چیز خیلی دردناک و وحشتناک بود 

جاریم یک ماه قبل از من زایمان کرده بود و خودش سزارین اختیاری خواسته بود  گفت خودم با چشمای خودم دیدم که ماما تا آرنج  دستشو رو میکرد تو و خانم و معاینه می‌کرد 😢😢😢😢

 همین که ماما اومد سراغم التماسش کردم گفتم تو رو خدا دست تو تا آرنج نبری انقدر خندید گفت آخه مگه میره این چه حرفیه میزنی؟ 

گفتم به خدا جاریم گفته غلط کرده الان همچین معاینات می‌کنم که اصلا نفهمی در حین حرف زدن یهو گفت خوب ماشالله سه سانت بازی گفتم معاینه کردی گفت آره به همین راحتی 

نمیگم درد نداشت ولی واقعا از چیزی که به مت گفته بودند و ترسونده بودن منو خیلی راحت تر بود

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

، از شانس من اون روز که یک روز جمعه هم بود هیچ کس توی بخش زایشگاه نبود فقط یکی دو تا مامان ساعت ۱۱ ۱۱ و نیم اومدن و لباس عوض کردن و با ویلچر بدنشون  طبقه سوم اتاق عمل برای سزارین و من تنها مامانی بودم که میخواستم طبیعی زایمان کنم 

هر چند دقیقه ماما می اومد پیشم و می پرسید مطمئن میخوای طبیعی زایمان کنی منم با یه ترس و استرسی مبگفتم بله اما واقعا خودمم دچار شک و تردید شده بودم 



 دردهام همونطوری بود نه  شدید شده بود و نه کم شده بود تا ساعت تقریباً یک و نیم دو که ماما  اومد بهم یک سرم وصل کرد امان از لحظه ای که سرم بهم وصل شد دقیقا ده دقیقه بعدش عین مار به خودم می پیچیدم دردهای بسیار شدید و انقباض های وحشتناک هی به خودم می پیچیدم و بالا و پایین می کردم لعنتی چه چیزی هم وصل کرده بودند به  شکمم و اجازه نمیدادن از رو تخت بیام پایین ضربان قلب بچه را کنترل می کردند من همش گفتم تورو خدا بزارید برم دستشویی احساس می کنم که الان رو خودم پی پی  میکنم و ماما می گفت احساس می‌کنی  نگران نباش حتی اگه بکنی هم  مهم نیست.... 

یادمه تو فاصله ساعت 3 تا 4 و نیم بعدازظهر، انقدر بی جون و ناتوان شده بودم و درد کشیده بودم و به خاطر فشار گرسنگی چون دیشب شام نخورده بودم و صبحانه نخورده بودم و پذیرش شده بودم هر از چند چندگاهی از حال می رفتم

 دقیقا یادمه چشمم به ساعت بود ساعت۳ و ۵ دقیقه چشمم یهو  می رفت از این دنیا خارج می‌شدم ۳:۱۰ دوباره از خواب میپرم با یه درد شدید دوباره ۳:۲۰ چشام می رفت و از این عالم خارج میشدم دوباره  ۳:۳۰ بازم بهوش میومدم اینقدر جالب بود که توی همون ۵ دقیقه‌ای که چشام میرفت قشنگ عمیق می خوابیدم.... 

از ساعت 4 عصر دیگه چهارده معصومی نگذاشته بودم و نه پیغمبری  که صدا نزده باشم دقیقاً یادمه احساس می کردم تموم چهارده معصوم دور تختم رو  گرفتند و من دونه دونه التماسشون می‌کردم و دست به دامن شان می شدم که نجاتم بدن 

همش هم ماما رو صدا میکردم میگفتم من غلط کردم بیایید  منو ببرید سزارین کنید اما صدای من به اونا نمی رسید تو این فاصله هایی که من می خوابیدم میومدن گفتم به به چه زائوی خوبی داریم امروز قشنگ گرفته خوابیده

تو این مدت هم دو سه بار اومدن معاینه کردن و یادم نیست چند سانت چند سانت اما از پیشرفتم راضی بودن و هی لپم رو میکشیدن و بوسم میکردن که تو چقدر خوبی داد و فریاد الکی نمیزنی اولش اومدی تو ما گفتیم یا خدا این مامان تپلو میخواد امروز مارو کر  کنه با فریادهاش.... 

منم میگفتم میخوام داد بزنم اما صدام درنمیاد و به جاش هی حس زوووور بهم میاد که گفتن به خاطر آمپول فشار اینجوری میشی.... 


ساعت حدود ۴ و بیست دقیقه بود که یهو یه مامان وارد بخش شد انقدر داد می کشید که حتی نتونستن لباسشو عوض کنن با همون لباس هایی که از بیرون اومده بود بردنش توی اتاق زایمان در کمتر از ۵ دقیقه یهو صدای گریه بچه اش توی اتاق پیچید فاصله اتاق درد با اتاق زایمان هیه کریدور کوچولو بود من قشنگ صدای گریه بچه اش رو  شنیدم وقتی صدای گریه بچه شما منم دیگه بی اختیار زدم زیر گریه همش میگفتم خدایا فقط منو زنده نگه دار که من این صدا را بشنوم بعد منو بکش یک سر سوزن امید نداشتم که از این اتاق درد زنده بیرون دربیام و هی میگفتم من از ساعت 10 صبح دارم جون میدم این تو و اون وقت این خانم تو کمتر از 5 دقیقه اومد و زایید و رفت انصافت رو شکر  خداااا😂😂😂😂 

ساعت بیست دقیقه به پنج بود که یکهو دیگه نعره های منم رفتم تو آسمون  ماما و  خدمه با سراسیمگی وارد اتاق شدن گفتن چی شده گفتم هیچی من دارم میمیرم بگید  شوهرم بیاد می خوام بهش وصیت کنم

 ماما  اومد د سریع معاینه کرد و گفت بیا پائین بچه داره  به دنیا داره سرش کاملاً مشخصه و داد زد که زوووووود رنگ بزنید دکترش بیاد 

حالا مگه من میتونستم از تخت بیام پایین؟؟  ۱۱۰ کیلو وزنم بود انقدر هم بی جون و ناتوان شده بودم که اصلا نمیتونستم از رو تخت بیام پایین 

ماما دستمو گرفته بود و می کشید بنده خدا زورش نمی‌رسید خلاصه با هر بدبختی بود اومدم پایین فاصله 6متری و شاید بگم ۵ دقیقه طول کشید تا برسم 

مدام درد شدید می‌آمد  سراغم و من همینجوری یهو خشک میموندم وقتی رسیدم تو اتاق زایمان به من گفتن برو بالای تخت احساس می کردم می خوام از کوه بالا  برم گفتم من نمیتونم برم بالا همین جا رو زمین دراز میکشم خیلی تخت بلنده 

ماما داد میزد پاتو بذار رو چهارپایه برو بالا اما من چشم هام هیچ جا رو  نمی دید میگفتم  من نمی تونم برم بالا هم اینجا زمین میخوابم آخرش دیگه ماماعصبی شد داد زد  گفت هرچقدر اول دختر خوبی بودی الان دیگه دختر بد شدی تو رو خدا برو بالا الان بچه ات  می‌افته تا اینو گفت انگار یه توان مضاعف و آمد سراغم عین کماندو پریدم رو تخت... تو این فاصله هم دکترم رسیده بود و هی داشت به ما می‌خندید و منم التماسش میکردم دکتر نجاتم بده دارم میمیرم 

وقتی رو تخت دراز کشیدم و پاهام رو فیکس کردن دیدم دکتر یه قیچی گرفته دستش و بهم گفت الان میخوام یه برش کوچیک بزنم تا راحت تر بچه بیاد بیرون نترسی ها منم داد میزدم اصلا کلا منو از وسط پاره کن فقط بیارش بیرون دارم میمیرم خداااااااا 

دکتر و ماما و خدمه و متخصص بیهوشی که خانم خیلی مهربونی بود و اونجا ایستاده بود میخندیدن و میگفتن نه به اون اولش که صدات درنمیومد نه به الان 

متهصص بیهوشی که گفتم خیلی مهربون بود هی میخواست حواس منو پرت کنه و میپرسید بچه ات چیه؟ اسمش چیه؟ منم اصلا نمیتونستم جواب بدم و هی زوووور میزدم و میگفتم خداااااااا مامااااااان کمک...... 

از اون ور شوهرم دستش رو از روی زنگ زایشگاه برنمی‌داشت و هی زنگ میزد که خانومم چی شده چرا هی داد میزنه خدمه هم میگفت داره میزاد دیگه باید داد بزنه اونم میگفت ولش کنید اذیتش نکنید به دکترش بگید سزارین کنه خدمه ام بهش می‌خندید و می‌گفت دیگه دیر شده نصف بچه اومده بیرون الان بقیه اش هم خارج میشه 🤣🤣🤣🤣

دقیقا راس ساعت 5 عصر بود که یهو تموم دلم هری ریخت بیرون و دختر برگ گلم عین ماهی سر خورد تو دستهای دکتر.... من فقط یه جسم سیاه و کبود دیدم و دیگه هیچی متوجه نشدم و حتی صدای گریه اش رو هم نشنیدم.... 

نگو دکتر بیهوشی دیده بود من خیلی درد کشیدم یه آمپول خواب آور بهم زده بود که بخیه و دوخت و دوز رو متوجه نشم و دیگه درد نکشم... به خیال خوذش بهم محبت کرده بود اما چون زود آمپول رو زده بود منو بدبخت رو از نعمت دیدن بچه ام و شنیدن صداش محروم کرده بود 

ساعت حدود ۴ و بیست دقیقه بود که یهو یه مامان وارد بخش شد انقدر داد می کشید که حتی نتونستن لباسشو عوض ...

ای جاااانم چقدر قشنگ و کااامل نوشتی...من همرو خونددددم😍😍 عااالی بود مررررررسی

الهی بگردمت چقدر سختی کشیدی😢😢😢

امیدم فقط به خداست❤️🙏🏼
ای جاااانم چقدر قشنگ و کااامل نوشتی...من همرو خونددددم😍😍 عااالی بود مررررررسی الهی بگردمت چقدر سخ ...

فدااااات بشم من

 سختی شیرینی بود الهی همه آرزومندانش بچشن این سختی رو حالا چه سز چه طبیعی 😍😍😍

اگه زحمتت نیست همینو کپی کن توتادیک خاطرات مامانای پاییز هم بذارش که کنار خاطره بقیه هم باشه خیلی قش ...

الهی فدای اشکات 

من کلی چاشنی شوخی قاطی اش کردم که بخندید 

اونجا بذارم چون طولانیه بچه ها بدشون نیاد؟؟؟ 

دیگه چیزی یادم نمیاد تا اینکه چشمام رو باز کردم دیدم دارم منو میبرن طبقه بالا تو بخش، چون خواب‌آور  زده بودند انقدر گیج و مست بودم هیچ یادم نمیومد که زایمان کردم


هی ماله  می زدم که خاک تو سرم خوابم برد بچم به دنیا نیومد منو ببرید پایین بچه‌ ام رو  به دنیا بیارم دوتا خدمه که داشتن تخت ام رو  می بردن همش می خندیدن و میگفتن نه بابا دختر زاییدی منم دستمو گذاشتم روی شکم گفتم نه من خوابم برد نزاییدم


تا منو ببرن تو  اتاقم جابجا کنن یه ۱۰ دقیقه طول کشید و فیلمش هست هی میگفتن ماشالله با بدبختی منو جابه جا کردن چون وزنم بالا بود  و منم کم کم خواب از سرم پرید و هوش و حواسم اومد سر جاش خیلی گرسنم بود همش میگفتم تو رو خدا یه چیزی بدید بخورم پرستار بخش هم می‌گفت باید یه خورده صبر کنی وقتش شد بهت میگم


 اتاقم چون  خصوصی بود   همه همراههام  آمده بودند من هر چی چشم چرخوندم شوهرمو پیدا کنم پیداش نمی کردم به خاطر جیغ های  آخر من اینقدر بهش فشار اومده بوده که افت شدید فشار پیدا کرده بود و بهش سرم وصل کرده بودن 🤣🤣🤣🤣فقط صدای خواهرشوهر هی میومد تو گوشم که می‌گفت فاطمه دخترت کپ خودته و انگار زیراکس اش کردن و منم تازه یاد بچه افتاده بودم میگفتم بیارید ببینمش که گفتن بذار سرم باباش تموم بشه تو هم یه چیزی بخور تا بیاریمش...


عین قحطی دررفته ها 9 تا خرما رو با هم خوردم و روش یه لیوان چای خدا میدونه هنوز مزه اش تو دهنمه و خیییییلی بهم چسبید 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792